+ همون شبی که نتایج کنکور اومد، زنگ زدم به دخترعمه. از استرس دلپیچهای گرفته بودم که نگو و نپرس. کلی طولش داد تا جواب داد. گفت بله؟ گفتم سلام.... خوبی؟ همه خوبن؟ گفت اره همه خوبن. تو عینی دیگه؟ گفتم نه بابا سولویگم، سولویگ تهرانی. گفت آهاااان. خوبی؟ چه قدر صداتون شبیه همه. گفتم ممنون خوبم....... تو رو خدا نتیجه رو بگو دارم از استرس میمیرم. گفت نتیجه چی؟ گفتم بابا جواب کنکور اومده! گفت نههه، اون رتبههای برتر بود که امروز بود. فردا میاد نتیجه. گفتم نه بابا اومده. دوستای من همه اومدن دارن از رتبهشون میگن! گفت واااای سولویگ خفه شو. و قطع کرد. :/
بعد بهش پیام دادم گفتم چی شد؟ گفت ٧٠٠. اول فکر کردم ٧٠٠٠ بوده اشتباهی گفته ٧٠٠. منم کلللییی شاد و خوشحال بهش پیام دادم که وای آفرین، من بهت افتخار میکنم و غیره. گفت ممنون و از این حرفا، با پوکرفیس. دیگهمطمئن شدم که یه صفر کم گذاشته. گفتم چرا پوکرفیس؟ گفت انتظار زیر پونصد داشتم. گفتم بروووو بابا! خیلی هم خوبه باید کلاتو بندازی هوا دیوانه!
ولی جدا، داشتم به این فکر میکردم که من سر اعلام نتایج دخترعمه مردم و زنده شدم. جون دادم قشنگ. نوبت خودم بشه چی میشه؟ حتما میرم زیر سرم.
+ دیشب نتایج استعدادهای درخشان اومد. قبول شده بودم. بابا گفت چه میکنی حالا؟ گفتم هیچی. چه کار کنم؟ گفت نمیخوای بری؟ گفتم نه بابا، برم چی کار کنم؟ من تصمیمم رو گرفتم. گفت آفرین، میخواستم از خودت بشنوم. پدرتو درمیاوردن تو زمینههایی که علاقه چندانی هم بهشون نداشتی.
خیلی دلم سوخت ولی. عین قبول نشده بود. کوردیلیا هم همین طور. یکی از بچهها هم هست، رایا. خیلی دوسش دارم دختر خوبیه. میخواستن برن انگلیس زندگی کنن ولی میگفت اگه فرزانگان قبول شم نمیرم. یعنی نهایت آمال و آرزوهاش بود فرزانگان. اما خب قبول نشد. خیلییی ناراحت شدم براشون. گناه داشتن. جالب اینه که همهشون هم دوست داشتن برن، اما خب نشد دیگه.
خیلی حرصم میگیره که میگن حالا از منطقه شما که کسی هم شرکت نکرده بود که بخوای قبول نشی. یکی نیست بگه اکه شما دارید توی شهر تهران سر ده دوازده تا مدرسه رقابت میکنید و تازه کلی هم مدرسه نمونهدولتی توی شهر هست، ما داریم توی شهرستانای تهران سر یه دونه مدرسه تیزهوشان رقابت میکنیم که سرجمع پنج تا تجربی میگیره و بیستوپنج تا ریاضی. از دماوند بگیر تا پرند و رودهن و بومهن و پردیس. فقط هم یه دونه نمونهدولتی هست برامون که تو دماونده و پنج تا تجربی میگیره و تمام. حالا جدا بگید کار کدوممون سختتره؟
+ یه چیز بیربط که قبلا میخواستم بگم. این تبلیغ جدید عالیس رو دیدید؟ لیموشو بدم، هلوشو بدم؟ آقا خیلییی باحاله، عاشقشم جدا. هروقت نشونش میده من و فائزه هرجای خونه که باشیم میدوییم جلوی تلویزیون و ریسه میریم.
'Cause when you're fifteen and somebody tells you they love you
You're going to believe them
And when you're fifteen feeling like there's nothing to figure out
Well, count to ten, take it in
This is life before you know who you're going to be
Fifteen*
Taylor Swift
+ خب، آهنگ کمی تا حدی دارک و غمانگیزه، اما به مناسبت میخورد. =)
+ لازمه بگم تولدم مبارک؟
+ امروز با اختلاف بهترین تولد زندگیم بود. درسته که خیلیا یادشون نبود تولدمه. همونایی که من هر سال یادم بود و با عشق بهشون تبریک میگفتم، اما عیبی نداره. عوضش میدونم همون چند تا تبریکی که گرفتم واقعی و از ته دل بود، نه از روی رو در وایسی.
+ هفته پیش مامان و مامانجون و خاله و دایی و زندایی کادومو بهم دادن. خاله بهم دو تا رژ لب داده بود. و خب خاله یه روانشناسه، پس بعدش گفت: ببین سولویگ، این که الان من اینا رو بهت دادم به این معنی نیست که تو زیبا نیستی... و همینجا دایی پرید وسط حرفش و خیلی جدی گفت: راست میگه دایی جان. اینا به این معنا نیست که تو زیبا نیستی، به این معناست که زشتی! بعد خودش غشغش خندید. :/
+ صبح دوست بابام زنگ زده بهم تبریک گفته. خیلی از این عادتش خوشم میاد که تولد همه رو بلده و بهشون تبریک میگه.
+ گوشیمو برداشتم، میبینم اساماس اومده که ببخشید، میتونم شمارهتونو داشته باشم؟ از یه طرف کنجکاو شدم که خدایا این کیه؟ از یه طرفم گفتم عجب خلیه، خب به شمارهم پیام دادی دیگه! اره، بعد فهمیدم همون دوست بابامه، با اون یکی سیمکارتش. :/
+ هم جالب و هم مسخره ست که یه نفر تو روز تولدش از مرگ حرف بزنه. گفتم دوست دارم تو اوج بمیرم، یادته؟ یکی از اولین و مهم ترین معانی "اوج" برام خوشحالیه. می گن دوست داری چه جوری بمیری؟ قبلا می گفتم دوست دارم بخوابم و بیدار نشم. درد نکشم. اما الان می گم که فقط برام مهمه که خوشحال و باایمان بمیرم. باایمان رو نمی دونم اما واقعا خوشحالم. برای همینه که می گم مشکلی ندارم اگه همین امشب، یا همین الان برم. به این معنی نیست که نمی خوام بمونما، نه. من هنوز اول راهم. به قول فیلما جوونم، کلی آرزو دارم. اما گله و شکایتی ندارم از خدا اگه همین امشب پرم (بخوانید param) بده.
+ امروز وسط وسط تابستون بود. به خاطر همینه که خوشم میاد به خودم بگم دختر تابستون. حس می کنم این روز معنی ش دقیقا همینه.
+ قبل از چهارده تو دوازده گیر کرده بودم و تمام سالهای دوازده، سیزده و چهارده سالگی، اشتباهی می گفتم که دوازده سالمه. تازه چند ماه بود عادت کرده بودم که برم این ور اون ور بگم چهارده سالمه که سر خوردم تو شونزده و شدم پونزده ساله! قبل از اینکه بهش عادت کنی می گذره.
*با هر بار شنیدن این آهنگ، همزمان یاد دو تا از عزیزترین هام و یاد یکی منفورترین های زندگی م می افتم. عجیبه! (شایدم نیست، اصلا نیست)
داستان دختر فقیریه که خیلی باهوشه و بورسیه میگیره و وارد یه مدرسه به اصطلاح غیرانتفاعی میشه، پر از بچههای پولدار لوس و خنگ. و چی کار میکنه؟ در ازای رسوندن تقلب سر جلسه امتحان ازشون پولای هنگفت میگیره.
روشایی که برای تقلب ابداع و استفاده میکنن فوقالعاده هوشمندانه و جذابن.
فکر میکنم اولین فیلم تایلندیای بود که میدیدم، مگر اینکه تو تلویزیون چیزی دیده باشم و یادم رفته باشه.
جالبیش اینه که شما تا اواسط فیلم، میدونید که تهش قراره چی بشه، اما یهو میبینید که عه، هیچ هم نمیدونید قراره چی بشه.
خلاصه اینکه، بهتون پیشنهاد میکنم حتما ببینیدش، خیلی جالب بود.
میخواستم یه چیز دیگه بنویسم. یه فیلم خفن میخواستم معرفی کنم بهتون، اما هرچی حس و حال داشتم از تنم رفت.
یکی از چیزایی که همیشه ازش خوشحال بودم و خدا رو شکر میکردم به خاطرش این بود که دندونام چندین ساله که مشکلی نداشتن. شیش هفت سال پیش، همه تابستون رو توی دندونپزشکی سر کردم و همه مشکلاتو حل کردیم تموم شد رفت.
امروز پا شدیم بریم مدرسه ثبتنام کنیم و از اون طرف هم رفتیم دندونپزشکی. یه دندون اضافی داره در میاد. دندون عقلم نیست، داره بالای آخرین دندون آسیابم از لثه میزنه بیرون. دندونپزشکه هم گفت این کار ما نیست، باید برید پیش متخصص فک و نمیدونم چیچی. باید جراحی بشه. اه. اه. اههههههههههه!!!!
تازه دو تا از دندونام هم پوسیدن. حالا نمیدونم چهجوری پوسیدن که نه چیزی دیده میشه و نه درد میکنن اما خب پوسیدن دیگه.
خدایا من از دندونپزشکی متنفرم. ترجیح میدم بمیرم تا بخوام برم جراحی کنم، یا حتی پر کنم اون دو تا دندون رو.
درد و سختیش که عین چی ازش میترسم و بدم میاد به جهنم، کی این همه پول قراره بده؟
خدایا، میشه فردا صبح بیدار شم ببینم هیچ مشکلی نیست و همهش به طرز معجزهآسایی رفع شده؟
به نام خدا
چند سال پیش بود؟
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پونزده سال پیش.
یه دختری پاشو گذاشت تو این دنیا.
چند سال بعد از اون بود؟
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش سال بعدش.
اون دختره پا شد رفت کلاس ژیمناستیک. حواسش به تمریناش بود و دختری که از اون ور کلاس با چندش نگاهش میکرد رو نمیدید. نمیدونست دختره داره تو سرش میگه اییییی، این چهقدر لوسه! وقتی داشت تو مدرسه ثبتنام میکرد نمیدونست قراره هممدرسهای همون دختر باشه. نمیدونست که اون دختر قراره یه روزی بهترین دوستش بشه.
چند سال شده الان؟
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه سال شده الان.
نه ساله که باهام موندی. حتی وقتی همه دوستام ولم کردن و بی"وفا" که مثلا دوست صمیمیم بود برگشت و باوقاحت گفت: فلانی جای تو رو برام پر کرده سولویگ. همهشون دونه دونه رفتن، کمرنگ شدن، اما تو موندی. تو همه روزای اون تابستون بعد از جابهجاییمون، تو همه روزای تابستون امسال، به این فکر میکردم که کاش کنارم بودی.
شاید این جداییای که بینمون افتاد به نفعمون شد. ارزش این دوستی رو فهمیدیم. قبلشو یادته؟ حتی زنگ تفریحا رو باهم نمیرفتیم. اما الان اگه ولمون کنن نمیخوایم جدا شیم از هم.
از همینجا میگم که خیلیی دوسِت دارم، چون بلد نیستم رو در رو بگمش. ده برابر، صد برابر همه اونایی که ولم کردن دوسِت دارم.
از همینجا بغلت میکنم، چون این رو هم بلد نیستم رو در رو.
چند سال؟
یک، دو، سه، ده، بیست، سی، صد، هرچند سال دیگه که باشم، امیدوارم تو هم باشی تو زندگیم. منم باشم تو زندگیت.
تولدت مبارک کارلا. شاد باشی رفیق روزهای خوب، رفیق خوب روزها.
+ این همه شهر ایران رو رفتم. تو چند تاشون زندگی کردم. تو نصفشون فامیل دارم. من گشتم، پیدا نکردم. شما هم نگردید، جایی مثل داش علی تو هیچ کجای ایران پیدا نمیشه. میدونم اسمش داداش علیه، اما من از بچگی گفتم داش علی و الان دیگه عوض نمیشه. اونایی که نمیدونن، یه بستنیفروشیه.
+ دیشب بعد از چهار سال دوباره تو اتاق خودم خوابیدم. ولی دیگه حس اتاق من رو نداشت، چون به جای فرشم و تختم و لباسام و استیکرام، وسایل داییاینا توش بودن. هیچ حسی توم برنینگیخت، برعکس دفعه اول بعد از اسبابکشی که دیدمش و کلی گریه کردم.
+ میگه بری لباسا رو پهن کنی رو پشت بوم. میگم باشه. میگه یه روسری هم بپوش. میگم اون بالا که دید نداره. میگه حالا بپوش. دارم میرم بالا، یه خرده هم اوقاتم تلخه و نمیدونم چرا. میگه بیا اینجا. میگم بله؟ میگه منو دوست داری؟ میگم آره. میگه بوسم کن. بوسش میکنم. میگه من میدونم ما آدمای بداخلاقی هستیم، تحملمون کن. تو آدم بزرگی هستی. چشمامو میچرخونم و میخندم. میگه چرا این جوری نگاه میکنی؟ میگم داری هندونه الکی میدی زیر بغلم. میگه نه باور کن، تو خیلی خانومی. دستشو میذاره رو شونهم و میگه عاقبت به خیر شی بابا.
اون روز هم بین راه رفت بستنی بخره، با یه سیدی برگشت. دیدم روش نوشته فولآلبومهای محسن چاوشی. با اینکه میدونم خودش از چاوشی متنفره. برای من خریده بودش.
همین حرفا و کاراش اگه نبود، تا الان ده بار از خونه فرار کرده بودم و سر ازته جوب درآورده بودم.
یه دوست لازم دارم. دختر باشه. بیست و شیش هفت ساله. ترجیحا پولدار باشه، نبود هم نبود حالا. مجرد باشه و تنها زندگی کنه، یا فوقش با مادرش مثلا. دختر باخدا و پاکی هم باشه.
آهان، مشکلی هم نداشته باشه که من این سه سال باقیمونده رو برم پیشش زندگی کنم.
قدیمیا یه چیزی حالیشون بوده که گفتن دوری و دوستی.
+تبلت رو جا گذاشتم تهران. اگه میدونستم قراره ایییین همه بمونیم خب برمیگشتم میاوردمش!
+دارم از بیحوصلگی می. می. رم.!
+همین که گوشی رو برمیدارم داد و بیداد راه میندازن. خب شما بفرمایید من الان دقیقا چه غلطی بکنم؟
+کارلا هم که رفته زنجان، نیست بریم ببینیمش دلمون وا شه!
+امین و مهدی دارن میرن مشهد. و هی از خودم میپرسم که ارزششو داشت که به جای اقیانوس آرام رفتی نمایشگاه؟ و هی به خودم جواب میدم که آره، داشت!
+این قدر بیحال و بیحوصلهم، اومدم بگم زیرقابلامهای، گفتم زیبراقلامهای. و نیم ساعت یه سره داشتم میخندیدم به خوشمزگی خودم. :/
+هی کتابای دخترعمه رو باز میکنم بخونم، دو خط میخونم ول میکنم. اه.