مردی که بیرون ماشین وایساده و بهش اجازه نمی ده و دو سه بسته مرغ بسته بندی شده دستشه.
دختری که کنار ماشینه و داره جیغ می زنه: مامانمو ول کن!
مردی که داره به راننده می گه سوارش نکن، این دزده!
مردی که هی به زن می گه دزد.
زنی که با تقلای بیشتر خودش و دخترشو تو ماشین فرو می کنه.
مردی که نمی ذاره در بسته شه.
مردی که وقتی دقت می کنی، می بینی آرم افق کوروش رو لباسشه و یهو یه چیزایی دستگیرت می شه.
زنی که احتمالا همکار مرده و یهو از راه می رسه و می گه ولش کن.
می گه بذار بره.
مردی که اصرار داره زن دزدی کرده و نباید بره.
ماشینی که درش با بدبختی بسته می شه و می ره.
زن همکاری که به مرد می گه: مگه نمی بینی؟ مردم ندارن! بذار بره!
خیلی بده، خیلی بده که بعد از خوندن متن، یکی از اولین چیزایی که به ذهنم اومد این بود که پتانسیل خوبی برای تبدیل شدن به داستان داره. ولی بههرحال به عنوان به نویسنده وظیفهتونه که دردهای جامعه رو هم ثبت کنین.