...

دیدی چی شد؟

دیدی چی شد؟

گفته بودم تو وانمود کردن خوبم. 

وانمود کردم چشام سیاهی نمی‌رن.

وانمود کردم سرم گیج‌ نمی‌ره و می‌تونم بدون خوردن به در و دیوار برم جوراب بردارم و وانمود کردم دست و پام یخ نکردن که به جوراب احتیاج داشته باشم. 

بلند قهقهه زدم که اشکای گوشه چشممو توجیح کنم. خنده‌م شدید بود، اشکم اومد. 

دستای لرزونمو گرفتم تو بغلم و حرف زدم، زور زدم، تلاش کردم. هه.

دیدی چی شد؟

حالم خوب نیست. 

ببخشید. 

دیدی چی شد؟

دیدی عزیزم؟

دیدی همونی شد که ازش می‌ترسیدم؟

دیدی همونی که می‌ترسیدم سرم اومد؟

هه. همیشه از اینایی که می‌گفتن هه بدم می‌اومد، حالا خودم دارم می‌گمش. 

ببخشید. 

کلمه‌ها دیگه لیز نمی‌خورن از دستم، دارن پرواز می‌کنن، دارن می‌دوئن. 

ببخشید. 

ولی دیدی چی شد؟

می‌خوام از خونه بزنم بیرون، نمی‌ذاره. 

نفسم گیر کرده.

نمی‌تونم الان زیر این سقف باشم، نمی‌تونم. 

خدایا... 

می‌خواستی بزنی پس گردنم؟

چرا این جوری؟

دارم تاوان گناهامو می‌دم؟

غلط کردم خدا، غلط کردم. 

آخه چرا؟ چرا الان؟ چرا این‌جوری؟

خدایا... این حق من بود؟ من هیچی، من به درک، این حق ما بود؟

خدایا، دیدی چی شد عزیزم؟

چه‌طور تونست تو اون شرایط بشینه و با من درمورد سرگذشت شهید چمران حرف بزنه؟

چه‌طور دلش اومد؟

قشنگ متوجه شدم که از همیشه و همه کس بهم دورتره. اصلا نمی‌فهمه چی دارم می‌گم.

خدایا، حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟

حالم خیلی بده. 

کسی که من هستم، کدومه؟
اونی که خودم فکر می کنم هستم؟
اونی که بقیه می بینن؟
اونی که بعضیا می بینن؟
یا شاید اونی که هیچ کس نمی بینه، حتی خودم؟
هنوز دارم با خودم کلنجار می رم. واقعا "من" کیه؟
تو کتاب مطالعات پارسال نوشته بود که خصوصیات ظاهری مون هم جزئی از هویتمون هستن. ممکنه تغییر کنن، اما ما همونیم. به نظرم منطقی نیست. مثل این می مونه که بگیم سیب گرده. اما ممکنه یه چیزی گرد نباشه، ولی هنوز سیب باشه. نمی دونم چه جوری منظورمو برسونم. سولویگ لاغره. این بخشی از هویت ظاهری سولویگه. اما اگه سولویگ یه روزی چاق بشه، هنوز هم سولویگه. جور در نمیاد، میاد؟
یا همون چیزایی که قبلا گفتم.
خلاصه اینکه نمی دونم... خودمو گم کردم یعنی؟ راستش هیچ وقت پیداش نکرده بودم.
حس می کنم خیلی وقتا وانمود می کنم فقط، چون وانمود کردن راحت تره. 
مخصوصا، مخصوصا توی مدرسه! دمن، اون چیزی که بچه های مدرسه می بینن اصلا "من" نیست. انگار یه نسخه اغراق شده ست، از همه نظر. زیادی تو خودشه و در عین حال، زیادی اجتماعیه. زیادی قهقهه می زنه، جوری که حتی گاهی خودش هم متوجه الکی بودنشون می شه، اما انجامش می ده چون خوش می گذره. زیادی دیوونه ست، زیادی ناراحته، زیادی خوشحاله.
انگار... انگار در عین حال بیشتر از همیشه به خودش نزدیک و از همیشه دورتره.
نمی دونم، اصلا واقعا اهمیتی هم داره؟
این که من کی ام؟
من کی ام؟

روز اول، خانم میم معلم ادبیات پارسالمون اومد سر کلاس انشا. گفتش که خدا رو شکر، هم علوم فنون، هم ادبیات و هم انشاتون رو دادن به خودم. ما هم گفتیم که بد نیست، خدا رو شکر. باز از خورشید (یکی دیگه از معلمای ادبیات مدرسه) بهتره، ما که راضی‌ایم. 

درس رو داد، و سه تا موضوع گفت برای جلسه بعد که یکی‌شون رو بنویسیم.

طبق معمول، شب قبل از روزی که جلسه دوم انشامون بود نشستم به نوشتن. موضوعی که انتخاب کردم، "چرا آسمان شب زیباتر است؟" بود. اصلا این موضوع رو برای خود من ساخته بودن! نوشتم:

«وسط روز بود که از خواب بیدار شدم. وسط یک دشت سبز. صدای خنده بود که بیدارم کرد یا آفتاب؟ نمی‌دانم. از جا بلند شدم. چه قدر آن سرزمین بیگانه بود... لبخندهای زورکی‌شان را می‌دیدم که به چشم ها سرایت نکرده بود. صدای خنده‌های نشان از فراغ بال کودکان، دویدن‌های برای هیچ و آن نور کورکننده ناجوانمرد. آن نور بی‌رحم. من آنجا چه می‌کردم؟ من فرزند شبم، در آن سرزمین بیگانه چه می‌خواستم؟ 

به راه افتادم. دیگران بهم تنه زدند و خوردم زمین و بلند شدم و... خدایا، آن دیوانه‌خانه کجا بود آخر؟ رفتم. آن قدر رفتم که به سزمین خودم رسیدم. سر بلند کردم و دیدم که میان بازوان تاریکش گم شده‌ام. سر بلند کردم و دریافتم که در همان زمان کوتاه، چه قدر دلتنگ عظمت و جبروت سیاهش شده‌ام. آه که چه قدر دنیا به دور از آن نور خیره و آن هیاهوی پوچ، زیباتر است. سرزمین من همین جاست. وطنم، جایی که باید باشم. به دور از بوی دود، اینجا گل شب‌بوست که حکمرانی می کند. اینجاست که صدای اشک‌های بی‌صدای عاشقان سکوت شب را می‌شکند و نه صدای خنده‌های زورکی. صدای جیرجیرک، نه صدای بوق.

به راستی، ما چه می‌دانیم که شب چه سری در دل دارد؟ چه می‌شود که شب‌هنگام، می‌شکنیم. از بند غرور، تظاهر، خودپرستی. شب‌ها دلتنگ‌تر می‌شویم، شب‌ها عاشق‌تر می‌شویم، شب‌ها "تر" می‌شویم. اصلا شب همه چیزش زیباتر است. حتی هیولاهایش، اهریمنانش. سرشان را از کمد بیرون می‌آورند، یا پایی که از لحاف بیرون است را می‌گیرند و خلاصه هرچه می‌کنند، رو بازی می‌کنند. گرگ نیستند در پوستین گوسفند، همچون هیولاهای بی‌شمار روز که کمین گذاشته‌اند. 

سرت را بالا بگیر، بالای سرت را نگاه کن. شاید این‌ها همه کار آن دلبر رنگ‌پریده‌ی محجوب است. کنیزکانش را ببین که دورش را گرفته‌اند. نگهبانان قصرش را ببین، دو خرس! یکی بزرگ و دیگری کوچک. و فقط از دلبر ما می‌آید چنین کاری، رام کردن دو جانور بزرگ مگر کار ساده‌ای‌ست؟ حتی اگر یکی‌شان کوچک باشد، باز هم خرس است، که با همه درنده‌خویی، پیش پای دلبر زانو زده و دست از پا خطا نمی‌کند. دلبر ما هم نشسته بالای مجلس و جلوه‌گری می‌کند. این قدر دور، اما این قدر نزدیک. انگار دست روی سرت می‌کشد و می‌گوید: "بگو!" و همین یک کلام کافی‌ست تا تمام جانت کلمه شود. که از دلتنگی برای خانواده‌ات و روزهای غربت بگویی. از کودک بیمارت که شب‌هاست پیش چشم خود حضرت ماه بالای سرش بیدار مانده‌ای، از آن همه حاجت و ترس و از... عشق. انگار که این جانان ما قاصد حق باشد. انگار قرار باشد شفاعتت را بکند در درگاه آنی که از همه بالاتر نشسته است. همه اسرار شب خلاصه می‌شود در او.

خلاصه ای مردم زمین، هرچه این شب دارد، از مرحمت همان شهبانوی نقره‌فام است، کسی که روز هرگز خواب داشتنش را هم نمی‌بیند.»

نوشتمش. 

دوستش داشتم، نه اون طور که باید و شاید، اما دوستش داشتم. فقط نمی‌دونم چرا نوشتنش اون قدر غمگینم کرد. نفهمیدم چی شد که به خودم اومدم و دیدم لامپ رو خاموش کردم، دراز کشیدم کف زمین و هندزفری تو گوشمه و پلی لیست غمگینم داره پخش می‌شه و خیره شدم به ماه. نمی‌دونم چه‌قدر تو اون حالت موندم و چند تا آهنگ شنیدم، اما پا شدم و رفتم خوابیدم.

فردا صبح، رفتم مدرسه. یادم نیست زنگ اول چی داشتیم، اما اشتباه کردم. چرنوبیل رو از کیفم در آوردم و شروعش کردم. فصل اولش چنان اشکم رو درآورد که زنگ تفریح همه بچه‌ها گفتن تو چه‌ت بود؟ زنگ تفریح هم یه جوری بودم. زنگ دوم انشا داشتیم. انشامو پاک نویس نکرده بودم. معلم اومد سر کلاس. نه معلم خانم میم، خورشید اومد. گفت من معلمتونم، قطعی شده. آه از نهادم بلند شد. بچه ها رو گروه‌بندی کرد و گفت باید انشای گروهی بنویسید! انشاهاتون تو طول ترم یک باید کاملا عینی باشن و حق ندارید از لحن احساسی و شاعرانه، یا تشبیهات و تشخیص و غیره استفاده کنید. خورد تو حالم بد جور. کم مونده بود دوباره گریه‌م بگیره، ولی نه گریه ناراحتی، گریه خشم. گریه نکردم. گلومو صاف کردم و رفتم گفتم بالا بری، پایین بیای، من انشای گروهی نمی‌نویسم! زور زدم و تکی شدم.

برای جلسه بعد، هیچ ایده‌ای نداشتم که چه طور می‌تونم یه انشای عینی درمورد موضوعات کتاب بنویسم. زنگ قبل از ساعت انشا نشستم به نوشتن عینی‌ترین چیز ممکن درمورد "سقف". نوشتم:

«آن اول‌ها که خانه نبود، فقط غار بود. غار هم که سنگی‌ست. دیوار سنگ، زمین سنگ، سقف سنگ. اصلا شاید به همین خاطر بود که دل آدم ها هم سنگ شده بود. بعد خانه‌های چوبی را ساختند. باز هم همه‌چیز چوب بود. در، دیوار، زمین، سقف. حالا هم که شده آجر و سیمان.

اصلا چرا آدم‌ها از همان اول به دنبال سقف بوده‌اند؟ به خاطر سرما، گرما، نور، تاریکی، برف، باران...؟ اگر به من بود، همه سقف‌ها را حذف می کردم. همه دیوارها را برمی‌داشتم. از همان زمانی که رفتیم زیر سقف، آسمان را فراموش کردیم. یادمان رفت که آن بالا، آن بیرون، چه خبر است. یادمان رفت که به ستاره ها نگاه کنیم، چون هر وقت بالای سرمان را نگاه کردیم سنگ دیدیم و گچ. یادمان رفت که خورشید کی بالا می‌آید و ماه کی بیدار می‌شود. نیایش را یادمان رفت، آخر مگر نیایش زیر سقف هم لطفی دارد؟ هرچه می‌کشیم از دست همین سقف است. همه آتش‌ها از گور خودش بلند می‌شود. به خاطر همین سقف است که حس قشنگ نم باران را فراموش کرده‌ایم.

اگر طاقتش را نداریم، اگر به زندگی زیر آسمان خدا را فراموش کرده‌ایم، لااقل سقف‌ها را شیشه‌ای کنیم. چه خیری دیده‌ایم از سنگ و آجر؟»

ازش متنفر بودم.

حالم ازش به هم می‌خورد و نوشتنش آزارم داده بود. با خودم گفتم که این، عینی‌ترین چیزیه که من می‌تونم بنویسم، تمام!

زنگ بعد صدام کرد که بخونمش. قبولش نکرد! گفت عینی و ذهنی قاطیه، به اندازه کافی عینی نیست. گر گرفتم. کاغذ پاک‌نویس رو مچاله کردم و انداختم توی سطل. انشای همه رو بهشون برگردوند و گفت یه بار دیگه بنویسید.

در تلاش آخر، موضوع "باران" رو انتخاب کردم و مثل تحقیقای دوران دبستان، چرخه آب رو براش توصیف کردم.

آخر هم نگفت چه نمره ای داده، اما قبولش کرده بود.

نه این‌که ناراحت باشم، نه این‌که حس وحشتناکی باشه، اما دیگه به هیچ‌جا احساس تعلق نمی‌کنم. 

وقتی نشستم و دارم با بچه‌ها می‌خندم، احساس نمی‌کنم به اونجا تعلق دارم. 

توی خونه که هستم، احساس نمی‌کنم که اینجا خونه خودمه و این آدما خونواده‌م. 

فقط حس عجیبیه، یه جور بی‌قراری که انگار هنوز اونجایی که باید نیستی. نمی‌دونم چی شده که این‌جوری شدم، حتی نمی‌دونم از کی این‌جوری شدم. 

می‌گفتا، haven't ever really found a place that I call HOME.

از اولش نسبت به شهرای مختلف همین‌جوری بودم. تهران خونه من نبود. جایی بود که دوستش داشتم و دارم و اگر قرار باشه انتخاب کنم، زندگی توی تهران رو انتخاب می‌کنم، اما "خونه" نبود. پردیس که هرگز نبود و نیست. حتی حس مسافرخونه هم نداره اینجا. اه. قم چرا، شاید یه ذره خونه‌تر از بقیه جاها باشه. یا حتی نکمک. شاید خونه جایی باشه که خاطرات بچگی‌ت توش به وجود اومدن.

آره، اما نسبت به مقیاس‌های کوچیک یادم نمیاد که این حس رو داشته بوده باشم هیچ‌وقت. حالا نمی‌دونم که این عدم‌تعلق، خوبه یا بد؟

+جالبه، من دروغگوام چون تو نمی‌تونی چهار تا دونه سوال علوم و فنون رو حفظ کنی و همون لحظه پاشی جواب بدی؟ اینو تو گوشت فرو کن عزیز، من هیچ‌وقت به خاطر همچین چیز مسخره‌ای که عملا سود یا زیانی برام نداره دروغ نمی‌گم. اگه می‌گم که جامعه و تاریخ رو سر زنگ زبان خوندم، دروغ نگفتم. اگه می‌گم اقتصاد رو سر زنگ علوم و فنون و ادبیات رو سر زنگ اقتصاد خوندم، دروغ نمی‌گم. اگه می‌گم ریاضی تمرین نکردم و اصلا یادم نبود که امتحان داریم، دروغ نمی‌گم. حالا تو هی بیا بگو پس چرا کامل شدی؟ به قول بابا، من مسئول فکرای تو نیستم. به من ربطی نداره اگه تو فکر می‌کنی من دارم دروغ می‌گم، اما بدم میاد وقتی من رو با آدمای دورویی یکی می‌کنی که همه‌ش می‌گن نه نخوندم، اما تو خونه دارن عین چی خر می‌زنن.

+نشستیم با بابا، گفتم برو تو این برنامه samsung health، ببینیم امروز چه‌قدر راه رفتی. بعد داشتیم امکانات دیگه‌ی برنامه رو تست می‌کردیم. یه بخشی داره که میزان استرس رو بر اساس ضربان قلب اندازه‌گیری می‌کنه. برای بابا رو گفت خیلی کم. همین که انگشتمو گذاشتم پشت گوشی، همه چیزایی که به خاطرشون می‌تونستم استرس بگیرم یهو ریخت تو سرم. گفت استرس خیلی بالا، تو منطقه قرمز. بابا گفت استرس داری؟ چرا؟ گفتم نه، نمی‌دونم! 

گُلای حیاط

 

این یکی هی قرمزتر شد، اون‌ یکی سیاه‌تر.

این یکی شاداب‌تر شد، اون یکی پوسید. 

این یکی عاشق شد، اون یکی لرزید. 

اشکای این یکی ریختن، گلبرگای اون یکی دونه دونه دونه افتادن. 

این یکی تا آخرش موند، جنازه اون یکی رو باد برد.

این یکی سیاه پوشید، این یکی تیره شد. 

این یکی تنها، اون یکی رفته.

تار شدن. 

اگه چیزی خوب باشه، اگه قشنگ باشه، چه فرقی می‌کنه که تو باعثش باشی، یا یه چیز دیگه؟ 

گفتم پاشو درس بخون. گفتم نمی‌خوام. شعر می‌خوام. شعر. آقای فاضل، کجایی؟ اخوان جان...؟ قیصر، قیصر!! گفتم شعر بسه، پاشو. گفتم نماز. گفتم سفره. گفتم برو دوش بگیر. گفتم باشه، باشه، باشه. گفتم موهاتو شونه کن. گفتم نمی‌خوام. بذار همین‌طوری خشک بشه. گفتم چرا داری راه می‌ری؟ گفتم چرا دارم راه می‌رم؟ به دستام نگاه کردم و ازشون بدم اومد. انگار هرچه‌قدر هم صبر کنم زخمای دور انگشتام خوب نمی‌شن. گفتم حق دارن، مگه تو می‌ذاری خوب شن؟ تا میان یه ذره خودشونو ترمیم کنن، دوباره زخمی‌شون می‌کنی. گفتم به درک. راه رفتم، راه رفتم. فکر کردم. چرا این‌قدر متنفر؟ چرا این‌قدر عصبانی؟ چرا این‌قدر... این‌قدر منفی؟ گفتم تا حالا شده از خودت بترسی؟ گفتم آره. اون روز که داشت حرف می‌زد و از عصبانیت بازوهاشو گرفتم و فشار دادم و یه لحظه، فقط یه لحظه دلم خواست که به جای بازوهاش، گردنش بود. و اون قدر ترسیدم که ولش کردم و رفتم تو اون اتاق. گفتم تو یه قاتلی. گفتم قاتل؟ آره... زن‌عمو چی می‌گفت؟ می‌گفت ناخن جون داره، وقتی می‌کنی‌ش، داری می‌کشی‌ش. قاتل. یعنی مو هم جون داره؟ گفتم اون جوری که همه قاتل می‌شدن. گفتم تو یه خائنی. گفتم بودم. از بچگی. یادته؟ گفتم یادمه. یادمه که جاسوس دوجانبه بودم. رفیق دزد و شریک قافله. گفتم یادته اون روز رو؟ گفتم یادمه. یادمه که با فافا و عین علیه پسرعمو و دخترعمه نقشه کشیدیم و رفتم و همه نقشه‌ها رو به دخترعمه و پسرعمو لو دادم و بعد دوباره برگشتم و وانمود کردم اتفاقی نیفتاده و کشیدمشون تو تله، صاف تو تله. بعد وایسادم کنار و تماشا کردم. گفتم یادمه که تو دزد و پلیس، می‌خواستم که پلیس باشم. یادمه که هیچ‌کس نمی‌خواست نگهبان باشه، اما من با کمال میل داوطلب می‌شدم، چون با دزدا تبانی می‌کردم و از زندان فراری‌شون می‌دادم. گفتم تو خطرناکی. گفتم شاید. گفتم بیچاره اونایی که دارن با تو زندگی می‌کنن. نمی‌دونن با چه هیولایی همراهن. نمی‌دونن چه فکرایی راجع بهشون می‌کنی. گفتم همه همین‌جوری نیستن؟ گفتم نمی‌دونم، شاید. به دستام نگاه کردم. یه دونه انگشتم هم ناخن نداشت. چه زشت. چه دردناک. پاهام درد گرفته بودن. Overthinking. نوشته بود enfpها، به همراه infjها و intjها، از همه بیشتر اهل اورتینکن. راست می‌گفت شاید. من خوب بلدم از کاه، کوه بسازم. من خوب بلدم که حال خوب خودم رو بد کنم. و می‌دونی چیه؟ شانس آوردم که هستی. چون هنوز با فکر کردن به توئه که لبخند می‌زنم. چون هنوزم... چی دارم می‌گم؟ خودم هم نمی‌فهمم. اخوان رو دوست ندارم، شعراشو دوست ندارم. آقای فاضل خوبه. قیصر خیلی خوبه. دوست داشتم اسمم با قاف شروع بشه که بتونم بگم "و قاف حرف آخر عشق است، آنجا که نام کوچک من آغاز می‌شود". اما نمی‌تونم خب، اسمم با قاف شروع نمی‌شه. شعر روح آدمو فعال می‌کنه، و دردناکه که بعدش بری و گزارش علمی بنویسی به جای انشا. بده که آرزوی مرگ معلمت رو داشته باشی. بده که با جامپسوت همذات‌پنداری کنی. قرار نبود پر بشی ازش. از نفرت. از خشمی که نمی‌دونه کجا باید بریزه بیرون. گفتم بس کن دیگه، همه که حوصله وراجیای تو رو ندارن. کله مردمو الکی به کار نگیر. برو پی کارت. استیصال تموم شده. شب تموم شده. هذیون بسه. 

هر بار که کتاب جامعه‌شناسی‌مو نگاه می‌کنم، یاد حرف بابا می‌افتم.

یادمه بچه بودم، کلاس دوم سوم، شایدم کم‌تر. بهش می‌گفتم بابا، دوست داری من بزرگ شدم چی کاره شم؟

می‌گفت من نباید دوست داشته باشم که، من دوست دارم تو کاری رو بکنی که دوستش داری و خوشحال باشی. 

می‌گفتم حالا بگو. 

بعد از کلی اصرار گفت من دوست دارم تو بزرگ شدی جامعه‌شناس بشی. 

گفتم چرا؟

گفت چون جامعه‌شناسا می‌تونن کارای بزرگی بکنن. درسته که پولدار نمی‌شن هیچ‌وقت، درسته که کسی بهشون اهمیت نمی‌ده و به حرفشون گوش نمی‌ده، اما اگه گوش بدن دنیا گلستون می‌شه. 

دست سرنوشتو می‌بینی...؟

جالبی‌ش اینه که هیچ‌وقت بهم نگفتن برو دنبال کاری که پول در بیاری ازش، حتی یه بار. یادمه مامان هم بعد از کلییی اصرار، گفت دوست داشتم دکتر بشی که بتونی به مردم کمک کنی. تو مناطق محروم و...

+انگار اون جذابیت اولیه مدرسه از بین رفته و یواش یواش دارم می‌ترسم. هروقت به دور و بر کلاس نگاه می‌کنم و به خودم می‌گم خدایا، آی دونت بلانگ هیر! سریع سرمو میارم پایین و کتابم رو باز می‌کنم. نه. حق نداری از الان شروع کنی. درستو بخون، ارزششو داره.هنگ این دِر.

+امروز فهمیدم بچه‌ها به اون بی‌بخاری‌ای که فکر می‌کردم نیستن. حالا نمی‌دونم نکته مثبتیه که تنها چیزی که از جامعه سرشون می‌شه اینه که "حجاب باید برداشته بشه"، یا نکته منفی‌ایه که هیچ‌چیزدیگه‌ای براشون مهم نیست و کلا عقیده‌ای در هیچ موردی ندارن. طوطی، طوطی، طوطی...

+برای فردا باید انشا بنویسم. یه انشای غیراحساسی و غیرخیالی درمورد پنجره، یا گلدون، یا دیوار... خدایا. خدایا شکرت، معلمامون خوبن همه‌شون، فقط می‌شه یه جوری این شین و اون شین و اون احمد خانم رو منفجر کنی، منهدم کنی، خنثی کنی؟*

آهان، و اون خانم ب، معلم هنر پارسالمون که بنده خدا مغزش تفاوت بین "تفکر و سواد رسانه‌ای" و "هنر" رو درک نمی‌کنه و بچه‌ها رو مجبور کرده بود بشینن برای طرح جلد کتاب اتود بزنن.

*کی این‌قدر خبیث شدم؟ 

سلام سولویگ جان!

احساس می‌کنم حرفای اول نامه، الان هیچ معنی‌ای نداره. من خوب می‌دونم که تو کجایی، و چه‌طوری. تو هم منو می‌شناسی. من دارم از آینده‌ت برات نامه می‌نویسم. نامه‌ای از طرف سولویگ پونزده ساله. و می‌دونم که این رو هم باور می‌کنی. تو همون بچه زودباوری هستی که ساعت‌ها زیر پتو، بی‌حرکت منتظر می‌شه که عروسکات از جا بلند شن و راه برن. می‌دونم که باهاشون حرف می‌زنی و التماسشون می‌کنی. می‌دونم که مدام تهِ کمد رو فشار می‌دی تا مطمئن بشی که پشتش دیواره، نه سرزمین جادویی نارنیا. نامه‌ای از آینده که چیز چندان عجیبی نیست، هست؟

خب، بذار برات بگم. بی‌خیال سال‌های قبل، سولویگ کلاس چهارمی. بی‌خیال مسخره‌بازیایی که سال اول و دوم درآوردی، خب بچه بودی و نفهم. بی‌خیال همه اون‌وقتایی که سال سوم کارلا رو ول کردی و رفتی سراغ بی"وفا"، غافل از این‌که آخرش کارلائه که برات می‌مونه. آره داشتم می‌گفتم. ذوق نکن که با کارلا افتادی تو یه کلاس، به دو هفته نمی‌کشه که مدرسه‌شو عوض می‌کنه. ولی اون روز، وقتی ازش جدا شدی، گریه نکن. همین جداییا بعدا دوستی‌تونو محکم‌تر می‌کنه. بهت قول می‌دم. تابستون که شد، اون روز که مامان زنگ زد به مدرسه که بگه لطفا سولویگ رو بندازید تو کلاس خانم نون، جلوشو بگیر. هرطور که می‌تونی، اصلا برو تلفن رو از برق بکش! مطمئن باش از این کارت پشیمون نمی‌شی، حتی اگه با مامان دعوات بشه سر این موضوع. اگه بیفتی تو اون کلاس، با اون معلم، چنان رُسی ازت می‌کشه و چنان نفرتی بهت تزریق می‌کنه که تا پنج سال بعد هم که بهش فکر می‌کنی، ازش بدت میاد و هر بار این نفرت تازه‌تر می‌شه. چون من می‌شناسمت. شاید ببخشی، اما هرگز فراموش نمی‌کنی. در این مورد خاص هم که... کلا نمی‌بخشی‌ش. حداقل نه تا پنج سال بعد. روز آخر سال پنجم، هرچی دوست داری گریه کن، اما بعدش دیگه نه. باور کن که اون آدما، ارزششو ندارن. آدمی که اوایل سال ششم زنگ می‌زنه بهت و می‌گه دوست جدیدی که پیدا کرده، قشنگ جای تو رو براش پر کرده. اونم در حالی که تو همه تابستون رو گریه کردی به خاطرش و اعتیادت به غم و درد، دقیقا از همونجا تشدید می‌شه. برای کارلا هم گریه نکن. حداقل نه زیاد. باور کن همه اینا به نفعتون می‌شه بعدا.

تو کلاس ششم، لازم نیست با کسی به جز روژینا دوست بشی. بقیه وقتتو کتاب بخون، باور کن این‌جوری بهتره. جدی می‌گم. نمازاتو بخون، جون هرکی دوست داری. من هنوزم که هنوزه دارم جور کم‌کاریای سال ششم و هفتم تو رو می‌کشم! تازه تیزهوشان و نمونه هم قبول می‌شی. خلاصه اینکه نگران نباش.

سال هفتم، سال خوبیه. قدرشو بدون. از حضور معلمات بیشترین استفاده رو ببر، مخصوصننن معلم دینی و علوم و عربی و ادبیاتت. سال بعد چنان معلمای بیخودی تو همین درسا نصیبت می‌شه که نگو و نپرس. 

سال هشتم... از این سال هم استفاده‌تو ببر. خوب خواهد بود کارت. از دست معلم مطالعاتت حرص نخور. لازم نیست به خاطر نمره پایین مطالعات وسط پیلوت بزنی زیر گریه. آخه تو کی این‌قدر بچه بودی؟ هان؟ بذار بهت هشدار بدم، از اینجا به بعدش سخته. خیلی هم سخته. یه تابستون وحشتناک و یه سال تحصیلی وحشتناک‌تر. ولی تو قوی هستی. می‌دونم که می‌شکنی، می‌دونم که گریه می‌کنی، می‌دونم که می‌ترسی و از اون طرف هم تو شک دست و پا می‌زنی، اما دووم بیار. خدا رو چه دیدی؟ شاید آینده سختیای بیشتری برات آماده کرده بود. منم نمی‌دونم! بی‌خیال آنتن مضحک کلاس و بچه‌های اون‌طرف شو. اصلا از همون روز اول برو بشین طرف پنجره. بچه‌های این‌طرف... هعی.

بذار بهت بگم یه چیزی رو، تابستون قبل دهمت، همه سختیای تابستون قبل رو جبران می‌کنه. باور کن. باور کن. توکلت به خدا باشه دختر جان، آینده شاید سیاه به نظر برسه و تار، اما تو از سر می‌گذرونی‌ش. تو می‌تونی. باید بتونی.


به امید دیدار...؟ 

سولویگ


+با تشکر از وبلاگ سکوت، برای راه‌اندازی چالش. و تشکر از پرنیان، برای دعوت کردن من بهش. =)

+چند نفر تو ذهنم بودن که مطمئنم تا حالا دعوت شدن، از طرفی نمی‌خوام معذوریت ایجاد کنم. 

اگر دعوت نشدید و دوست دارید، از leor و راسپینا دعوت می‌کنم که توی این چالش شرکت کنید. 

When you think, when you think, when you think
 you're alone
I'll be like a ghost behind you
When you're down, when you're down
When you're down and you can't find the things to say
You know I'll give my words to you
When the sea, when the seasons change
And the sun shines on your face
Yeah, I'll be there with you
You're a part, you're a part of me now
Just as much as I'm a part of you



More than words
Little mix