لطفا برای کادوی تولدم، بلیت اینو بخرید و پیشاپیش بهم بدیدش. اصلا تا سه سال بهم تبریک هم نگفتید عیبی نداره.
آهان، دیروقته. لطفا راه رفت و برگشت اسکورتم کنید. یا بادیگاردی، چیزی برام اجاره کنید.
لطفا برای کادوی تولدم، بلیت اینو بخرید و پیشاپیش بهم بدیدش. اصلا تا سه سال بهم تبریک هم نگفتید عیبی نداره.
آهان، دیروقته. لطفا راه رفت و برگشت اسکورتم کنید. یا بادیگاردی، چیزی برام اجاره کنید.
صبح که پا شدم یادم نبود دوازدهمه.
گوشی رو که برداشتم و تاریخ رو دیدم، و بعد از اون پستای بعضیای دیگه رو، استرس ریخت تو جونم.
فردا کنکور داره. دخترعمه.
اصلا نمیدونم من چرا این قدر استرس دارم. پارسال هم پسرعمو کنکور داشت، اما عین خیالم نبود. اصلا نمیدونستم روز کنکور کیه. چند سال پیش هم که دایی کنکور داشت، با این که طبقه بالا بود اصلا نفهمیدم کی رفت، کی اومد، کی قبول شد. اما امسال، دلپیچه گرفتم. دارن تو دلم رخت میشورن.
شاید امسال بالاخره یه ذره از عمق فاجعه رو درک کردم. دخترعمه خیلی استرس داشت. موهاش سفید شده بود. البته این تو ژن باباشیناست، اما کنکور هم بیتاثیر نبود :/ این کجا که دیواراش پر خلاصه درس بود، پسرعمو کجا که کتابو میبرد تو حیاط و حین روپایی زدن درس میخوند!
هیی. خدایا، کمکش کن. گناه داره. یه کاری کن همون رشتهای که میخواد، همون شهری که میخواد قبول بشه. چند وقته بعد نماز که میام دعا کنم، اول از همه چهره دخترعمه میاد جلوی چشمم.
پ. ن. برای همه کنکوریهای دیگه هم دعا میکنم. امیدوارم همه برید بزنید تو گوش کنکور، خاکش کنید و برگردید.
میگه پاشو بیا لااقل یه لقمه بخور.
میگم باور کن میل ندارم!
میگه مسخره کردی خودتو ها! هی میل ندارم میل ندارم. صبحونه اون جوری، ناهار این جوری، شام اون جوری!
میگم خب چی کار کنم؟! به زور بخورم؟
چشماشو میچرخونه.
+ انگار نه انگار که من هنوز همونم! میلم کلا به غذا نمیکشه و نمیدونم چرا. حتی اون روز دست رد به سینه کرانچی زدم و اون و روز هم نتونستم بیشتر از یه کاسه آبدوغخیار بخورم. احتمالا سرطانی، چیزی گرفتم و به زودی خواهم مرد. نگران نباشید، به مامان گفتم که اگه مردم حتما بیاد یه پست بذاره که من مردم، دیگه لازم نیست چرتوپرتامو بخونید.
lately I've been, I've been losing sleep
dreamin' about the things that we could be
but baby, I've been, I've been prayin' hard
said no more counting dollars, we'll be counting stars
yeah we'll be counting stars
counting stars
One Republic
P.S. Old, but I'm not that old
young, but I'm not that bold
and I don't think the world is sold
on just doing what we're told
پس از اصرارهای مکرر فائزه، نشسته بودیم داشتیم منچ بازی می کردم.
بابا اول اومد نشست، کف دستش رو مالید بهم و گفت: خب، می خوام همه تونو شکست بدم!
گفتیم چه رنگی رو می خوای؟ گفت: قرمز! می خوام خون و خونریزی راه بندازم. (قیافه ش شده بود یه چیزی تو مایه های😈)
آخر شد. :)
_ بعدش چی شد؟
_ همین دیگه، پل کوفتی خورد شد. ریخت تو رودخونه.
_ حالا چی کار می کنی؟ چی می شه؟
_ چی می شه؟ [صندلی جلوی دستش را بالای سرش برده و به گوشه ای پرتاب می کند] چی می شههه؟؟ نمی دونم! تنها چیزی که به ذهنم می رسه کد مورسه.
_ ...
_ می دونی دستگاهش رو باید از کجا خرید؟
_ دستگاه چی؟
_ مورس دیگه، اسم دستگاهش یادم نیست.
_ نه، نمی دونم.
_ خداااااااا [همان طور که نعره می زند دستانش را دو طرف سرش گذاشته و موهایش را به طور قرینه می کند]
می دونستم آرامش قبل از طوفانه.
می دونستم چند روز بدون دعوا کردن، چند روز خوب بودن و خوب بودن باید به یه انفجار درست و حسابی بدل بشه.
و منفجر شدم:
دووم بیار فائزه جان، صبر کن، سه سال دیگه همه تون از شرم راحت می شید.
پ.ن. و دقیقا در متشنج ترین حالت، وقتی همه دارن بی صدا غذاشونو می خورن، تبلیغ عالیس باید پخش بشه: خانواده اله، خانواده بله.
پ.ن.دو. بعد بیاید بگید خوش به حالت که خواهر داری. تعارف نکنید، با کمال میل تحویلش می دم به شما.
پ.ن.سه. شاید به ظاهر آشتی کرده باشیم، ولی راست بود. دیگه حس می کنم هیچ جوره نمی تونم جو خونه رو تحمل کنم.
پ.ن.چهار. و اگه سریال وضعیت سفید هشتصد بار دیگه هم پخش بشه، هر بار می بینمش.
پ.ن.پنج. اگه دوست دارید ببینیدش احیانا، شبکه افق، ساعت دو و نیم.
پ.ن.شش. چون آینه پیش تو نشستم که ببینی... در من اثر سخت ترین، سخت ترین، زلزله ها را، زلزله ها را، زلزله ها را...
داشتم دفتر خاطراتم رو ورق میزدم. یه جا چند صفحه پیش نوشته بودم:
The worst type of isolation is when
you are alone amongst a lot of people.
Even your loved ones.
یادم نمیاد چی شده که این رو نوشتم، یا تاثیر چی بوده. یا اصلا جایی خوندم چیزی مثلش رو و بعدا تغییرش دادم. ولی خوندمش و با خودم گفتم دختر، چه چیزایی مینویسی!
تموم شد!
آخرین آزمونم رو به عنوان یه دانشآموز راهنمایی دادم. و تابستون الان رسما شروع شده.
انگار همین دیروز بود که وارد سال نهم شدم و هر روز و هر شب گریه کردم که زودتر تموم شه. الان تموم شده، ولی هیچ حس خاصی ندارم :/
پ. ن. داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه و به نوشتن این پست فکر میکردم. داشتم به یاد روزای اول سال، از رو جدول میرفتم. نگاهم افتاد به پارک کنار ترهبار. یه نیرویی داشت من رو میکشید به سمت تاب کوچولویی که به سختی توش جا میشدیم. ولی یادم افتاد که دوری نیست، تاب خوردن تنهایی کیف نمیده. فرق امسال اینه که حتی اگه همینجا بمونم، دیگه نمیبینم هیچ کدوم از دوستامو احتمالا، چون همرشته نیستیم. عیبی نداره بابا، اشکالی نداره! من کنار میام باهاش، این دفعه که سختتر از دفعههای پیش نیست.