یادمه پارسال همین موقعها، یه زلزله خفیف اومد اینجا.
ما خونه زنداییاینا بودیم و احساسش نکردیم، اما اومدیم خونه و بابا و عمو و امین و مهدی بهمون گفتن.
اون شب همه آمادهباش خوابیدیم. آقایون با شلوار جین و کمربند، خانوما با چادر و روسری. حتی یادمه که خالهم طلق روسریشم در نیاورده بود. همه منتظر بودیم یه صدای کوچولو بیاد تا بدو بدو از خونه بپریم بیرون. بچههای کوچولو کنار باباهاشون خوابیده بودن که باباها در صورت لزوم بچهها رو بزنن زیر بغلشون و بدوان. هرکی یه کیف برداشته بود و وسیلههاشو ریخته بود توش و گذاشته بود کنار دستش. یادمه اون شب، گیره سرم اذیتم میکرد و اصلا راحت نخوابیدم.
برای نماز صبح که بیدار شدیم، همه یه نفس راحت کشیدیم که دیدیم همهمون هنوز هستیم.
خدایا، شکرت. ممنون که حداقل همین الان، لازم نیست نگران همچین چیزایی باشیم.
پ. ن. یادمه بابام میخواست زیر بوفه بخوابه. همه هی بهش گفتن نخواب، خطرناکه. بابا هم برای این که ثابت کنه اتفاقی نمیافته و اینا همهش انرژی منفیه، صاف همونجا خوابید. صبح، هرکی که بیدار میشد، بدو بدو میومد و چک میکرد ببینه بابام سالمه یا نه.
پ. ن. دو.یلداتون پیشاپیش مبارک :)
۰
۰