مخصوصا وقتی داره سرخ می شه، حتی اگه همین الانش تا خرخره غذا خورده باشم، احساس ضعف و گرسنگی می کنم.
یادمه یه بار سه روز متوالی، صبحانه، ناهار، شام بادمجون خوردم، و اصلا هم اذیت نشدم و بسی هم لذت بردم!
باورم نمی شه که وقتی بچه بودم ازش بدم میومد و بهش لب نمی زدم.
فکر کنم شما هم با من موافقید که یکی از دوست داشتنی ترین شکل های بادمجون، کشک بادمجونه، که از بدبختی من، بابا دوسش نداره و مامانم خیلی کم درستش می کنه. برای همین وقتی کشک بادمجون داشته باشیم، من نه تنها مثل وحشیای آمازونی حمله می کنم به غذا، بلکه با یه تیکه بزرگ نون، یه ذره ی کوچولو کشک بادمجون بر می دارم که دیر تموم شه. بعله، همچین دیوونه ای هستم من!
پ.ن. مدیونید فکر کنید دارم اینا رو تحت تاثیر بوی بادمجون سرخ شده ای که توی خونه پیچیده و کنترل مغزم رو به دست گرفته می نویسم!
پ.ن.دو. فردا امتحان ادبیات دارم و تازه امشب شروع کردم به خوندن، خدا کمکم کنه.
پ.ن.سه. ولی خدایی این چند روز که لنگ رو لنگ انداختم و فقط کتاب خوندم و با گوشی ور رفتم و اینا، بدجوری بهم مزه داده و نمی ذاره از جام پاشم برم سراغ درس و مشقم.
راستی پست اون کتابه رو بالاخرههه گذاشتم ولی بذار بعد از امتخانت بخون چون خیلی زیاد شد :/