تا کی قراره تو عادت های غذایی هم دیگه دخالت کنیم؟
چرا من هرررر وقت که میام قم، باید به خاطر خوردن یه پیاله ماست بازخواست بشم؟
می دونم که به خاطر خودم می گن، اما به خدا خسته شدم!
آقا اصلا من دلم می خواد رماتیسم بگیرم!
این استخونا که قراره تو قبر بپوسه، بذار من زندگیمو بکنم!
از کرامات و فضایل سولویگ، می توان به قناعت فراوان اشاره کرد.
وی قادر است چهل روز تمام را تنها با مقداری نان و ماست، یا دوغ سر کند و از زندگی بسی هم لذت ببرد.

پ.ن. حالا اگه خواستید بهش غذای لاکچری و خفن بدید، کله جوش و آب دوغ خیار هم گزینه های خوبی ن.
همون روز که رفته بودیم شمال، تو آب بودم داشتم همین جوری می رفتم جلو. دختر عموم گفت سولویگ نرو جلوتر، خطرناکه، اما من حسابی فاز آهنگ summer time sadness لانا دل ری رو گرفته بودم. اونجاش که می گه:I know if I go, I'll die happy tonight
برگشتم با یه لبخند ملیح گفتم: من از مرگ ترسی ندارم.
همون لحظه یه موج گنده اومد و من رفتم زیرش. وقتی اومدم بالا، همون جوری که آب شور دریا رو تف می کردم، دستمو به سمت دختر عموم دراز کرده بودم و داد می کشیدم کمک! کمک! من نمی خوام بمیرم!
یه لحظه واقعا ترسیدم خدایی. اونم بدتر از من، داشت داد می زد: بابا، عمو، سولویگ داره غرق می شه، کمممممک!!!!

پ.ن. حالا من که چیزیم نشد، اما بابام خیلی شیک اومده به سمتمون، می گه: بچه ها مراقب باشید. ما هیچ کدوممون چیزی بلد نیستیم، یه ذره برید جلو کاری نمی تونیم بکنیم، به جز فاتحه خوندن.
اون روز، تصمیم گرفتیم بریم شمال. یه سفر یه روزه.
صبح که داشتیم راه می افتادیم، با خودم تصمیم گرفتم که شده برای همون یه روز، اهمیتی ندم که تو چشم بقیه چه جوری ام و درباره م چه فکری می کنن.
تو راه، سرمو از پنجره کردم بیرون و با تمام وجود تو تک تک تونلا جیغ زدم. اون قدر جیغ و ویغ کردیم و با دختر عموم انواع و اقسام آهنگا رو بند بلند هوار زدیم، که آخراش صدام اصلا در نمی اومد.
به دریا که رسیدیم، حتی صبر نکردم مامانم بیاد که یه لباس سبک بپوشم، با همون شلوار لی رفتم تو آب، بی خیال روسری ای که خیس می شه و هیکلی که پر شن می شه و آدمایی که احتمالا با خودشون می گن این چه قدر ندید بدیده.
خلاصه این که اون سفر، یکی از بهترین سفرایی بود که تو تمام زندگیم تجربه ش کرده بودم.
امروز، وقتی برای نمی دونم چندمین بار داشتم boss baby  رو می دیدم، حتی یه لحظه هم بغض از تو گلوم نرفت.
نمی دونم چرا، اما فکر کنم خدا می خواسته بهم بگه خاک تو سرت با اون نظریه ت! عشق بین این دو تا بچه رو ببین که داره خفه ت می کنه.
خلاصه این که، حالا دیگه عشق وجود داره واسم. واسه همه وجود داره. فقط یه موقعایی که انگار از همه دنیا خسته ایم، سعی می کنیم انکارش کنیم. مثل بچگیامون که تا یه کم مامان بابامون باهامون مخالفت می کردن، می نشستیم و برای خودمون داستان می ساختیم که در اصل ما بچه یه زوج پولداریم و اینا ما رو دزدیدن و بالاخره یه روز پدر و مادر واقعیمون پیدامون می کنن.
وقتی بهش فکر می کنم، می بینم من عاشق خیلیام. مامان، بابا، دوستام، دخرعمه هام و دخترخاله هام و دخترعموهام و پسرخاله هام و دایی م و مامان بزرگام و بابابزرگام و خلاصه همه.
چی شد که فکر کردم اینا واقعی نیست؟
موقع خرید اینترتی، چشماتونو باز کنید که یهو مثل من، دو هفته معطل یه چیزی نباشید، یعد تازه یه قدم مونده به پرداخت بفهمید قیمتش بیست و هفت تومن نیست، بلکه دویست و هفتاد هزار تومنه!!
یه شب، تو ساحل، با آتیش.
ترجیحا یه نفرم باشه که یه سازی بزنه.
ویولونی، گیتاری، تاری، چیزی.
اون شب فائزه یه خورده تو تاریکی نشسته بود. اومد پیشم و گفت: آبجی می ترسم، حس می کنم یکی داره نگام می کنه.
همون لحظه، همه داستانای ترسناکی که خونده بودم اومدن تو ذهنم. همونایی که می گن بچه ها روحا و موجودات ماورایی رو می بینن و اینا. داشتم قالب تهی می کردم! حالا برای آروم کردن فائزه و خودم می گم: چیزی نیست عزیزم، بیا پیش من بخواب.
ولی خدا شاهده قلبم داش تند تند می زد.
یه نظریه ایم هست که می گه: عشق واقعی در این دنیا، به جز بین خدا و بنده وجود نداره. حتی عشق مادر و فرزندی هم وجود نداره. هیچ کس نیست توی این دنیا که کس دیگه ای رو با تمام وجود و با همه بدی های اون فرد بخواد. فکر کردید مامانتون، اگه مامانتون نبود دوستون داشت؟ نه! خیلی آدما هستن با همین ویژگی های شما، اما مامانتون شما رو از اون بیشتر دوست داره. دلیل این غلظت بیشتر چیه؟ یه ارتباط خونی؟ چار تا ژن و کروموزوم؟
اگه دلیلش اینه واقعا عشق رقت انگیزیه و چیزی نیست که شاعرا و نویسنده ها بخوان مدام ازش یاد کنن.
می شه گفت یه دوست داشتن شدیده که می تونه بین هر دو آدم مختلفی شکل بگیره.
اماعشق پاک و خالصانه و مطلق، نه! گفتم که، نیست، یخدی!

پ.ن. نظریه پردازشم خودمم.
یه جا می خوندم که هر وقت آدم تنها می شه، بیشتر تو خودش فرو می ره، بیشترم کتاب می خونه.
الان به همین رسیدم.
هر روز، تعداد کتابایی که می خونم زیادتر و زیادتر می شه.
سرعتمم بیشتر شده.
روزی حداقل یه کتاب جدید می خونم، یه دور یکی از کتابای قبلیمو برمی دارم مرور می کنم و یه ذره هم تاریخ ادبیات کودک می خونم واسه اطلاعات عمومی و اینا.
همین جوری پشت سر هم.
کتاب خوبه، کتاب خیلی خوبه، چون اگه نبود واقعا نمی دونستم تو این اوضاع چی کار کنم.