روز اول، خانم میم معلم ادبیات پارسالمون اومد سر کلاس انشا. گفتش که خدا رو شکر، هم علوم فنون، هم ادبیات و هم انشاتون رو دادن به خودم. ما هم گفتیم که بد نیست، خدا رو شکر. باز از خورشید (یکی دیگه از معلمای ادبیات مدرسه) بهتره، ما که راضیایم.
درس رو داد، و سه تا موضوع گفت برای جلسه بعد که یکیشون رو بنویسیم.
طبق معمول، شب قبل از روزی که جلسه دوم انشامون بود نشستم به نوشتن. موضوعی که انتخاب کردم، "چرا آسمان شب زیباتر است؟" بود. اصلا این موضوع رو برای خود من ساخته بودن! نوشتم:
«وسط روز بود که از خواب بیدار شدم. وسط یک دشت سبز. صدای خنده بود که بیدارم کرد یا آفتاب؟ نمیدانم. از جا بلند شدم. چه قدر آن سرزمین بیگانه بود... لبخندهای زورکیشان را میدیدم که به چشم ها سرایت نکرده بود. صدای خندههای نشان از فراغ بال کودکان، دویدنهای برای هیچ و آن نور کورکننده ناجوانمرد. آن نور بیرحم. من آنجا چه میکردم؟ من فرزند شبم، در آن سرزمین بیگانه چه میخواستم؟
به راه افتادم. دیگران بهم تنه زدند و خوردم زمین و بلند شدم و... خدایا، آن دیوانهخانه کجا بود آخر؟ رفتم. آن قدر رفتم که به سزمین خودم رسیدم. سر بلند کردم و دیدم که میان بازوان تاریکش گم شدهام. سر بلند کردم و دریافتم که در همان زمان کوتاه، چه قدر دلتنگ عظمت و جبروت سیاهش شدهام. آه که چه قدر دنیا به دور از آن نور خیره و آن هیاهوی پوچ، زیباتر است. سرزمین من همین جاست. وطنم، جایی که باید باشم. به دور از بوی دود، اینجا گل شببوست که حکمرانی می کند. اینجاست که صدای اشکهای بیصدای عاشقان سکوت شب را میشکند و نه صدای خندههای زورکی. صدای جیرجیرک، نه صدای بوق.
به راستی، ما چه میدانیم که شب چه سری در دل دارد؟ چه میشود که شبهنگام، میشکنیم. از بند غرور، تظاهر، خودپرستی. شبها دلتنگتر میشویم، شبها عاشقتر میشویم، شبها "تر" میشویم. اصلا شب همه چیزش زیباتر است. حتی هیولاهایش، اهریمنانش. سرشان را از کمد بیرون میآورند، یا پایی که از لحاف بیرون است را میگیرند و خلاصه هرچه میکنند، رو بازی میکنند. گرگ نیستند در پوستین گوسفند، همچون هیولاهای بیشمار روز که کمین گذاشتهاند.
سرت را بالا بگیر، بالای سرت را نگاه کن. شاید اینها همه کار آن دلبر رنگپریدهی محجوب است. کنیزکانش را ببین که دورش را گرفتهاند. نگهبانان قصرش را ببین، دو خرس! یکی بزرگ و دیگری کوچک. و فقط از دلبر ما میآید چنین کاری، رام کردن دو جانور بزرگ مگر کار سادهایست؟ حتی اگر یکیشان کوچک باشد، باز هم خرس است، که با همه درندهخویی، پیش پای دلبر زانو زده و دست از پا خطا نمیکند. دلبر ما هم نشسته بالای مجلس و جلوهگری میکند. این قدر دور، اما این قدر نزدیک. انگار دست روی سرت میکشد و میگوید: "بگو!" و همین یک کلام کافیست تا تمام جانت کلمه شود. که از دلتنگی برای خانوادهات و روزهای غربت بگویی. از کودک بیمارت که شبهاست پیش چشم خود حضرت ماه بالای سرش بیدار ماندهای، از آن همه حاجت و ترس و از... عشق. انگار که این جانان ما قاصد حق باشد. انگار قرار باشد شفاعتت را بکند در درگاه آنی که از همه بالاتر نشسته است. همه اسرار شب خلاصه میشود در او.
خلاصه ای مردم زمین، هرچه این شب دارد، از مرحمت همان شهبانوی نقرهفام است، کسی که روز هرگز خواب داشتنش را هم نمیبیند.»
نوشتمش.
دوستش داشتم، نه اون طور که باید و شاید، اما دوستش داشتم. فقط نمیدونم چرا نوشتنش اون قدر غمگینم کرد. نفهمیدم چی شد که به خودم اومدم و دیدم لامپ رو خاموش کردم، دراز کشیدم کف زمین و هندزفری تو گوشمه و پلی لیست غمگینم داره پخش میشه و خیره شدم به ماه. نمیدونم چهقدر تو اون حالت موندم و چند تا آهنگ شنیدم، اما پا شدم و رفتم خوابیدم.
فردا صبح، رفتم مدرسه. یادم نیست زنگ اول چی داشتیم، اما اشتباه کردم. چرنوبیل رو از کیفم در آوردم و شروعش کردم. فصل اولش چنان اشکم رو درآورد که زنگ تفریح همه بچهها گفتن تو چهت بود؟ زنگ تفریح هم یه جوری بودم. زنگ دوم انشا داشتیم. انشامو پاک نویس نکرده بودم. معلم اومد سر کلاس. نه معلم خانم میم، خورشید اومد. گفت من معلمتونم، قطعی شده. آه از نهادم بلند شد. بچه ها رو گروهبندی کرد و گفت باید انشای گروهی بنویسید! انشاهاتون تو طول ترم یک باید کاملا عینی باشن و حق ندارید از لحن احساسی و شاعرانه، یا تشبیهات و تشخیص و غیره استفاده کنید. خورد تو حالم بد جور. کم مونده بود دوباره گریهم بگیره، ولی نه گریه ناراحتی، گریه خشم. گریه نکردم. گلومو صاف کردم و رفتم گفتم بالا بری، پایین بیای، من انشای گروهی نمینویسم! زور زدم و تکی شدم.
برای جلسه بعد، هیچ ایدهای نداشتم که چه طور میتونم یه انشای عینی درمورد موضوعات کتاب بنویسم. زنگ قبل از ساعت انشا نشستم به نوشتن عینیترین چیز ممکن درمورد "سقف". نوشتم:
«آن اولها که خانه نبود، فقط غار بود. غار هم که سنگیست. دیوار سنگ، زمین سنگ، سقف سنگ. اصلا شاید به همین خاطر بود که دل آدم ها هم سنگ شده بود. بعد خانههای چوبی را ساختند. باز هم همهچیز چوب بود. در، دیوار، زمین، سقف. حالا هم که شده آجر و سیمان.
اصلا چرا آدمها از همان اول به دنبال سقف بودهاند؟ به خاطر سرما، گرما، نور، تاریکی، برف، باران...؟ اگر به من بود، همه سقفها را حذف می کردم. همه دیوارها را برمیداشتم. از همان زمانی که رفتیم زیر سقف، آسمان را فراموش کردیم. یادمان رفت که آن بالا، آن بیرون، چه خبر است. یادمان رفت که به ستاره ها نگاه کنیم، چون هر وقت بالای سرمان را نگاه کردیم سنگ دیدیم و گچ. یادمان رفت که خورشید کی بالا میآید و ماه کی بیدار میشود. نیایش را یادمان رفت، آخر مگر نیایش زیر سقف هم لطفی دارد؟ هرچه میکشیم از دست همین سقف است. همه آتشها از گور خودش بلند میشود. به خاطر همین سقف است که حس قشنگ نم باران را فراموش کردهایم.
اگر طاقتش را نداریم، اگر به زندگی زیر آسمان خدا را فراموش کردهایم، لااقل سقفها را شیشهای کنیم. چه خیری دیدهایم از سنگ و آجر؟»
ازش متنفر بودم.
حالم ازش به هم میخورد و نوشتنش آزارم داده بود. با خودم گفتم که این، عینیترین چیزیه که من میتونم بنویسم، تمام!
زنگ بعد صدام کرد که بخونمش. قبولش نکرد! گفت عینی و ذهنی قاطیه، به اندازه کافی عینی نیست. گر گرفتم. کاغذ پاکنویس رو مچاله کردم و انداختم توی سطل. انشای همه رو بهشون برگردوند و گفت یه بار دیگه بنویسید.
در تلاش آخر، موضوع "باران" رو انتخاب کردم و مثل تحقیقای دوران دبستان، چرخه آب رو براش توصیف کردم.
آخر هم نگفت چه نمره ای داده، اما قبولش کرده بود.
سلام سولویگ عزیزم وااای تو هم پس شب آخری مینویسی انشاهاتو :)))
اصلا شب آخر یه جور دیگه قشنگ میشه قبول داری؟:))))
وااااااااااای انشای شبت خیلی حس براگیز بوووود*_*من سر این تیکه اش((اینجاست که صدای اشکهای بیصدای عاشقان سکوت شب را میشکند و نه صدای خندههای زورکی. صدای جیرجیرک، نه صدای بوق.)) یهو اشک تو چشام جمع شد ...
انشای سقفت هم خیلی عالی بود ....
سولویگ خیلی ناراحتم میفهممت ، داشتن یه معلم انشای خشک و بی احساس این طووری خییییلی سخته خیلی زیاد ،میتونه تمام ذوق های آدمو کور کنه حتی ممکنه از نوشتن متنفر کنه
خدا هدایتش کنه...
همیشه بنویسی سولویگ پر احساس دوست داشتنی توجه نکن اطرافت چجور آدمایی هستن تو بنویس ...؛ )))))