این روزا یکی از سرگرمیام اینه که به این فکر کنم که چی بذارم اینجا.
شاید باورتون نشه، اما بیشتر پست هایی که می بینید دو سه روز روشون فکر کردم. (بعله، این جوریاس)
دیگه این که از زندگیم کمی تا قسمتی نیمه راضی ام.
تو کارای خونه کمک می کنم، زودتر بیدار می شم، درسامو مثل بچه آدم می خونم.
خلاصه این که فکر کنم دیگه دارم واقعا بزرگ می شم.
تو مدرسه هم اوضاع بد نیست. با چند تا از بچه ها اوکی شدم. اما فقط در حد همون اوکی. هنوزم ترجیح می دم بیشتر کتاب بخونم، هنوزم زنگ تفریحا تنها می رم.
نصف بچه ها شوخی یا جدی باهام لج افتادن. چرا؟ چون من تا این دهن مبارک رو باز می کنم و یه چیزی می پرونم، یه معلمی پیدا می شه که بگه آفرین، یه مثبت بهت دادم!
تا دهنمو باز می کنم یه چیزی بگم، چار تا سر بر می گرده بهم چشم غره می ره، ولی من عین خیالم نیست.
یکی از بچه ها هم هست که تا سوالی می کنم می گه حیدری جان شما که دیگه مثبت گرفتی، باید این چیزا رو بدونی.
معلم عربیه که رسما کف کرده بود! آخه بچه های خودشون سر پیدا کردن وزن کلمات، یا همون ابواب ثلاثی مزید جونشون بالا میاد. سر هر یه دونه ش بیست دقیقه وقت می ذارن. حتما هم باید بنویسنش و همه مراحلشو دونه به دونه انجام بدن تا به جواب برسن.
بعد این خانم معلم دید من همین جوری دارم می گمشون، می گه آفرین، تو اصل جنسی. اصلا تو همیار معلم منی، اصلا تو همه کاره ی کلاسی، منو می گی، داشتم آب می شدم. از شما که پنهون نیست، من واقعا وقتی ازم این جوری تعریف می کنن خجالت می کشم.
دارم دعا می کنم ک تا آخر امسال، یه تقی به یه توقی بخوره، یه مدرسه خوب اینجا باز بشه. اگرنه، مجبورم برم ریاضی با این که دوستش ندارم اصلا. یه راه دیگه هم هست، اونم این که برگردیم تهران. کارم شب و روز اینه که دعا کنم یه فرجی بشه تا من بتونم به اون چیزی که می خوام برسم.
خدایی، خدایی، خدایی، چرا مدرسه تیزهوشانی که تنها تیزهوشان این منطقه س نباید انسانی داشته باشه؟ مگه انسانیا آدم نیستن؟ هوم؟
دیروز ناظممون اومد تو کلاس. داد کشید که خانما همه مقنعه هاتونو در بیارید، همهه!
ما هم همین کارو کردیم. اومده بود چک کنه بینه موهامونو رنگ کردیم یا نه. یکی از بچه ها موهاش مش قرمز داشت. بردش بیرون انضباطشو کم کرد. بعد دختره می گفت آخه من که اصلا مقنعه مو در نیاوردم، چه عیبی داره؟ گفت مادراتون زنگ زدن اعتراض کردن که چرا بچه ها موهاشونو رنگ کردن. بعد از اون ور همه بچه ها داشتن می گفتن یعنی چی و برای چی و چه دلیلی داره اصلا و از این حرفا.
پشت سری من یه موهای خوشگلی داره که نگو، کوفت گرفته! موهاش عسلی روشنه هرچیم می ره پایین تر روشن تر می شه. ناظممون اومد طرف این، این سریع گفت: خانم به خدا موهای خودمه، باور کنید! ناظم هم گفت باشه بابا من که چیزی نگفتم به تو! بعد دختره گفت نه خانوم آخه پارسالم به من گیر دادید!
خلاصه، بازرسی موها که تموم شد، داد زد که کیفاتونو بذارید رو میز.
بعدم گفت هرکی همین الان خودش اون چیزی که من دنبالشم رو بیاره، کاری بهش ندارم ولی وای به حالش اگه خودم پیدا کنم!
ما از این ور هی می گفتیم خانم دنبال چی دارید می گردید؟؟!! هی تکرار می کرد حرفشو. هی می گفتیم بابا آخه دنبال چی هستی؟ بگو شاید داشته باشیم! هی می گفت خودتون می دونید، منم که می دونم الان از تو کیفاتون درآوردید قایم کردید!
والا من که هیچی تو کیفم نداشتم، وقتی داشت کیفمو می گشتم دست و پام می لرزید. هی داشتم فکر می کردم نکنه مثلا فائزه یه چیزی تو کیفم انداخته باشه، نکنه یه چیزی از تو کمد افتاده رفته توش، نکنه، نکنه، نکنه...هرچی بود به خیر و خوشی تموم شد.

پ.ن. اومدم خونه، ماجرا رو برای مامان تعریف می کنم. در مورد موها می گم: آخه مامان این قانون خیلی مسخره ایه! چرا اصلا یکی از مامانا زنگ زده همچین حرفی زده؟
می گه: اتفاقا خیلیم قانون خوبیه! ممکنه یه بچه بی جنبه ای، بیاد خونه به خونواده ش گیر بده که من می خوام موهامو آبی کنم و این حرفا. تمرکزش رو درس پایین میاد.
پ.ن.دو. مدیونید اگه فکر کنید اون بچه ی بی جنبه منم!
+گاهی وقتا هم تنها وسیله ای که برای ابراز ناراحتیت داری، لاک مشکیه.
_مگه یادت رفته مدرسه با ناخنای لاک زده مشکل داره؟
+اوه راست می گی، یادم نبود... اما... ناخنای پام رو که نمی تونن ببینن، میتونن؟
دیروز زنگ آخر، تو مدرسه بلبشو بود.
یه دختره رگشو زده بود.
یه دختر هفتمی.
نمی دونم تو خونه زده بود یا تو مدرسه، اما می دونم تیغ همراش بوده و تو مدرسه هم حالش بد شده و می دونم خط خطی بوده.
اومدن کلاس ما گفتن فلانی و بیساری بیان بیرون. فلانی غایب بود، چهار روز بود که غایب بود. اما بیساری رفت بیرون. ولی بعد از چند دقیقه برگشت. ما آخر زنگ ماجرا رو از نماینده مون شنیدیم. وقتی این دعواها پیش اومده بود، معلممون نماینده رو فرستاده بود بیرون دنبال یه کاری. اونم وقتی برگشت برای ما تعریف کرد که چی شده.
انگار وقتی مچ اون هفتمیه رو گرفتن، گفته همون فلانی و بیساری، هم کلاسیای من، مجبورش کردن که این کار رو بکنه. گفته خودشونم تیغ میارن مدرسه و از این حرفا. وقتی بیساری رفته انگاری انکار کرده و دیدن دست خودشم سالمه، ولش کردن که برگرده. اما فلانی شانس آورد غایب بود. چون فلانی هم دستاش تا آرنج خط خطیه.
نمی دونم، واقعا نمی دونم چرا همچین کارایی با خودشون می کنن. چرا؟ واقعا چرا؟ از زندگی شون سیرن؟ خوشی زده زیر دلشون؟ واقعا بدبختن؟ چه شونه آخه؟
چی می شه که یه دختر دوازده ساله به فکر خودزنی می افته؟ نمی دونم، به کجا داریم کشیده می شیم؟ داریم به کجا می رسیم؟ چی در انتظار آینده ی این نسله؟
کاش خود خدا کمکمون کنه، چون فقط اونه که از پسش بر میاد.
زنگ زدم به بابا، می گم بابا، مامان می گه اومدنی ماست هم بخر.
می خنده، می گه مامان می گه یا خودت می گی؟
می خندم، می گم هردو.
می گه من آخرشم تو رو می دم به یه ماست بند که خودکفا باشی، عشق ماست بابا.

دیروز، نشستیم یه فیلم خفن دیدیم. فارست گامپ. داستان یه مرد خنگه که یه جورایی تصادفی، به موفقیت های خیلی بزرگی دست پیدا می کنه. راستش دارم به این نتیجه می رسم که امکان نداره تام هنکس تو فیلمی بازی کنه و اون فیلم خوب از آب در نیاد.
کلا همه چی به کنار، این فارست درسته که خنگ بود، اما کارایی که کرد واقعا آدم رو شگفت زده می کردن. مثلا توی جنگ ویتنام، یه عالمه آدم رو نجات داد و بهش مدال شجاعت دادن. سه سال و نیم، بدون وقفه کل آمریکا رو دوید، توی تیم ملی پینگ پونگ، حسابی افتخار آفرید و سه چهار تا از رئیس جمهورهای آمریکا رو از نزدیک ملاقات کرد. اما از همه أین کارها سخت تر، عجیب تر و جالب تر، این بود که با این که اتفاقات بد زیادی براش افتاد، تیر خورد و عشقش بارها ترکش کرد، توی هر شرایطی که قرار گرفت، به بهترین نحو ممکن باهاش کنار اومد.
فیلم خیلی خوب و تاثیرگذاری بود، الان یکی از فانتزی های من آینه که بتونم چند تا از کارایی که فارست انجام داد رو انجام بدم.
خلاصه این که به شدت توصیه می کنم ببینیدش، ضرر نمی کنید.
جمله ای که می خواهم بگویم را به جملات قصار سولویگ اضافه کنید.
از من به شما نصیحت، هرگز، وقتی از چیزی مطمئن نیستید، درموردش رویاپردازی نکنید. 
ده ریزالتس ویل بی ترژیک.
مامان جون من تو همین هفته یا شاید هفته بعد، پنج روز روضه داره. همیشه هم آخر روضه یه چیزی می دن به مهمونا. یه بار کیک، یه بار بیسکوییت، یه بار حلوا...خلاصه، امسال می خوان بیسکوییت بدن. مامان جون داشت تعریف می کرد که رفته فروشگاه و خب طبعا یه عالمه بیسکوییت برداشته. بعد تو صف صندوق، یه خانوم کنارش وایساده بوده، هی به این سبد خرید نگاه می کرده، نوچ نوچ می کرده. مامان جون هم بعد از یه ذره دیگه اعصابش خورد می شه، به خانومه می گه: عزیز اول ببین من برای چی اینا رو خریدم، بعد نوچ نوچ کن! من روضه دارم، آخه برای چی باید بیسکوییت احتکار کنم؟ که شب و روز بشینیم بیسکوییت بخوریم؟

پ.ن. أین قدر این محتکرا زیاد شدن که مردم دیگه به همه شک دارن.
چند وقت پیش، اینجا یه حرفایی زدم. چیزایی راجع به دوست داشتن درد و بلا بلا. می گن یه سوزن به خودت بزن، یه جوالدوز به دیگران. حالا، همه دیروز، این من بودم که تنهایی تو حیاط قدم می زدم و از عذابی که می کشیدم لذت می بردم.
نمی دونم چرا همه مدرسه ها و همه بچه ها باید این قدر شبیه هم باشند که هر طرف رو نگاه کنم یاد قبلا بیفتم و اذیت شم. حتی اسمای مستعارشونم شبیه همه. گرچه، بچه های اینجا زیاد خلاق نیستن، بچه های ما خیلی بهتر بودن. مثلا اینا هم دیگه رو حسن و کاظم و اصغر و اینا صدا می کنن. بچه های ما؟ خب دقیق یادم نیست، ولی یه چیزهایی تو مایه های کاظم سگ پز و اصغر پا خروس و چه می دونم از این چیزا بود.
اصلا انگار این آدما از یه کره دیگه اومدن، یه کره ای که برای من خیلیییی ناشناخته س.
دلم می خواد برگردم.
پ.ن. ببخشید دیگه، قراره تا یه مدتی این ناله های من رو تحمل کنید، جای دیگه ای نیست که بتونم به زبون بیارمشون.
پ.ن.دو. همه ش حس می کنم یه وضعیت موقتیه و قراره برگردم عفاف، تو کتم نمی ره که اینجا موندگار شم.
پ.ن.سه. مواظب باشید. من هیچ وقت نمی دونستم که با حرکاتم چه قدر ناخواسته مردم رو آزار دادم. من آدم حسودی نیستم، اما هر بار که نگام به دوستیاشون می خورد انگار یکی داشت با ناخونای بلندش قلبم رو خراش می داد.
Tell them I was happy
And my heart is broken
All my scars are open
Tell them what I hoped would
Be
IMPOSSIBLE

Impossible
James Arthur