شاید مسئله یادگیریه. یاد گرفتن چیزای جدید. اینکه می‌تونم دو ساعت بی‌وقفه علوم‌فنون یا ریاضی بخونم و تست بزنم و خسته نشم، اما اقتصاد بعد از یه ربع خسته‌م می‌کنه. سر کلاس خوبه، همون وقتی که معلم داره درس می‌ده. اما بعد که می‌خوام بشینم بخونمشون، عزا می‌گیرم!

+یه جا نوشته بود: طاقت بیار، پاییز داره تموم می‌شه.

اول با خودم گفتم چه فرقی می‌کنه؟ پاییز با زمستون و تابستون چه فرقی داره وقتی که من همونم و شرایط همونه و همه‌چی همونه؟

اما آره، شاید فقط همین بیست روز باقی‌مونده سخته. بعدش راحت‌تر می‌شه. 

می‌دونی، سال انگاری یه آدمه. پاییز که می‌شه، داره جون می‌ده. داره زجر می‌کشه. همین زجر رو هم می‌ندازه تو دل آدما. همه انگاری دارن تو پاییز می‌میرن. دوسش دارم، زیاد، به خاطر همین دردی که داره تو لحظه‌هاش. به خاطر همین ناراحتی‌ش. انگار که داره تک‌تک لحظه‌های عمرش رو برای آخرین بار جلوی چشمش می‌بینه. قبل از این‌که بگه: خداحافظ!

اما زمستون این‌جوری نیست. زمستون از قبل مُرده، تموم شده. بی‌خیال حیوونای بی‌خونه و درختای بی‌برگ. زندگی‌شو کرده. خوشحالیاشو دیده، درداشم کشیده و بعدش... هوف، یه نفس عمیق و تمام. سفیدی محض.

حالا که پاییز داره نفسای آخرشو می‌کشه، حالا که دیگه دست از تقلا برداشته و به سرنوشتش رضایت داده، شاید دردا هم کم بشن. شاید آدما هم بتونن راحت بشن. آروم بشن. تقلا رو بذارن کنار و یه نفس عمیق بکشن. 

+دلم تنگ شده برای تنهایی. برای تنهایی راه رفتن تو حیاط، برای کتاب خوندن تو زنگ تفریح. برای اینکه بشینم تو سرمایی که بقیه رو فراری داده و فقط فکر کنم و لبخند بزنم و لبخند بزنم و لبخند... برای اینکه توی تنهایی، آخرین قطره‌های جام رو سر بکشم، بدون اینکه از تهی شدنش بترسم. چون می‌دونم که این آخرین قطره‌ها، حالا حالاها هستن و هستن و هستن. 

۱۰ ۰