داشتم فکر می کردم.
من اصولا زیاد فکر می کنم.
نه این که آدم فیلسوفی باشم، فقط فکر کردن رو خیلی دوست دارم. گاهی می شینم و نیم ساعت به پشمک فکر می کنم. (نه اون پشمکی که شما فکر می کنید، یه پشمک دیگه.)
داشتم می گفتم، تو همین فکر کردنا بود که به یه نتیجه ای رسیدم. بذار از اول تعریف کنم.
من آدم خاصی ام، یعنی سلیقه خاصی دارم. چه تو غذا و نوشیدنی و...، چه تو فیلم و کتاب و موسیقی، و یه سری چیزای دیگه.
همین جوری داشتم به مزایا و معایب این خاص بودن فکر می کردم. بعد، به این فکر کردم که یعنی اطرافیانم هم همین نظر رو راجع به من دارن؟ خب، درمورد خوراکیا، قطعا. اما در مورد بقیه چیزا... خب فقط یه عده خیلی محدود شاید...دقیقا همین جا بود که با وحشت به یه حقیقت رسیدم. من دچار خود_سانسوری ام. آره، چون اون چیزایی که نخواستم رو هرگز به زبون نیاوردم، چون می ترسیدم نظر بقیه در موردم عوض بشه. چون اجازه دادم نظر بقیه، من رو از خودم بیزار کنه و بهم احساس گناه بده.
وقتی فیلم تاوان (atonement) رو دیدم و ازش خوشم نیومد، با این که اون همه جایزه برده بود و همه بچه ها تو مدرسه تعریفش رو می کردن، از خودم بدم اومد.
وقتی "فروشنده" رو دیدم و به این نتیجه رسیدم که هیییچ چیز خاصی نداره، این رو به هیچ کس نگفتم، چون ترسیدم فکر کنن هیچی سرم نمی شه.
وقتی "دریا پشت ایستگاه قطار است" که نویسنده های بزرگ تعریف و تبلیغش می کردند، اصلا به دلم ننشست و گفتم که حتما ایراد از منه.
وقتی تو کل زندگی م، نتونستم با آثار رولد دال کنار بیام، خودم رو سرزنش کردم.
وقتی کلاس شیشم بودم و سافت راک گوش می کردم و دایی گفت: "سولویگ، این آهنگا رو گوش نده، خوب نیستن." احساس گناه کردم.
وقتی بعدترش رپ گوش کردم و همه از اطراف بهم هجوم آوردن، گذاشتمش کنار چون گفتم لابد همه راست می گن.
اگه بخوام به نوشتن این "وقتی" ها ادامه بدم، می تونم یه کتاب بنویسم، اما دیگه بسه.
من تبدیل شده بودم به آدمی که همه عقایدش رو برای خودش نگه می داره، و بعضی ها رو به زور ازش می گیرن. من، جرئت به زبون آوردن نظرم رو نداشتم. با خودم می گفتم: "فکرش رو بکن، بچه ها چی فکر می کنن؟ دختر فرهیخته کتاب خون کلاس، چیزی از آثار رولد دال سرش نمی شه! نوچ، نوچ، نوچ."
اما از وقتی که تونستم این ایراد رو شناسایی کنم، دارم رو خودم کار می کنم. دارم تمرین می کنم که بتونم بدون ترس، چیزی که تو فکرمه رو به زبون بیارم.
امیدوارم بتونم، واقعا امیدوارم، گرچه می دونم که قراره خیلی برام سخت باشه.
Oh my...Those butterflies in my belly...


این که من بابا رو این قدر دوست دارم، بخشی ش بر می گرده به این که اون هم متقابلا من رو خیلی دوست داره، اصلا کلا از بچگی من همین طور بوده و من خدا رو خیلی بابتش شکر می کنم.
یکی از مصداق های بارز این علاقه، بر می گرده به یکی دو ماهگی من.
مامان اون موقع دانشجو بوده، من رو می ذاره پیش بابا و می ره سر کلاس.
یه کم که می گذره، من می زنم زیر گریه. بابا حدس می زنه که گشنمه. یه نگاه به شیشه شیر می کنه، یه نگاه به من. با خودش می گه تعجبی نداره که این بچه این قدر لاغره، این شیر که قوتی نداره!
پس چی کار می کنه؟ طی یک اقدام انتحاری، یه لیوان بزرگ شیر عسل، تاکید می کنم، شیر عسل با شیر گاو، درست می کنه و تا قطره آخرش رو به خورد من می ده.
دیگه ادامه نمی دم، فکر کنم همه بدونن چیز به اون سنگینی چه بلایی سر معده یه نوزاد دو ماهه میاره.
Let it be me that you think of
When everything tells you to give it up
Let it be me that will anchor your soul
Let it be ME

Let it be me
Jennifer Lopez
دیروز اینژ بهم پیام داده بود. گفت دلش برام تنگ می شه و گفت به نظرش من آدم خیلی قوی ای هستم. گفت قوی بودن به این نیست که داد بزنی من بدبختم ولی هنوز سر پام، به اینه که با مشکلاتت کنار بیای.
وقتی پیامش رو خوندم یه حس عجیبی بهم دست داد، یه مخلوط همگن از غم و شادی. گاهی حس می کنم صفاتی که اینژ بهم نسبت می ده، از اول نبودن و وقتی اون می گه درونم به وجود میان.
یادمه تا قبل از این که این چیزا رو بهم بگه، من خودم رو ضعیف ترین و ملول ترین موجود آفرینش می دونستم.
حالا، نه فقط به خاطر به هم نزدن این تصویر و اعتماد به نفس خودم، بلکه به خاطر قول هایی که به اینژ و چند نفر دیگه دادم، می خوام قوی باشم و قوی بمونم.
پ.ن. نقش خودتون رو تو زندگی آدما دست کم نگیرید، هیچ کس نمی دونه حرفاش ممکنه چه قدر رو بقیه تاثیر بذارن.
عاشورا تاسوعا نزدیکه بچه ها، دیگه هر و کر بسه، براتون یه نوحه می نویسم، فقط خودتون با ریتم مناسب بخونیدش:
شبانگاهان،
سوسک اومد خونه مون،
رفت تو وان حموم،
من نترسیدم.
آ ماشالا، صدای ضجه اون آخریا نمیاد!
یادمه اون اولا که عکسای بن رو زده بودم به دیوار، طبقه بالای تخت بودم و کمتر کسی می دیدشون. بابا هم که کلا رفت و آمد خاصی به اتاق ما نداشت در نتیجه نمی دونست. یه روز صبح بیدار شده بودم اما داشتم زور می زدم که دوباره بخوابم. همون موقع بود که بابا اومد تو اتاق، منم خودمو زدم به خواب. فکر کنم مامان بهش گفته بود چون اومد رو تخت فائزه و بالا رو نگاه کرد. از قضا بابای من از این فرد متنفر بود، نه صرفا به خاطر نفرت دیرینه ای که از انگلیسی ها داره، می گفت شبیه زامبیه. (|:)
خلاصه همین جوری داشت با خودش حرف می زد که: نگاه کن، نگاه کن، برداشته عکسای این زامبی رو زده به دیوار! یکی نیست بگه بچه این چه کاریه آخه...همین جوری داشت ادامه می داد که من مثلا بیدار شدم. همین که دید بیدارم گفت: عه سولویگ، بیداری؟ ببین، همه این عکسا رو می کنی، به جاش عکس منو می زنی، فهمیدی؟ چه معنی داره با وجود همچین بابای خوشتیپی آدم عکس اجنبیا رو بزنه رو دیوار؟
امروز با آقای شاه آبادی رفته بودیم بازدید از مدرسه دارالفنون.
برگشتنی تو اتوبوس بودم، سرمو تکیه دادم به شیشه و به خودم گفتم که نمی خوابم، فقط چشمامو می بندم. 
چشم بستن همانا و خواب هفت پادشاه را دیدن همانا!
یهو دیدم یه نفر داره تکونم می ده و صدا می زنه: خانومی، خانومی، بیدار شو!
بیدار که شدم دیدم بغلیم نیست و انگار کلا مسافرا چنج شده بودن. یاد همین کتاب قبرستان عمودی افتادم که پسره تو کالسکه خوابید و وقتی بیدار شد دید تو یه کالسکه دیگه ست و کاشف به عمل اومد که فروخته شده!
یه لحظه طول کشید تا به خودم بیام و تو اون یه لحظه در حد مرگ ترسیدم، فکر کردم یکی دزدیدتم یا همچین چیزی. (یکی نیست بگه چه طوری تو رو دزدیده و از یه اتوبوس آورده تو یکی دیگه. |:)
بیدار که شدم تشکر کردم از اون خانومه و کلی هم خدا رو شکر کردم که ایستگاه خونه مون رد نشده.
دختره که ردیف جلو نشسته بود برگشت گفت: چه قدر خوابت سنگینه! بنده خدا چند بار نبض و ضربان قلبت رو چک کرد که ببینه زنده ای یا نه!

پ.ن. یکی نیست بگه آخه تو که خودتو می شناسی با اون خواب سنگینت، مگه مریضی که تو اتوبوس وقتی خسته ای چشماتو می بندی؟!
پ.ن.دو. چه قدر یکی نیست بگه شد.
فائزه اومده سر یه نخ رو می ده دستم.
می گه این طناب (!) رو دنبال کن تا برسی به هدیه ت.
نخش این قدر کوتاه بود که حتی از در اتاق هم بیرون نرفته بود. برگشتم دیدم اون سر نخ دست خودشه.
یه لبخند گوش تا گوش می زنه و می گه: اینم از هدیه شما، یه خواهر کوچیتر!

پ.ن. اون روز کارلا می گه این قدر باحال از فائزه حرف می زنی که دوست دارم ببینمش. خواستم بگم دلتون رو خوش نکنید، من از دعواها و اینا که نمی نویسم، اگه می نوشتم باید کل یه وبلاگ رو اختصاص می دادم به دعواهامون.
once I was seven years old
my mama told me
go, make yourself some friends or you'll be lonely
once I was seven years old

7 years old
Lukas Graham

p.s. she never knew some friends are going to be the main reason of my loneliness.