+گاهی وقتا هم تنها وسیله ای که برای ابراز ناراحتیت داری، لاک مشکیه.
_مگه یادت رفته مدرسه با ناخنای لاک زده مشکل داره؟
+اوه راست می گی، یادم نبود... اما... ناخنای پام رو که نمی تونن ببینن، میتونن؟
دیروز زنگ آخر، تو مدرسه بلبشو بود.
یه دختره رگشو زده بود.
یه دختر هفتمی.
نمی دونم تو خونه زده بود یا تو مدرسه، اما می دونم تیغ همراش بوده و تو مدرسه هم حالش بد شده و می دونم خط خطی بوده.
اومدن کلاس ما گفتن فلانی و بیساری بیان بیرون. فلانی غایب بود، چهار روز بود که غایب بود. اما بیساری رفت بیرون. ولی بعد از چند دقیقه برگشت. ما آخر زنگ ماجرا رو از نماینده مون شنیدیم. وقتی این دعواها پیش اومده بود، معلممون نماینده رو فرستاده بود بیرون دنبال یه کاری. اونم وقتی برگشت برای ما تعریف کرد که چی شده.
انگار وقتی مچ اون هفتمیه رو گرفتن، گفته همون فلانی و بیساری، هم کلاسیای من، مجبورش کردن که این کار رو بکنه. گفته خودشونم تیغ میارن مدرسه و از این حرفا. وقتی بیساری رفته انگاری انکار کرده و دیدن دست خودشم سالمه، ولش کردن که برگرده. اما فلانی شانس آورد غایب بود. چون فلانی هم دستاش تا آرنج خط خطیه.
نمی دونم، واقعا نمی دونم چرا همچین کارایی با خودشون می کنن. چرا؟ واقعا چرا؟ از زندگی شون سیرن؟ خوشی زده زیر دلشون؟ واقعا بدبختن؟ چه شونه آخه؟
چی می شه که یه دختر دوازده ساله به فکر خودزنی می افته؟ نمی دونم، به کجا داریم کشیده می شیم؟ داریم به کجا می رسیم؟ چی در انتظار آینده ی این نسله؟
کاش خود خدا کمکمون کنه، چون فقط اونه که از پسش بر میاد.
زنگ زدم به بابا، می گم بابا، مامان می گه اومدنی ماست هم بخر.
می خنده، می گه مامان می گه یا خودت می گی؟
می خندم، می گم هردو.
می گه من آخرشم تو رو می دم به یه ماست بند که خودکفا باشی، عشق ماست بابا.

دیروز، نشستیم یه فیلم خفن دیدیم. فارست گامپ. داستان یه مرد خنگه که یه جورایی تصادفی، به موفقیت های خیلی بزرگی دست پیدا می کنه. راستش دارم به این نتیجه می رسم که امکان نداره تام هنکس تو فیلمی بازی کنه و اون فیلم خوب از آب در نیاد.
کلا همه چی به کنار، این فارست درسته که خنگ بود، اما کارایی که کرد واقعا آدم رو شگفت زده می کردن. مثلا توی جنگ ویتنام، یه عالمه آدم رو نجات داد و بهش مدال شجاعت دادن. سه سال و نیم، بدون وقفه کل آمریکا رو دوید، توی تیم ملی پینگ پونگ، حسابی افتخار آفرید و سه چهار تا از رئیس جمهورهای آمریکا رو از نزدیک ملاقات کرد. اما از همه أین کارها سخت تر، عجیب تر و جالب تر، این بود که با این که اتفاقات بد زیادی براش افتاد، تیر خورد و عشقش بارها ترکش کرد، توی هر شرایطی که قرار گرفت، به بهترین نحو ممکن باهاش کنار اومد.
فیلم خیلی خوب و تاثیرگذاری بود، الان یکی از فانتزی های من آینه که بتونم چند تا از کارایی که فارست انجام داد رو انجام بدم.
خلاصه این که به شدت توصیه می کنم ببینیدش، ضرر نمی کنید.
جمله ای که می خواهم بگویم را به جملات قصار سولویگ اضافه کنید.
از من به شما نصیحت، هرگز، وقتی از چیزی مطمئن نیستید، درموردش رویاپردازی نکنید. 
ده ریزالتس ویل بی ترژیک.
مامان جون من تو همین هفته یا شاید هفته بعد، پنج روز روضه داره. همیشه هم آخر روضه یه چیزی می دن به مهمونا. یه بار کیک، یه بار بیسکوییت، یه بار حلوا...خلاصه، امسال می خوان بیسکوییت بدن. مامان جون داشت تعریف می کرد که رفته فروشگاه و خب طبعا یه عالمه بیسکوییت برداشته. بعد تو صف صندوق، یه خانوم کنارش وایساده بوده، هی به این سبد خرید نگاه می کرده، نوچ نوچ می کرده. مامان جون هم بعد از یه ذره دیگه اعصابش خورد می شه، به خانومه می گه: عزیز اول ببین من برای چی اینا رو خریدم، بعد نوچ نوچ کن! من روضه دارم، آخه برای چی باید بیسکوییت احتکار کنم؟ که شب و روز بشینیم بیسکوییت بخوریم؟

پ.ن. أین قدر این محتکرا زیاد شدن که مردم دیگه به همه شک دارن.
چند وقت پیش، اینجا یه حرفایی زدم. چیزایی راجع به دوست داشتن درد و بلا بلا. می گن یه سوزن به خودت بزن، یه جوالدوز به دیگران. حالا، همه دیروز، این من بودم که تنهایی تو حیاط قدم می زدم و از عذابی که می کشیدم لذت می بردم.
نمی دونم چرا همه مدرسه ها و همه بچه ها باید این قدر شبیه هم باشند که هر طرف رو نگاه کنم یاد قبلا بیفتم و اذیت شم. حتی اسمای مستعارشونم شبیه همه. گرچه، بچه های اینجا زیاد خلاق نیستن، بچه های ما خیلی بهتر بودن. مثلا اینا هم دیگه رو حسن و کاظم و اصغر و اینا صدا می کنن. بچه های ما؟ خب دقیق یادم نیست، ولی یه چیزهایی تو مایه های کاظم سگ پز و اصغر پا خروس و چه می دونم از این چیزا بود.
اصلا انگار این آدما از یه کره دیگه اومدن، یه کره ای که برای من خیلیییی ناشناخته س.
دلم می خواد برگردم.
پ.ن. ببخشید دیگه، قراره تا یه مدتی این ناله های من رو تحمل کنید، جای دیگه ای نیست که بتونم به زبون بیارمشون.
پ.ن.دو. همه ش حس می کنم یه وضعیت موقتیه و قراره برگردم عفاف، تو کتم نمی ره که اینجا موندگار شم.
پ.ن.سه. مواظب باشید. من هیچ وقت نمی دونستم که با حرکاتم چه قدر ناخواسته مردم رو آزار دادم. من آدم حسودی نیستم، اما هر بار که نگام به دوستیاشون می خورد انگار یکی داشت با ناخونای بلندش قلبم رو خراش می داد.
Tell them I was happy
And my heart is broken
All my scars are open
Tell them what I hoped would
Be
IMPOSSIBLE

Impossible
James Arthur
داشتم فکر می کردم.
من اصولا زیاد فکر می کنم.
نه این که آدم فیلسوفی باشم، فقط فکر کردن رو خیلی دوست دارم. گاهی می شینم و نیم ساعت به پشمک فکر می کنم. (نه اون پشمکی که شما فکر می کنید، یه پشمک دیگه.)
داشتم می گفتم، تو همین فکر کردنا بود که به یه نتیجه ای رسیدم. بذار از اول تعریف کنم.
من آدم خاصی ام، یعنی سلیقه خاصی دارم. چه تو غذا و نوشیدنی و...، چه تو فیلم و کتاب و موسیقی، و یه سری چیزای دیگه.
همین جوری داشتم به مزایا و معایب این خاص بودن فکر می کردم. بعد، به این فکر کردم که یعنی اطرافیانم هم همین نظر رو راجع به من دارن؟ خب، درمورد خوراکیا، قطعا. اما در مورد بقیه چیزا... خب فقط یه عده خیلی محدود شاید...دقیقا همین جا بود که با وحشت به یه حقیقت رسیدم. من دچار خود_سانسوری ام. آره، چون اون چیزایی که نخواستم رو هرگز به زبون نیاوردم، چون می ترسیدم نظر بقیه در موردم عوض بشه. چون اجازه دادم نظر بقیه، من رو از خودم بیزار کنه و بهم احساس گناه بده.
وقتی فیلم تاوان (atonement) رو دیدم و ازش خوشم نیومد، با این که اون همه جایزه برده بود و همه بچه ها تو مدرسه تعریفش رو می کردن، از خودم بدم اومد.
وقتی "فروشنده" رو دیدم و به این نتیجه رسیدم که هیییچ چیز خاصی نداره، این رو به هیچ کس نگفتم، چون ترسیدم فکر کنن هیچی سرم نمی شه.
وقتی "دریا پشت ایستگاه قطار است" که نویسنده های بزرگ تعریف و تبلیغش می کردند، اصلا به دلم ننشست و گفتم که حتما ایراد از منه.
وقتی تو کل زندگی م، نتونستم با آثار رولد دال کنار بیام، خودم رو سرزنش کردم.
وقتی کلاس شیشم بودم و سافت راک گوش می کردم و دایی گفت: "سولویگ، این آهنگا رو گوش نده، خوب نیستن." احساس گناه کردم.
وقتی بعدترش رپ گوش کردم و همه از اطراف بهم هجوم آوردن، گذاشتمش کنار چون گفتم لابد همه راست می گن.
اگه بخوام به نوشتن این "وقتی" ها ادامه بدم، می تونم یه کتاب بنویسم، اما دیگه بسه.
من تبدیل شده بودم به آدمی که همه عقایدش رو برای خودش نگه می داره، و بعضی ها رو به زور ازش می گیرن. من، جرئت به زبون آوردن نظرم رو نداشتم. با خودم می گفتم: "فکرش رو بکن، بچه ها چی فکر می کنن؟ دختر فرهیخته کتاب خون کلاس، چیزی از آثار رولد دال سرش نمی شه! نوچ، نوچ، نوچ."
اما از وقتی که تونستم این ایراد رو شناسایی کنم، دارم رو خودم کار می کنم. دارم تمرین می کنم که بتونم بدون ترس، چیزی که تو فکرمه رو به زبون بیارم.
امیدوارم بتونم، واقعا امیدوارم، گرچه می دونم که قراره خیلی برام سخت باشه.
Oh my...Those butterflies in my belly...