چرا، هنوز یه خورده دلهوره دارم که نماز قضاهام اون دنیا یقه مو بگیرن، یا دروغایی که گاهی گفتم و چیزای دیگه، اما به جز اینا واقعا دیگه برام فرقی نمی کنه که بمیرم یا زنده بمونم. در راستای همین موضوع، دارم نماز قضاها رو می خونم و سعی می کنم دیگه نذارم قضا بشن.
یادمه یه مدت هر شب قبل خواب، کلی گریه می کردم و از خدا فقط می خواستم که بمیرم، چون نه جرئت و حماقت کافی برای خودکشی رو داشتم و نه دلم می خواست گند بزنم به اون دنیام، برای همین فقط از خود خدا می خواستم که خودش راحتم کنه، اطرافیانمم راحت کنه.
هنوز هم مرگ ناراحتم می کنه، اما مرگ خودم نه. وقتی به مرگ خودم فکر می کنم، می خندم، اما با مرگ یکی از شخصیت های یه کتاب دویست صفحه ای، یا یه فیلم دو ساعته ممکنه بشینم یک ساعت تمام گریه کنم و غصه بخورم.
نمی دونم از کی این احساس بیخود و بی مصرف بودن به سراغم اومده، این حس که وقتی یه آدمی هیچ فایده ای برای آدمای دیگه نداشته باشه، همون بهتر که بمیره و الکی اکسیژن حروم نکنه. یا وقتی که حس کنه دیگه قشنگیای دنیا چنان جذابیتی براش ندارن و می تونه خیلی راحت ازشون جدا بشه.
یادمه یه بار که داشتیم از قم برمی گشتیم تهران، دیدیم که اتوبان خیلی شلوغه در نتیجه از جاده قدیم اومدیم. از شانس ما اون شب یه بارون و تندباد وحشتناک راه افتاد. جاده قدیم هم که نور درست و حسابی نداره و پر از ماشین سنگینه. اون شب من واقعا مرگ رو جلوی چشمام دیدم، ماشین قشنگ این ور اون ور می شد و من همه ش منتظر بودم یا سر بخوریم، یا یه چیز دیگه و کلا بمیرم. فائزه که خواب بود، من و مامان هم هرچی دعا و صلوات و اینا بلد بودیم خوندیم اما بابا همه ش می خندید و می گفت: بچه ها آروم باشید، فوقش می میریم دیگه، قضیه اون قدرا هم بغرنج نیست!
من بعد از اون شب به این فکر افتادم که بابا واقعا راست می گفت. به قول شرلاک: استرس مردن هر روز زندگی تو خراب می کنه، مرگ فوقش یکی شونو.
پ.ن. همین الان فهمیدم که یکی از دوستای مامانم سرطان گرفته. تو رو خدا براش دعا کنید، دو تا بچه هم داره!
پ.ن.دو. عنوان برگرفته از اسم یه فیلمه، به معنی بی باک، بی پروا.
فیلمه قشنگه؟