بعد من به این صداهه می گم: پس چرا هیشکی بهم نمی گه؟
اون هلویی که تو دستشه رو گاز می زنه و می گه: اولا که من دارم بهت می گم. دوما که من اولین نفری نیستم که دارم بهت می گم.
و عاقل اندر سفیه نگاهم می کنه.
و من ترس برم می داره، که نکنه داره راست می گه؟
پ.ن. مثلا همین چند وقت پیش، یه بنده خدایی رو هل دادم اون پشت مشتای سرم. یه جای دور که تا مدتها چشمم بهش نیفته و غصه نخورم که یه ایده مصمم دیگه هم خاکستر شد. همین صداهه هم داشت واسم دست می زد. می گفت کار درستی کردی، باید سر بقیه شونم همین بلا رو بیاری، آفرین!