با مانتوی مدرسه،

می تونم از نرده های سرسره پارک آویزون بشم و خودمو بکشم بالا و بشینم اونجا و به بچه ها که توش موندن بخندم.

می تونم تو خیابون آدامسمو باد کنم.

می تونم ورجه وورجه ای راه برم و از پله ها بیام پایین.

می تونم وسط حیاط با آجر فوتبال بازی کنم و وقتی اومدم خونه ببینم ناخنم شکسته.

می تونم با آهنگایی که تو سرمون داره پخش می شه داد بزنم و از نگاهایی که با تعجب همراهن منزجر بشم.

می تونم جوری بدوم و بپرم که همه فکر کنن از زندان فرار کردم.

می تونم تو پارک با دوری تمرین "راه رفتن به شیوه خود خودم" بکنم و بعدش ولو بشم رو چمنا.

می تونم از نرده هایی که تو راه مدرسه ن و لبه ی یه پرتگاه دو متری ان برم بالا.

می تونم تظاهر به بی تفاوتی کنم، با یه آب نبات گوشه لپم و چشمایی که انگار بی حوصله تر از این نمی شن.

می تونم جلوی یه جمع بزرگ گریه کنم.

می تونم جیغای بنفش بزنم. 

می تونم بشینم رو پله ها و تلپ تلپ بیام پایین.

انگار توی این لباس به یه آدم دیگه تبدیل می شم. نه که این کارها رو همین جوری نکنم_گرچه خیلیا رو واقعا هم انجام نمی دم بدون لباس مدرسه_اما انگار این جوری خیالم راحت تره.

می دونید، مثل حسیه که آگی روز هالووین داشت. انگار که وقتی تو اون مانتو شلوار سورمه ای ام، کسی قرار نیست من رو بشناسه. انگار که محو می شم بین بقیه و از این محو شدنه برای دیوونه بودن استفاده می کنم. جسارتی رو بهم می ده که تو شرایط عادی ندارم، و نمی دونم چه طور همچین چیزی ممکنه.

اما هرچی که هست، من باهاش حال می کنم. جالبه برام، خیلی.

پ.ن. مثلا نشستی سرجات منتظر معلم و داری کتاب می خونی که یهو یکی شون میاد و می گه: سهم موزت!

یا یه ویفر می ده دستت و می گه: بدون تو نخوردیمش.

*البته زشت هم نیست، اما زیبا هم نیست. همون نازیبا بهترین صفته براش.

این پست حاوی چند تا از ایده هاییه که بعد از دیدن فیلم مذکور در عنوان به ذهنم رسید و با بخش هایی از کتاب جزء از کل هم کمی مخلوط شد.

اول باید بگم که، خیلی وقت بود که می خواستم این فیلم رو ببینم و کتابش رو بخونم، شاید چهار پنج سال. فیلم رو هر بار به دلیلی از دست می دادم، از یه جایی به بعد هم تصمیم گرفتم تا وقتی کتاب رو نخوندم سراغ فیلمش نرم. کتاب رو هم هر بار از یاد می بردم. تا چند وقت پیش که نسخه الکترونیکش رو از کتابراه دانلود کردم، اما نتونستم با مدل صفحه آرایی ش ارتباط برقرار کنم و اذیتم کرد. بیشتر از پنج صفحه نتونستم بخونم. تا اینکه دل رو زدم به دریا و فیلم رو دانلود کردم و نشستم دیدم. واقعا فیلم خیلی قشنگی بود، و منتظرم ببینم کتابش چه طوره.

خب، ایده ها.

یک: It is both a curse, and a blessing

دیدن فیلم، رویای دور و دراز زندگی و درس خوندن تو مدرسه شبانه روزی رو زنده کرد. و باعث شد به این فکر کنم، که درسته کتاب خوندن و فیلم دیدن همشه بخش بزرگی از زندگی من بوده و فواید خیلی زیادی برام داشته، اما خیلی اوقات هم درد و رنجش رو زیاد کرده. حالا منظورم از درد و رنج، این نیست که من هیچ وقت نمی تونم تو یه مدرسه شبانه روزی درس بخونم، اما واقعا اگه من شیش سال با بچه های سنت کلر بزرگ نشده بودم_هرچند که ماجراها و رفتاراشون مسخره بود گاهی_اگه پام رو تو مدرسه مالوری نذاشته بودم، اگر با سارا کورو زندگی نکرده بودم، باز هم این حس رو داشتم؟ وقتی از چیزی خبر نداشته باشی، دلت هم نمی خواد که داشته باشی ش، اینو قبول ندارید؟ از این بزرگتر، دردیه که فقط آدمی مثل من درکش می کنه. منی که نمی تونم از کنار شخصیتای کتاب ها رد بشم. نمی تونم نگاهشون کنم. من فرو می رم تو وجود تک تکشون، و با درداشون واقعا درد می کشم و با شادیاشون خوشحال می شم. درست همون طور که اگر برای خودم اتفاق می افتادن. حالا اگر شما آدمی باشید که این حس رو درک کنید و کتابای دردناک هم خونده باشید، خوب می فهمید چی می گم.

کتاب برای من دوستیا و زندگیا و چیزای بزرگی به ارمغان آورده، اما حس می کنم بهاش رو با تلخی ای که چشیدم پرداختم. برای همینه که فکر می کنم مناسبه که بهش بگیم یه نعمت، و یه نفرین. هر دو در آن واحد و موازی هم دیگه.

دو: سیستم آموزشی

اول تصور داشتن معلمی مثل آقای کیتینگ، خیلی برام جالب بود. معلمی که وایسه روی میز و تو رو هم تشویق به این کار بکنه. معملی که بدون ترس و واهمه، بهت بگه که کتاب داره زر می زنه و تو بهتره پاره ش کنی. معلمی که بتونی صداش کنی اوه کپتن، مای کپتن!

اما بعد یه کم فکر کردم و متوجه شدم که دقیقا چه قدر غیرممکن این ایده ممکنه باشه.

شوخی ت گرفته؟ چنین معلمی به طرز وحشتناکی سرکوب خواهد شد.

نه فقط از طرف بالادستی های سیستم، حتی نه فقط از طرف مدیر و مربیان دیگه و اولیا، بلکه خود بچه ها هم وجودش رو تاب نمی آرن.

من دارم بین قشر دانش آموز این جامعه زندگی می کنم، خودم هم یکی از اعضای همین قشر هستم و می دونم که بچه های ما الان از معلم چی می خوان. می دونم که ایده آلشون از معلم، درواقع یه ماشین سوال دهیه. زیر فلان خط رو خط بکشید، سوالش می شه این. وقتی ازشون می پرسی فلانی به نظرت معلم خوبیه یا نه، می گن آره، خیلی خوبه. نمره می ده. سوال می ده. یا اینکه نه، اصلا معلم خوبی نیست. سوال نمی ده، فقط توضیح می ده و بحث راه می ندازه.

بله، تصویر بچه ها از معلم خوب همچین آدمیه. و کی می تونه باور کنه که بچه ها خلاقیت معلمی مثل آقای کیتینگ رو بپذیرن؟ درسته که من با بعضی بخش های شیوه تدریسش موافق نبودم، اما حداقل داشت تلاشش رو می کرد. داشت سعی می کرد یه تفاوت ایجاد کنه. تفاوتی که می دونم حداقل این نسل چشم دیدنش رو ندارن.

سه: Carpe Diem!

دیالوگی که مدام در طول فیلم تکرار می شد. Seize the day! دم را غنیمت شمار!

من با کلیت این شعار مخالفتی ندارم. شاید مشکل من از نوع برخورد بچه ها باهاش به وجود اومده. که برای غنیمت شمردن این لحظه، می تونیم هر کاری بکنیم. داشتم به این فکر می کردم، اگه بزرگترین آرزوی من کشتن یه نفر باشه و یک دقیقه از زندگی م باقی مونده باشه، اجازه دارم لحظه رو غنیمت بشمرم و بالاخره یه نفر رو به قتل برسونم؟

شاید هم نظر من در این بخش چندان معتبر نباشه. من به هیچ وجه آدم در لحظه زندگی کردن نیستم. من از اونایی ام که نصف زمانشون رو خاطرات و بعضا حسرت های گذشته، و بقیه زمانشون رو صرف رویاپردازی یا ترس از آینده می کنن. نمی تونم بگم که این بهترین شیوه برای زندگی کردنه، اما نمی تونم هم بگم که ازش پشیمونم. در لحظه زندگی کردن از نظر من، در صورتی خوبه که یه چشمت هم به آینده باشه. گرچه نمی دونم که آیا همچین چیزی اصلا ممکنه یا نه؟ آره، من می تونم برم و همه پولم رو خرج چیزی بکنم که همیشه می خواستم، و در اون لحظه هم بی نهایت احساس خوشحالی کنم، اما بعدش چی؟ قراره بقیه زندگی م رو چه طور بگذرونم؟ با چه پولی؟ 

نمی دونم، در کل خیلی درکش نکردم.

چهار: فرزندآوری

پایان فیلم باعث شد به این فکر کنم که واقعا تداوم نسل چه فایده ای برای ما داره؟ چرا این قدر اصرار داریم که بچه داشته باشیم؟ چه لطفی وجود داره تو آوردن یه عده آدم دیگه توی این دنیا، وقتی که خودمون توش موندیم و فقط داریم هر روز بیشتر و بیشتر گند می زنیم به همه چیز؟ اصلا چه ایرادی داره اگه نسلمون منقرض بشه؟ تنها کاری که ما داریم می کنیم، روز به روز خرابتر کردن اوضاعه، برای خودمون، برای دیگران و برای بقیه موجودات. پس شاید بهتر باشه که کلا گورمون رو گم کنیم و بریم. ما که دیگه چه بخوایم و چه نخوایم به این دنیا آورده شدیم. بعضیامون داریم ازش لذت می بریم و بعضیامون هم روزی ده بار آرزوی مرگ می کنیم. حالا این ریسک نیست واقعا، که آدم هایی رو در آینده به چیزی دچار کنیم که خودمون ازش بیزاریم، فقط به امید اینکه شاید یه روزی اوضاع بهتر بشه؟ آیا این امید واهی نیست؟

ما همه بیماریم، تعارف که نداریم. زمینا رو نابود می کنیم، سرمونو تو سوراخایی می کنیم که بهمون مربوط نیستن، انرژی هایی رو آزاد می کنیم که احتمالا از اول هم صلاحیت استفاده ازشون رو نداشتیم، حیوونا رو می کشیم و افراد به اصطلاح حیوان دوست و طرفدار محیط زیست هم گیاها رو می خورن، انگار که اونا جون ندارن. حالا هم که دنبال حیات روی سیارات دیگه ایم، چون زمین خودمون کم بوده، ما باید در سطح کهکشانی و فراکهکشانی عمل کنیم و کل جهان رو به نابودی بکشونیم. و دقیقا توی همین وضعیت، توی همین بلبشوی بی سر و ته با کمال خودخواهی داریم زور می زنیم که روز به روز جمعیتمون رو بیشتر کنیم. کی اهمیت می ده که آیا اون بچه دوست داره به دنیا بیاد؟ اصلا دوست داره تو پدر یا مادرش باشی؟ لعنت، اصلا تو صلاحیت والد بودن رو داری؟

و جالب اینه که این طرز تفکر مختص یه زمان، یه مکان، یا بخشی از مردم نیست. یه باور همگانیه. و  مسخره تر اینه که برای یکی از مهم ترین مسئولیتای جهان داشتن هیچ گونه صلاحیتی لازم نیست و هرکسی می تونه انجامش بده.

مامانم دوستی داشت که روان شناس بود. یه بار یکی دیگه از دوستای مامانم به همین خانم روان شناس گفت که تا بچه ت کوچیکه، یکی دیگه هم بیار چون فاصله سنی هرچه کمتر باشه بهتره. و خانم روان شناس چی گفت؟ گفت: برای چی؟ من فقط می خواستم حس مادر شدن رو تجربه کردم که کردم.

و لطفا بهم بگید که فکر می کنید این نهایت خودخواهی نیست.

مرحله بعد چیه؟ ما بچه ها رو به دنیا میاریم، اگر اون بچه خوش شانس باشه، همه زورمون رو می زنیم که به جایی برسه که خودمون نتونستیم. خیلیا بچه هاشون رو با چیزی که فکر می کنن عشقه، غرق می کنن و وقتی جسد بچه اومد روی آب دنبال کسی می گردن که انگشت اتهام رو به سمتش دراز کنن. تازه این درمورد بچه هاییه که خوش شانس بودن، نه اونایی که به هر دلیلی رها شدن، بهشون ظلم شده و یا غیره. بله، همچین موجوداتی هستیم.

البته که آدم های خوشبخت هم وجود دارن، اما مگه درصدشون چه قدره؟

خلاصه اینکه، من راه حل رو نمی دونم، اما به نظرم این ره که ما داریم می ریم، به ترکستان است.

+یه سری از این حرفا، همونایی هستن که پیرزنه جلوشون رو می گرفت.

چند روزه می‌خوام یه چیز دیگه رو بنویسم، اما هی یه موضوعی پیش میاد که نوشتنش وابسته به زمانه و می‌خوام بگمش. 

جریان اینه که امروز زنگ اول ادبیات داشتیم. خدا رو شکر معلم خوبی به نظر می‌اومد. خوش‌رو، باسواد. گفتش که فردا روز گرامی‌داشت شمس تبریزه. کسی می‌دونه شمس کیه؟

همه کلاس گفتن شاعره. البته یه عده هم ساکت بودن و ایده‌ای نداشتن. و من همین‌جوری هاج و واج نگاهشون کردم که واقعا؟ واقعنننن؟؟؟!

معلمه هم گفت عجب! آثارش؟

خودتونو آماده کنید... حدس می‌زنید چی گفتن؟ حدس زدید؟ گفتن ملت عشق! ملت عشق!!!! یعنی همونجا واقعا دو دستی زدم تو سرم. واقعا در این حده دانششون از ادبیات.

معلمه دوباره گفت شمس کی بوده؟ گفتم عارف بوده خانم!

گفتش که آره و اینا. یه خرده درموردش توضیح داد. بعد اون شعر مرده بدم زنده شدم رو آورد، گفت کسی این شعر رو شنیده؟ همه داشتن آسمونو نگاه می‌کردن. بعد من یواش پیش خودم گفتم آره دیگه بابا، وز طرب آکنده شدم!

بعد بغل‌دستی‌م یه جوری نگام کردن انگار که آدم فضایی‌ام!

اه!

واقعا خدا بهمون رحم کنه. خیر سرشون رشته‌شون انسانیه. هعی!

ولی این‌قدر معلم تاثیرگذاری بود که با چند تا از بچه‌ها که بی‌هدف اومده بودن حرف زد و یکی‌شون زنگ بعدش رفت رشته‌شو عوض کرد و رفت ریاضی.

در آخر اینکه همه می‌گن ما از روی علاقه اومدیم، اما نگاهشون که می‌کنی، طرز جواب دادنشون به سوالا و غیره، قشنگ می‌فهمی که یه عده زیادی چون ریاضی‌شون ضعیف بوده اومدن و یه عده دیگه هم به خاطر نمرات پایینشون. 

هعی. ولی از حق نگذریم، خدایی معلمامون نسبت به پارسال خیلی بهترن. خدا رو شکر! 

I'm sorry for everything, oh, everything I've done

from the second that I was born, it seems I had a loaded gun

And then I shot, shot, shot a hole through everything I loved

Oh I shot, shot, shot a hole through every single thing that I loved


Shots

Imagine Dragons



+بدجوری تو مود آهنگ بودم. این گفتگوی آخری هم مزید بر علت شد. 
می‌گه تو رو خدا مواظب خودت باشیا.
می‌گم هستم، ولی انتظار نداشته باشید آدم سه سال تو یه مکان درس بخونه و تاثیر نگیره. 
بلافاصله از اینکه گفتمش پشیمون شدم. لعنتی... این چه حرفی بود؟ لعنت، لعنت، لعنت!
با یه لحن ناراحت می‌گه چرا این جوری می‌گی آخه؟ تو که دیدی من...
میام گندمو جمع کنم. سریع می‌گم نه نه، به خدا منظوری نداشتم به خدا...
هیچی نمی‌گه. ناراحت شده. 
لعنت بهت. خوب جوابشو دادی، آفرین. 

+مثلا شما اگه بخوای منو تو چند کلمه توصیف کنی، چی می‌گی؟

-هوم، قانعی... منطقی هستی...

+منطقی؟ آخرین صفتی بود که فکر می‌کردم کسی بهم نسبت بده!

-هستی به نظرم. و اینکه... زرنگی!

+زرنگ؟ جان من؟ معمولا یه چیز دیگه می‌گی که!

-نه، ببین منظورم یه چیز دیگه‌ست. مثلا اگه قرار بشه همه برن برسن به نقطه آ، تو جزو اولین نفراتی هستی که می‌رسن. اما اگه الزامی تو رفتن وجود نداشته باشه، از جات تکون نمی‌خوری. 

+اوه، صحیح!

پ. ن. یک. نظرات فائزه متفاوت بودن: خشونت‌دار، بداخلاق، مسخره، درس‌دیربخون... :|

پ. ن. دو. حالا الان حالش خوب بود. یه موقع دیگه می‌پرسیدم، احتمالا علاوه بر اینا می‌گفت: شلخته، تنبل، بی‌غیرت(اینو وقتایی می‌گه که یه کاری رو چند بار می‌گه انجام بده و من انجامش نمی‌دم. حالا نمی‌دونم چه ربطی به غیرت داره:/)...

پ. ن. سه. درمورد خودتون، یا من، اگر دوست داشتید، چند کلمه بگید. 

همیشه، هروقت به خودم جرئت اظهار نظر می دادم، آنجا نشسته بود. پوزخند می زد و می گفت: "آه سولویگک خام، تو از دنیا چه می دانی مگر؟ چند سالت است؟ چه قدر از این دنیا را دیده ای؟ هان؟" و من هم خفه می شدم. دیگر حرفی نمی زدم. نه از عشق، نه از معنای این زندگی. نمی گفتم که چه قدر از فلسفه وحشت دارم، در عین این که عاشقش هستم. درمورد کتابهای گنده اظهار نظر نمی کردم، به قول او جوانک خامی مانند مرا چه به این کارها؟ و او با لبخندی دست روی سرم می کشید و می گفت: "آفرین دختر خوب. صبر کن، کمی که بزرگتر شدی می توانی حرف بزنی. می توانی احساس کنی. می توانی جایی، بالاخره یک جایی دستت را بلند کنی و بگویی من هم همین طور، بدون اینکه من با آرنج بزنم توی پهلویت. یک روزی می رسد که این چسب را از روی دهانت بر می دارم، قول می دهم. هنوز پانزده سالت بیشتر نیست دخترک ساده من. بچه ای. صبر کن، صبر."

از دستش خسته شدم.

همین چند روز پیش بود.

دستش را پس زدم و چسب را از روی دهانم برداشتم. سرش داد زدم.

_نه! دیگر خفه نمی شوم! خسته ام کردی. دیگر نمی کشم. خب که چه؟ پانزده سالم است که باشد! من هم حق زندگی دارم. حق حرف زدن. من حرفم را می زنم حتی اگر تو بدت بیاید. الان هم مزاحمم نشو. می خواهم بروم و توی خیابان بدوم و داد بزنم.

گردنم را گرفت و گفت: "فکر کردی به همین سادگی ست؟ می خواهم بروم داد بزنم؟ زرشک! یادت رفته که هستی؟"

یادم نرفته بود. من از اول هم نمی دانستم که هستم. اصلا نمی دانستم معنی "کسی بودن" چیست.

اما امروز، پیرزن جان... بنشین سرجایت، برای یک بار در زندگی ات هم که شده زبان به دهان بگیر و گوش کن. من حرفم را می زنم. حداقل امروز، حداقل اینجا.

با کمال احترام، گور بابایت! چه کسی از فردا خبر دارد؟ خود تو، پایت لب گور است. همین امروز و فردا شاید افتادی مردی. چون جوانم، نباید احساس کنم؟ شاید حق با تو باشد. شاید تعریف من از عشق، با تو فرق داشته باشد، اما مگر همین نیست که خاصش می کند؟ اگر قرار بود شکلات باشد که هرکس برود و از مغازه یک دانه اش را بخرد مگر اینی می بود که الان هست؟ شاید عده ای به لجن کشیده باشندش، شاید اسمش را لکه دار کرده باشند، اما مگر آدم های حقیر می توانند چیزی از ارزشش کم کنند؟ هان؟ آزادی بروی از هرکه می خواهی بپرسی!

بنشین به حرف هایم فکر کن پیرزن. مرا دست کم گرفته ای. من دیگر حق زندگی کردن را از خودم نمی گیرم. دیگر جلوی روی خوشبختی سد نمی سازم و به بخت بدم نمی گریم. حتی اگر این خوشبختی آنی نباشد که تو می گویی. حتی اگر به قول تو، پایان این خوشبختی هم بدبختی باشد. این را هم می گذارم کنار بقیه منفی بافی های لعنتی ات. من می خواهم وقتی همسن تو شدم، خاطره در ذهنم داشته باشم، نه حسرت. نمی خواهم آن پیرزن غرغروی بیخودی بشوم که یک گوشه نشسته و مثل تو فقط وراجی می کند. نمی خواهم، حتی اگر قیمتش فراتر از چیزی باشد که بتوانم بپردازم. بنشین و تماشا کن، من راه خودم را می روم. حتی اگر شده خرکشت می کنم، حتی شده جایت می گذارم، اما این راه را می روم! بنشین و تماشا کن، بنشین.

+شاعر می دانی چه می فرمود؟ می فرمود که: Why can't I say that I'm in love? I wanna shout it from the rooftops! I wish that it could be like that... why can't it be like that? 'cause I'm yours.

آه که چه شاعر بافهمی...

+فعلا خداحافظ پیرزن، بام را که بی خیال، نمی توانیم برویم. دویدن توی خیابان هم که دل شیر می خواهد که از بد حادثه و از شانس تو، من ندارمش. من می روم توی خانه بدوم و داد بزنم.

صبح که رفتیم مدرسه. تا ساعت یک ربع به نه ول معطل بودیم. تازه اون موقع با سلام و صلوات برنامه شون رو شروع کردند. عجب برنامه درازی هم بود، اه! اعصابمون خرد شد. از بچه ها هم جدا بودم و چنان آفتابی بود که از کیف ها و لباس هامون بوی اتو بلند شده بود. دوری که اون طرف داشت از درون گریه می کرد، ملی هم تک افتاده بود تو یکی از کلاسای تجربی و طوطی و هانی لمون* هم باهم توی اون یکی کلاس تجربی بودن. یه حاج آقای خفنی هم آورده بودن که حرف بزنه برامون. خیلی بچه باحالی بود، گفت به عنوان هدیه روز اول مهر، حرف نمی زنم. زودتر برید توی کلاس. اینو که گفت صدای دست و سوت بلند شد. اومدیم بریم سر کلاس. تازه، شربت پرتقال هم خوردیم، با شیرینی کشمشی. البته من کشمش هاشو نمی خورم، دوست ندارم. 

توی کلاس چند نفر بودیم؟ سی و هفت نفر!!! زورشان اومده بود دو تا کلاسمون بکنن و البته تا حدی بهشون حق می دم، نمی صرفید. تا لب تخته آدم نشسته بود و تازه چند تا غایب هم داشتیم_که البته با حساب غایبین می شیم سی و هفت نفر_و اون وقت دوری بیچاره توی کلاس ریاضی، فقط پونزده نفرند! اولش فکر کردم خیلی خفنه خب، اما نیست. حالا می گم چرا.

زنگ اول که معلم تاریخ اومد توی کلاس و از این حرف های روز اولی دیگه. بچه ها ماشاءالله معدل بالا زیاد دارن، اما بی فرهنگ هم توی کلاس کم نیست:/. عیبی نداره، ما می گذرانیم. معلم خوبی به نظر می رسید و این رو دارم می نویسم که چند وقت دیگه ببینم اون اول نظرم راجع به معلم ها و بچه ها چی بوده. زنگ دوم هم زبان. با همون معلم چندش آور سال پیش، اه، اههه! هعی. تازه کتابامونم ندادن، مسخره ها. گفتن شنبه. بعله، دو روز دیگه هم علافیم. ما را که خیالی نیست، جزء از کلمان را می خوانیم. می خواستیم کتاب تست یا بوستان هم با خودمان ببریم که گفتیم ولش کن، از همین اول بهمان انگ خرخوان بودن می زنند.

زنگ خورد. اومدیم بیرون. یکهو دوری گفت: من می خوام مدرسه مو عوض کنم. ما هم همین طور تعجب که چرا؟ به چه دلیل؟ گفت کلاسمون مثل قبرستونه و خالیه و هیچ کس نیست و اونایی که هستن هم به زور اومدن و وسط کلاس، همین روز اول یکی شون با گریه دوید بیرون_که البته این حرکت به نظر من یه کم زیاده رویه_که من این رشته رو نمی خواستم. نمی دونم، یه جورایی بش حق می دم. خیلی سخته. تازه با اون بچه های چندش!! یکی شون هست که الان دقیقا یک ساله دماغش رو چسب زده که مثلا من عمل کردم! حالا شاید واقعا کرده، ولی آخه لعنتی، یک سال؟ چه خبره؟ تازه خودم دیدم که جلوی ناظم و معاون چسبه رو می کنه:/. 

تازه، اینو گوش بدید! نشسته بودم داشتم کتاب می خوندم، حرف های پشت سری هام رو هم می شنیدم. یکی شون برگشت گفت: این خانم فلانی که اومد، معلم اجتماعی بود دیگه؟ بعد اون یکی گفت نه، فکر کنم امسال جدا شدن. بعد اون یکی گفت که ای کاش معلم مدنی(!)مون معلم خوبی باشه. یعنی قشنگ معلومه که... ای خدا!! تازه در ادامه صحبت هایشان فرمودند که ای بابا، حالا من محسن رو چه طوری ول کنم؟ درس داریم یه عالمه! و من گفتم لابد محسن دوست پسرشه و تعجب کردم که چه قدر رابطه شون محکمه اصلا! بعد کاشف به عمل اومد که منظورش محسن ابراهیم زاده بوده:/. من واقعا فکر نمی کردم کسایی هستن که لایو کنسرت محسن ابراهیم زاده دانلود می کنن و می بینن!! اصلا من دیدن لایو کنسرت رو زیاد درک نمی کنم کلا، تا به حال هم فقط دو تا دونه دیدم، ولی آخه بهنام بانی و ماکان بند و محسن ابراهیم زاده؟ جان من؟

هعی. 

فردا هم قراره با بچه ها بریم کتابخونه رو آنالیز کنیم که ببینیم خوبه یا نه و عضو شیم و اینا. بعیده مامان اجازه بده، اما اگر اجازه بده، می خوام به دوری و هانی لمون بگم و اگه اونا هم نیومدن، خودم اون دو روز هفته رو که ساعت دوازده و نیم تعطیل می شیم برم کتابخونه و درس بخونم. ممکنه جوگیری اول سال باشه، اما می خوام از این جوگیری حداکثر استفاده رو ببرم!

*از این به بعد به جای عین همکلاسی می گم هانی لمون که با عین دخترعمو قاطی نشن. می دونم درستش هانی لمنه، اما لمون برام جالب تره. =)

به نام خدا

یک. کتاب خواندیم! در این تابستان، حدودا بیست و پنج الی سی کتاب خواندیم. گرچه هدفمان بیشتر از این حرفها بود، اما این سفر آخری اوضاع را کمی مختل کرد. علاوه بر آن، آن انرژی ای که ما سر خواندن کویر گذاشتیم_که هنوز هم تمام نشده، اما نصر من الله و فتح قریب_اگر برای کتاب های دیگر گذاشته بودیم، به جای بیست و پنج سی تا کتاب، می شد سی سی و گنج تا کتاب، اما خب بی خیال. می خواستم خوب هایش را بگویم، دیدم حسش نیست. خودتان بروید اینجا ببینید اگر خواستید.

دو. فیلم دیدیم! مقدار زیادی فیلم و سریال در این چند وقت دیدیم که خیلی هایشان البته به لعنت خدا نمی ارزیدند و خیلی ها هم مسخره بودند_آخر این ex machina چه بود؟_که مسخره ها را نام نمی بریم، چرا که آبرویمان هم در خطر قرار می گیرد. اما اگر خوب ها را بخواهیم نام ببریم...ِ

Divergent! چنان فیلم محشری بود که... اصلا... بغض امانم نمی دهد! نه شوخی کردم، امان می دهد. اما جدا فوق العاده بود و به صرافت افتاده ایم که از زیر سنگ هم شده کتابش را گیر بیاوریم و بخوانیم. یک سری سه قسمتی بود که قسمت چهارش معلوم نیست کی قرار است ساخته شود، یا اصلا قرار است ساخته شود یه نه که قسمت اول واقعا محشر بود، دومی خوب بود و سومی بد نبود.

Blindspot! این یکی سریالی ست که نصف فصل اولش را دیده ایم فعلا و این هم بسی عالی ست. اگر به ماجراهای پلیسی، کارآگاهی، جنایی علاقه دارید، پیشنهاد می شود. کلا درمورد اف بی آی و این چیزهاست. آه که دیروز یک اتفاقی برای شخصیت موردعلاقه مان افتاد و دچار منتال بریک دون شدیم و نیم ساعت به دیوار خیره شده بودیم و زیر لب می گفتیم: چرا؟ البته بعد از این نیم ساعت کاملا خوب خوب شدیم، اما هعی، چرا؟

Noragami! این یکی یک انیمه سریالی ست. تنها انیمه سریالی ای که به جز این دیده بودیم، دیابولیک لاورز بود که خزعبلی بیش نبود. به قول دوری، انیمه ای کاملا دخترانه و لوس. یک دختر تک و تنها که بین ده دوازده تا پسر زیبا گیر افتاده است و بسی هم احمق تشریف دارد! آن را که کلا ندیدیم، به جز چند قسمت. چرت بود دیگر. اما این نوراگامی چیز خوبی بود. علاوه بر جالبیت هایی که داشت، آدم را با فرهنگ کشورهای دیگر آشنا می کرد. حالا هرچند که توی کت آدم هم نرود، اما خب جالب بود.

Stranger things! گرچه فقط فصل سومش را توی تابستان دیدیم، بقیه اش را قبلا دیده بودیم. اصلا درمورد این سریال نباید حرف زد، بس که خفن است! اه! یک پستی هم درمورد این می نویسم در آینده.

و تعدادی فیلم دیگر که یادمان نیست و در این مقال نمی گنجد.

سه. کمی هم درس خواندیم! این یکی انقلابی بود که نگو. درست است که زیاد نخواندیم، اما باز هم از هیچ بهتر بود. برای شروع... فهمیدید داریم به خودمان دلداری می دهیم؟

چهار. اینترنت را جویدیم! البته خودمان هم هنوز نمی دانیم چگونه، چون کلا هیچی دانلود نمی کردیم و اینها، اما در این سه ماه تابستان، هفتاد گیگ اینترنت را خوردیم و یک آب هم رویش. صد البته که عذاب وجدان هم داریم به خاطرش، اما جدا نمی دانیم چه طور؟ اصلا ما که کاری نکردیم!! نمی دانیم... هعی!

پنج. فهمیدیم که سر راهی هستیم! امروز از سرجایمان بلند شدیم و رفتیم سر سفره و بساط آش و اینها. بعد گفتیم که: دختر، چرا ماست برایمان نیاورده ای؟ که مادر از آن سو ندا داد که مگر نگفته بودیم تو بچه سر راهی هستی؟ آه از نهادمان بلند شد که به راستی از آغاز می دانستیم بچه این خانواده نیستیم و از همان روزی که این_به دختری که سر سفره نشسته اشاره می کند_به دنیا آمد، فهمیدیم که بیشتر دوستش دارید و هر روز رفتیم روی بام و گریه کردیم و انتظار پدر و مادر واقعی و خیلی پولدارمان را کشیدیم، بله! چه طور توانستید این همه سال به ما دروغ بگویید؟ که حضرت مادر با خونسردی فرمودند که کدام دروغ؟ ما از همان اول گفتیم که زمانی که هر دو دانشجو بودیم و آن پدرت سربازی نرفته بود و خانه نداشتیم و شغل نداشتیم و در شهر غریب بودیم، عقلمان پاره سنگ برداشته بود و رفتیم از پرورشگاه یک بچه گرفتیم و آوردیم.

شش. ول گشتیم کلا.

خلاصه که عملکردمان در این تابستان خوب نبود، اما بد هم نبود_وی هنوز دارد خودش را قانع می کند_و با لطف خدا سعی داریم از فردا زندگی سالمتر و بهتری را آغاز کنیم. 

از اتاق فرمان اشاره می کنند که زهی خیال باطل، شما همان کرمی که بودید خواهید ماند!

این بود تابستان ما.


+دیگر حوصله نداشتم درمورد ابعاد احساسی فکری اخلاقی اش صحبت کنم. خودتان از پست های قبلی و بعدی این اطلاعات را استخراج کنید، آفرین بچه های خوب.

+اینترنت ندارم و کلی کار اینترنتی! سه چهار تا معرفی کتاب و یادداشت نوشتم که باید به دست افراد مختلف برسونم، اما اصلا به تلگرام وصل نمی شه. نمی دونم چه خاکی تو سرم بریزم، دویست سیصد مگ هم بیشتر نمونده از این نت همراه مامان. هعی!

+صفحه چتم با دوری رو اگر ببینی، از چند روز پیش مدام اون گفته دو روز موندهههه، منم گفتم آرهههه با ایموجی رقص. فرداش من گفتم یه روز موندهههه، و همین بساطا دیگه. اگر بچه های مدرسه اینا رو بفهمن احتمالا جفتمون تو کلاسای جدیدمون مطرود واقع می شیم. :/ خب چو کنیم؟ دلمان برای مدرسه تنگ شده، شاخ که نداریم!

+صورتم چنان آسفالت شده که نگوووو!! یعنی حتی بدتر از عروسی دایی اینا، دیگه خودتون ببینید وضع چه قدر وخیمه.

+بابا اون شب می‌گه شبیه تام کروز شدی. می‌گم تام کروز؟! می‌گه آره. تازه، شبیه اون پسره چی بود تو خانواده دکتر ارنست... تام تام! شبیه اونم شدی. 

حالا شباهت بین من و تام کروز هیچی، بین من و تام تام هم هیچی، موندم تام کروز و تام تام چه شباهتی باهم دارن😂؟ 

مامان هم برگشته می‌گه شبیه جوونیای مایکل جکسون شدی. :/

یعنی آدمی رو پیدا نمی‌کنید که اینا به من نسبت نداده باشن! 

+دیگه چیزی نموند که بگم...؟

لبخند زدم و در جوابش تایپ کردم: "خداحافظ، مواظب خودت باش."

موبایل را کنارم گذاشتم. باد پرده سفید روح مانند را در تاریکی شب تکان می داد و صدای جیرجیرک های حیاط قالب شده بود به صدای ماشین های بیرون که تک و توک رد می شدند. به سرفه افتادم. آن قدر سرفه کردم که از نفس افتادم. دستم را روی تشک تخت گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. لیوان دم دست نبود، بطری را از توی یخچال بیرون آوردم و سر کشیدم. یادم افتاد که مادر چه قدر از این حرکت متنفر بود . زهرخندی کردم. خب، "بود". "بودِ" ماضی بعید. اگر هنوز هم کسی در این خانه ی لعنتی به جز من زندگی می کرد، از صدای سرفه های شبانه ام تمام این سه هفته را نمی خوابید.

سرفه ها که به مدد آب کمی آرام گرفتند، به اتاقم برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. تصویرش ناگهان پشت چشم هایم نقش بست که خوابیده بود. توی خیالم موبایلش کنار دستش بود. دوباره پیام آخرم را ندیده خوابش برده بود. دخترک خوابالود... تو نبودی چه طور هنوز لبخند می زدم؟ پلک هایم روی هم افتادند. همین خواب را هم مدیون توام.

شب از نیمه گذشته بود که با سرفه از خواب پریدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم و سرفه کردم و سرفه کردم. گیج خواب بودم و حال دوباره آب خوردن را نداشتم. کمی که آرام گرفتم، دستم را پایین آوردم. تاریک بود، اما نه در حدی که تیرگی کف دستم را نبینم. با سرفه های آرام از جا بلند شدم و لامپ را روشن کردم. وحشت زده به لکه روی دستم نگاه کردم. قرمز بود؟ خون؟ چرا خون؟ روی تخت نشستم و دست تمیزم را تکیه گاه تنم کردم. چیزی زیر دستم بود. یک گلبرگ آبی رنگ. آن هم خونی بود. اما من که دست تمیزم را رویش گذاشته بودم... به سختی دراز کشیدم. سینه ام می سوخت، درد می کرد. ساعدم را روی چشمانم گذاشتم. حتما آن قدر سخت سرفه کرده بودم که گلویم خراشیده شده و خون افتاده بود. حتما همین بود.

صبح که بیدار شدم، فکر گلبرگ و لکه خون را از ذهنم بیرون کردم. نان را از توی فریزر بیرون آوردم و منتظر ماندم یخش آب شود. تکیه دادم به اپن. داشتم تصمیم می گرفتم برای صبحانه چه بخورم که موج سرفه دوباره شروع شد. چرا تمام نمی شدند؟ سه هفته سرفه، هر روز بدتر از دیروز. سرفه امانم را برید، روی زمین افتادم و سرم را روی سرامیک سرد کف آشپزخانه فشار دادم. چشم هایم را بستم و سرفه ها شدت گرفتند. چشمانم را که باز کردم، سرامیک سفید قرمز شده بود. باز هم گلبرگ آبی آغشته به خون، این بار چند تا. گلبرگ رز بود، شناختمش. مادر عاشق گلها و گلخانه ی کوچکش بود و من عاشق مادر. هر روز در گلخانه کنارش بودم. مگر می شد گلبرگ ها را نشناسم؟ ترس برم داشته بود. نمی دانستم چه بلایی دارد به سرم می آید. کمی دیگر سرفه کردم و بعد توانستم به سختی از جایم بلند شوم. سینه و گلویم می سوخت. به سختی به اتاقم رفتم و کامپیوترم را روشن کردم. صفحه جستجوگر را باز کردم.

مادر همیشه می گفت نباید درمورد بیماری ها اینترنت را زیر و رو کنی. سرت درد می کند و فلان سایت بهت اطمینان کامل می دهد که تومور مغزی داری و دو روز بیشتر زنده نیستی. مادر راست می گفت، اما چه چاره ای داشتم؟ می رفتم پیشش دکتر و می گفتم: "دکتر، سرفه می کنم و گلبرگ های خونی بالا می آورم"؟

نتیجه جستجو به خنده ام انداخت. گلبرگ و گل؟ دخترک؟ مرگ؟ آن قدر خندیدم که دوباره سرفه ام گرفت. یک گلبرگ دیگر. نگاهم که به گلبرگ افتاد، چیزی توی سرم جرقه زد. خنده از روی لبم پر زد. صدایش را شنیدم که می گفت: "من عاشق رنگ آبی ام! آبی آبی، مثل آسمون، مثل دریا." راست می گفت. همه وسایلش آبی بود. همه لباس هایش. اتاقش. چشم هایش. اصلا انگار یک حجم آبی متحرک بود.

راست بود؟ ترجیح می دادم بگوید تومور مغزی داری و دو ساعت بیشتر از عمرت نمانده. از جا بلند شدم. فکرهای خودم بیشتر از سرفه جانم را گرفته بودند. لباس پوشیدم و به دخترک پیام دادم که باید ببینمش. از خانه بیرون آمدم. تمام گلفروشی های شهر را زیر پا گذاشتم اما رز آبی پیدا نکردم. همه گفتند گل کمیابی ست، اصلا نیست. آخرین گلفروشی اما، دسته ای را برایم پیچید و گفت: "بفرمایید." تعجب کردم. گفتم: "من قبل از اینجا به چند گلفروشی سر زدم، اما هیچ کدام این گل را نداشتند. شما اولین نفری هستی که رز آبی در مغازه ات داشتی." شانه ای بالا انداخت و گفت: "این هم رز آبی نیست. اصلا این طرفها رز آبی پیدا نمی شود. شاخه رزهای سفید را می گذاریم توی آب رنگی و آبی می شوند." کمی خورد توی ذوقم اما پول دسته گل را دادم و راه افتادم به سمت همان پارک همیشگی. 

از دور شناختمش. با اینکه پشتش بهم بود اما مگر می شد متوجهش نشد؟ چند نفر در این شهر پیدا می شوند که شال و مانتو و شلوار آبی بپوشند و کوله آبی روی دوششان بیندازند؟ آرام به سمتش رفتم. سعی کردم سرفه هایم را خفه کنم تا متوجهم نشود. نزدیکش که رسیدم، گلها را از بالای سرش جلوی چشمش نگه داشتم و گفتم: "سلام!" و سرفه کردم. از جا پرید. گل ها را گرفت و گفت: "سلااام!!" بینی اش را میان گلها فرو برد و نفس عمیقی کشید. یک ابرویش را بالا برد و ادامه داد: "از کجا فهمیدی من عاشق گل رز هستم؟" لبخندی زدم و شانه بالا انداختم. اگر می دانستی از کجا... گفتم: "خب، چیزی می خوری؟" سرش را تکان داد. کمی راه رفتیم تا به کافی شاپ پارک رسیدیم. سفارشش را داد و گفت: "بروم دست هایم را بشویم، الان برمی گردم." گفتم: "باشه." موبایلش روی میز بود. موهایم را چنگ زدم. با هزار استرس موبایل را برداشتم. رمز نداشت. وارد برنامه پیام هایش شدم. ای وای حضرت گوگل، برای یک بار هم که شده، بیماری یک نفر را درست تشخیص دادی انگار. موبایل را سر جایش گذاشتم و سرم را روی میز گذاشتم. دوباره سرفه. دستمالی برداشتم که گلبرگ های خونی رسوایم نکنند. برگشت. رنگ آبی اش هنوز پیش چشمم درخشان بود. تو با دل من چه کردی دخترک؟ سرم گیج می رفت و سرفه می کردم. آخ قلبم، آخ. نگران و باعجله به سمتم آمد و گفت: "وای! چه ات شده؟ خوبی؟" و سریع در کوله اش را باز کرد و بطری آبی از تویش در آورد و جلوی دهانم گرفت. بطری را پس زدم و به سختی میان سرفه هایم پرسیدم: "با... ماشین..." سریع گفت: "آره، آره. راه بیفت، می برمت دکتر." خواست دستم را بگیرد، نگذاشتم. نگرانی را در چشم هایش دیدم. نگرانی اش برایم قشنگ بود. حیف که سرفه امانم را بریده بود و نمی توانستم به خاطر اینکه نگرانم شده ذوق کنم. حتی با اینکه می دانستم... 

سوار ماشینش شدم. ماشین لعنتی اش هم آبی بود. با سرعت بالا رانندگی می کرد. می دانستم به سمت کدام بیمارستان می رود. سرفه ها بند نمی آمدند، فقط شدیدتر شده بودند. حجمی را که توی گلویم بالا می آمد احساس کردم و سعی کردم بگویم که نگه دارد. نتوانستم. زدم روی داشبورد و به سختی گفتم: "بزن... کنار..." گفت: "برای چه؟" محکم تر زدم روی داشبورد که گفت: "باشه، باشه!" و زد کنار. در ماشین را باز کردم و خم شدم به سمت بیرون. هر دو دستم را جلوی دهانم نگه داشتم و شدیدتر سرفه کردم. حجم توی گلویم داشت بالاتر می آمد. صدایش را می شنیدم اما صدای سرفه ها توی گوشم بلندتر از آن بود که اجازه دهد بفهمم چه می گوید. یک سرفه دیگر، محکم محکم. و تمام شد. چشمانم را که باز کردم، گلی خون آلود توی دست هایم بود. گل را دید و جیغ زد. "چه بلایی سرت آمده؟" خندیدم. "تقصیر تو بود دخترک من. شاید هم تقصیر من بود. شاید هم تقصیر او بود. کسی چه می داند؟ اصلا مگر مهم است؟ بی خیال مقصر. بی خیال من، بی خیال او. تو اصل کاری دخترک. همه زندگی من بعد از مادر تو بودی دخترک." داشت گریه می کرد: "وای خدای من، چه می گویی؟ حالت اصلا خوب نیست. جریان چیست؟ نصفه جان شدم باور کن!" نیشخندی زدم. گلویم می خارید و می سوخت. موبایلم را برداشتم و صفحه ای که صبح توی کامپیوتر دیده بودم را باز کردم. موبایل را روی صندلی شاگرد انداختم و به سختی پیاده شدم. گفت: "کجا می روی؟ صبر کن!" به موبایل اشاره کردم و گفتم: "فقط یادت نرود، خوشحال باش عشق من. بگذار حداقل دلم به این خوش باشد.به خدا قسم نمی خواستم بدانی، حیف شد. می خواستم در تنهایی خودم اتفاق بیفتد. طمع کردم که خواستم یک بار دیگر ببینمت." کمی که راه رفتم، صدای گریه اش را شنیدم که بلندتر شده بود و صدای در ماشین که باز و بسته شد. صدایم کرد. ایستادم. برگشتم و نگاهش کردم. داشت با گریه به سمتم می دوید. سرفه ای دیگر و افتادم روی زمین. رشته خار را حس می کردم که آهسته آهسته توی گلویم بالا می آمد. چشمانم را بستم. کنارم رسید و نشست. با گریه گفت: "ببخشید. به خدا تقصیر من نبود، من... من متاسفم، خواهش می کنم خوب شو، برگرد..." خنده ای کردم و گفتم: "گریه نکن... دخترک. رسم... رسم روزگار است. گ... گفتم که، دنبال مقصر نباش عزیز من..." رشته خار بالاتر آمده بود. ته حلقم حسش می کردم. گفتم: "تو... ت... ف... فقط... بخند..." این هم از این. آخرین سرفه.

+داستان بالا صرفا زاییده افکار درهم نویسنده می باشد.

+مراجعه شود به: هاناهاکی دزیز.

+متوجه جنسیت شخصیت اصلی شدید؟ کی؟

+دقیقا اونی نشد که می خواستم. شاید بعدا داستان دیگه ای با همین موضوع نوشتم. شما فعلا اینو داشته باشید.

This is not your father's fairytale
And no, it's not your mother's fault you fail
So when your story comes to light
Make sure the story that they write
Goes once upon a time a girl tried harder
Once upon a time she tried again
Once upon a braver choice
She took a risk
She used her voice
And that will be my once upon a time
This time
 

دانلود شه که بشنوم^^
My once upon a time
Dove Cameron
 
+Step into your greatness, before youe story ends.