شونصد بار این صفحه رو باز کردم و بستم. 

باید بنویسم، اما چی؟

کلمات منسجم نیستن، می پرن از سرجاشون.

به قول مامان باید ادای دین کنیم.

حقیقت اینه که تنها تایم عزاداری برای من تو کل سال، ده روز اول محرمه. یا شایدم بود. فقط هم ده روز اول. و از صدا و سیما حرصم می گیره که دو ماه همه چیز رو تعطیل می کنه و اعصاب آدم رو بهم می ریزه.

چرا بود؟

نمی دونم.

می گن بادآورده رو باد می بره. انگار اعتقاداتم رو باد آورده بود که یهویی رفتن.

حالا رفتن؟

نمی دونم.

آره، نمی دونم کجا خوندم که می گفت: من تنها یک چیز می دانم و آن این است که هیچ نمی دانم*.

انیشتینی، کسی گفته بودش؟ شاید، یادم نیست.

این وری نرفتنا، اون وری رفتن.

مثلا همون روزی که اون لاک قشنگه که مدت ها بود می خواستم رو خریدم، به این نتیجه رسیدم که نمی تونم با لاک وضو بگیرم. و الان دو ماهه که دارن تو کمد خاک می خورن، چون من آدمی نیستم که هی بزنم و هی برای هر نماز پاکشون کنم. و بهم عذاب وجدان می دن، اسرافه بچه، اسراف! مردم نون ندارن بخورن.

نمازام دوباره شکسته شد، از مود "همه جای جهان سرای من است" در اومدم و حالا فقط تو قم و تهران کامل می خونمشون.

حالا به دوستی با همه دوستام هم شک دارم، به همه کارام شک دارم. 

نمی دونم، طبیعیه؟

چه قدر حرف الکی زدم، می خواستم محرم رو بگم.

بله، دهه اول شروع شده.

از بچگی دوست داشتم که پسر می بودم و یه حضور فعالی داشتم تو این مدت.

می دونی، زنجیر زدن تو دسته، طبل زدن، تکون دادن پرچم. خدایا، هنوز هم دلم می خواد که برم تو ایستگاه صلواتی وایسم. 

دوست داشتم از این پسرای بسیجی ای می بودم که کلا تو همه مراسما حضور فعال دارن. 

ولی خب دختر بسیجی فعال هم نشدم، چون دخترا ته ش باید کف مسجدو جارو کنن یا تزئین و غیره. نه که پسرا این کارا رو نکنن، اما برای دخترا "فقط" همین آپشنا موجوده.

دوباره سُر خوردم.

پارسال تک تک مراسمایی که رفتیم رو به زور رفتم. مامان با اخم و تخم بردم و منم خودمو زدم به اون راه و افه ی "شما آزادی منو ازم گرفتید" گرفتم.

الان نگاه می کنم و می بینم حتی همون دسته و مراسم شام غریبان روستا رو هم به خاطر سرگرمی ش دوست داشتم. اون همه پیاده روی با بچه ها، و شربت و نگاه کردن به مدلای جالب و مخصوص سینه زنی مردم کافی بود که برای یه سال سرپوش بذارم رو همه حسای "دقیقا داری چه غلطی می کنی؟".

آخرین روضه ای که توش شرکت کردم؟ پارسال بود خب، معلومه. چه جای مضخرفی هم رفتیم اون شب آخر، مسجد نزدیک خونه مامان جون اینا. این قدر روضه مکشوف خوندن و همه رو دونه دونه بردن تو میدون و تیکه پاره کردن که آخرش از شدت حالت تهوع و حال بد داشتم زار می زدم.

اما آخرین بار که قشنگ گوش دادم و تو دلم مسخره نکردم چی؟ کی بود؟ کلاس دوم بودم. شاید هم سوم. چه بچه خوبی بودم(نه که کسی که این جوری نباشه بچه خوبی نیست؟ از نظر معیارایی که برای شخص خودم تو ذهنم دارم می گم). تو روضه های مدرسه هم گریه می کردم. اون مداح ترکی که "ج"هاش رو با همون مدل خاص نوک زبونی می گفت و مدرسه سر هر مراسمی میاوردش. بعد از مراسم هم با بچه ها دعوا می کردم که چرا مسخره بازی درمیاوردید؟ روضه بود مسخره ها.

همون موقع بود که مراسمای سلحشور رو می رفتیم و تو ماشین تو راه تعزیه گوش می دادیم صداشو.

یهو یه تقی به توقی خورد و بوم، همه چی عوض شد.

سی دی های مداحی جمع شد. شد روضه کوتاه آخر شب قدر و روز عاشورا تاسوعا.

و دارم می بینم که فقط من نیستم که از این تغییر داره تحلیل می ره.

بابا رو می بینم که چه جوری با خودش کلنجار می ره.

اون روز گفت اربعین می خوام پیاده برم کربلا، و همونجا چهار تا شاخ رو سرم سبز شد. با تعجب نگاش کردم. از این خنده های تلخ کرد و گفت چیه؟ بهم نمیاد؟

تو دلم گفتم نه. نمیاد. این همون آدمه؟ 

نمی دونم.

هنوزم هر چه قدر تغییر کنم، علاقه ای به سخنرانی ها ندارم. همون جلسه های ماهیانه قرآن رو ترجیح می دم. لااقل یه چیزی یاد می گیرم، یه چیز جدید. خسته شدم از سخنرانیای تکراری.

نمی دونم، امسال سال عجیبیه.

زندگی م از این رو به اون رو شده و دارم زور می زنم که خودم رو نگه دارم. عین توی فیلما که مثلا غذا رو از رو گاز برمی داره، یهو شیر آب می ترکه. اونو درست می کنه، فرش آتیش می گیره. اونو درست می کنه، آب گرم کن منفجر می شه.

دارم تلاشم رو می کنم. خدایا، کنارم می مونی؟

آی گات پلنز فور ا چینج، آی دو.

عجب ادای دینی شد! دست مریزاد، الان دین خودت که هیچی، دین همه عالم و آدم رو ادا کردی سولویگ!

اه

ببخشید حوصله تون رو سر بردم.

باید یه چیزی می نوشتم، واقعا نتونستم طاقت بیارم.

+این که هروقت گزینه "" رو فعال می کنم ارسال نظر رو کلا غیرفعال می کنه، مشکلش از قالبه، یا چی؟ اگه کسی می دونه ممنون می شم بهم بگه.

*از دوستان ندا رسید که سخن از سقراطه.

بالاخره به یه دردی به جز فیلم دیدن و آهنگ و کتاب خورد این زبانم!

بابا یه دستگاه تراکم‌سنج میوه گرفته بود، نشستم کاتالوگشو براش ترجمه کردم و اسم میوه‌ها رو هم در آوردم. بعله😎.

+ این قدر دلم برای کلاس زبان تنگ شده که نگو.

+ چند روز پیش بچه‌های دوره آیلتس قرار گذاشتن رفتن هم‌دیگه رو دیدن. حوصله‌شونو نداشتم نرفتم. 

+ یه معلم زبان هم داشتیم خیلی باحال بود. بهش می‌گفتیم مستر وات‌پیپر(what paper). فامیلی‌ش کاغذچی بود. به یکی از بچه‌ها هم می‌گفت میس‌ پور من(poor man)، فامیلی دختره پورمند بود.

تا اینکه آخر ترم فهمیدیم که تا فاینال دو جلسه مونده و ما از چهار درس کتاب فقط دو صفحه خوندیم و بقیه تایم کلاس رو حرف زدیم.

یه معلم دیگه برامون گذاشتن که تو دو تا میک‌آپ سشن شیش ساعته جمعش کرد. آخر دومیه که داشتیم نابود می‌شدیم از خستگی چه‌قدر تو دلمون به مستر وات‌پیپر فحش دادیم! :/

+ یه بار همین مستر وات‌پیپر درمورد من گفت:

_She's got an interesting character.

+Why?

_'Cause when you look at her she's all so cute and everything, but there's a monster inside her. 

تا چند روز فکرم رو درگیر کرد این حرفش. 

داستان از اونجایی شروع می‌شه که بالاخره بعد ازسه ماه برنامه‌ریزی و عقب افتادن برنامه به خاطر سفر، مامانت می‌گه که خب دیگه خونه‌ایم، می‌تونی اینژ رو دعوت کنی. و یهو به خودت میای و می‌بینی که کوچک‌ترین علاقه‌ای به دعوت کردنش نداری، با اینکه خیلی دوسش داری.

یا شاید از قبلش، وقتی که بعد از ظهر تو روستا از خواب بیدار می‌شی و صدای دستگاه هم‌زن رو می‌شنوی و بوی خمیر رو حس می‌کنی. و یاد دو سال پیش می‌افتی که تو همین شرایط احتمالا می‌دوییدی بری یه چنگی به خمیر بزنی و بعدا به یه نون خمیر و سوخته و داغون اشاره کنی و بگی من پختمش. یاد پنج سال پیش می‌افتی که از عجله نون پختن خوردی به پنجره و سرت شکست و چهار تا بخیه خورد. ولی الان، هیچی. حتی حس نداری که بلند شی و بری یه انگشت به خمیر بزنی و به جاش چشمات رو می‌بندی و سعی می‌کنی یه کم دیگه بخوابی.

یا شاید از قبل‌ترش، وقتی که بابا با ذوق می‌گه داریم می‌ریم فلان جا مسافرت. و هرچی تلاش می‌کنی، هرچی تو اعماق وجودت رو می‌گردی، اون شوقی که باید رو حس نمی‌کنی. دیگه مثل دو سال پیش نیست که شب قبل از حرکت از هیجان خوابت نبره و تا صبح رویابافی کنی. دیگه وقتی می‌رسید به یه بنای تاریخی، مثل اون موقع ذوق‌زده نمی‌شی و بعدا چیزی برای کسی تعریف نمی‌کنی. طبیعت و قلعه‌های باستانی و مکانای زیارتی دیگه شگفت‌زده‌ت نمی‌کنن و همه‌ش به این فکر می‌کنی که کاش الان هدفونت پیشت بود و بهت گیر نمی‌دادن که ای بابا... در آر اونو از تو گوشت! و از الان عزا گرفتی برای دو هفته بعد که قراره برید مشهد. و تنها استثناء همه این حس‌ها، دریاست که هنوز هم وقتی بهش فکر می‌کنی دلت قیلی ویلی می‌ره و یه حس عجیبی بهت دست می‌ده. فقط آبه که هنوز وقتی می‌باره باعث می‌شه که دوباره دو ساله بشی و جلوی چشم همه مدرسه بپری تو چاله‌های آب. 

آره، احتمالا از همین‌جاست که می‌فهمی دیگه اون آدم سابق نیستی. نمی‌دونی تاثیر چند ماه افسردگیه، یا فقط داری بزرگ می‌شی. به این فکر می‌کنی که اون روزا تموم شدن، اما تاثیری که روت گذاشتن احتمالا هرگز از بین نمی‌ره. تو آدم این‌قدر زود تغییر کردن نبودی. تو آدم بزرگ شدن نبودی. تو همیشه دختر دیوونه‌ی جمع بودی که پیشنهادای عجیب غریب می‌دادی. همونی که می‌گفت بیاید پنج تایی همزمان از جامون بلند شیم، همزمان قدم برداریم. همونی که وقتی کارای همزمان رو می‌دید ذوق می‌کرد و غش‌غش می‌خندید. همونی که از پله‌ها ورجه‌وورجه‌ای می‌اومد پایی و همیشه اینژ سرش رو تکون می‌داد و می‌گفت آخرش همین جوری خودت رو به کشتن می‌دی. ولی تو اهمیتی نمی دادی، چون تنها کسی بودی که می تونستی اون جوری و با اون سرعت از پله ها بیای پایین. هنوز هم هستی.

اشتباه نکنید، به هیچ‌وجه غمگین نیستی. ناراحت نیستی، فقط دیگه نمی‌تونی از چیزایی که قبلا دیوانه‌ت می‌کردن لذت ببری. هنوزم خوشحال می‌شی، اما دیگه نه اون جوری با اون چیزا.

خیلی حس عجیبیه، خیلی. 

وقتی که آلبوم اصلی، نه نسخه لیک‌شده اومد بیرون، خونه نبودم. وقتی برگشتم دیدمش و گفتم ایول! بریم تو کارش.

هعی، بگذریم از این‌که کلا به نظرم خیلی آلبوم قشنگیه. 

از اونجایی که ترک سه و پنج قبلا به عنوان سینگل منتشر شده بودن و شنیده بودمشون، یک و دو و چهار و شش و هفت رو دانلود کردم که گوش بدم.

بد نبودن، قشنگ بودن. 

رسید به ترک هفت. 

همین که شروع شد فهمیدم که باید بره توی پلی‌لیست ...feel موزیک‌پلیرم. همون پلی‌لیستی که همه‌ش رو باهم گوش نمی‌دم، چون اوردوز می‌کنم. و هیچ‌کس همه‌ش رو نداره، یا حداقل از من نگرفته به جز عین دخترعمو. اونم چون حوصله نداشتم تک‌ به تک آهنگایی که می‌خواست رو انتخاب کنم و کل فولدر رو براش ریختم. جای نگرانی نیست، اون که نمی‌دونه کدوم آهنگا توی اون پلی‌لیست هستن.

داشتم می‌گفتم، ترک هفت.

Miss Americana and the heartbreak prince

اسمش خیلی طولانیه، نه؟

هعی.

این همه نوشتم که بگم برید آلبوم رو گوش کنید، این ترک رو بیشتر از همه. چون واقعا محشره. اصلا... خدایا، من خیلی زیاد دوستش دارم. ریتمش، متنش، همه‌چی‌ش.

 

 

دانلود شه که بشنوم^^
Miss Americana and the heartbreak prince

+ برای کسایی که نمی‌دونن، Lover آلبوم جدید تیلر سوئیفته.

+ می‌خواستم آهنگای موردعلاقه‌م رو بگم، و دیدم به جز همین که با روانم بازی می‌کنه و از همه بیشتر دوسش دارم، بقیه‌شون رو یه اندازه دوست دارم. پس اونایی که کمتر دوستشون داشتم:

False god

You need to calm down

The archer

+ جالب اینه که از چهار تا سینگلی که منتشر شد، دو تاشون بین سه تا آهنگ غیرموردعلاقه من بودن. :/

خب، نمی دونم چرا از دیروز صبح نوشتن این پست رو عقب انداختم.

راستش حدود ده روز بود که دستم به خوندن هیچ کتابی نمی رفت و داشتم می مردم از عذاب وجدان نگاه کردن به کوه کتابای جدید روی میز و کتابای امانتی کنار تخت. تا این که دیروز، در پی یک اقدام انقلابی، همین کتابی که می خوام درموردش بگم رو تموم کردم، ده صفحه از "کویر" رو خوندم، "قندعسل*" رو شروع و تموم کردم و الان هم "متشکرم؛ از ته دل" رو شروع کردم و احتمال قوی امروز تمومش می کنم و دوباره می شینم سر کویر. بعله، نمی خونم، نمی خونم، یهو می افتم رو کتابا و دروشون می کنم!

غرض از مزاحمت،

چند وقت پیش دوری بهم کتابی امانت داد به نام "آوازهای غمگین اردوگاه". نویسنده ش آقای شرمن الکسیه، نویسنده "خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت". چند بار کتاب رو باز کردم که بخونم، اما نشد. هم به خاطر مصادفت با همون ده روز و هم به خاطر اینکه فکر می کردم قراره کتاب حوصله سربری باشه. اما بالاخره به هر سختی ای بود، چند صفحه ش رو خوندم و بالاخره توجهم رو جلب کرد و دیگه نذاشتمش زمین. پنجاه صفحه اول یک هفته طول کشید، اما دویست و پنجاه صفحه بعدی چند ساعت.

ماجرا با سرخپوستی به اسم توماس آتیش به پا کن شروع می شه که یه مردی به اسم رابرت جانسون رو می بره پیش بزرگ مادر. رابرت جانسون گیتاریسته، اما با هر بار گیتار زدن زخمی می شه و درد می کشه، چون با شیطان معامله کرده. شنیده که بزرگ مادر می تونه کمکش کنه و توماس هم اون رو پیش بزرگ مادر می بره. اما گیتار رابرت جانسون، توی ماشین توماس جا می مونه.

نمی خوام خیلی زیاد توضیح بدم، چون بعدش نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و داستان به این قشنگی رو اسپویل نکنم. فقط این رو بدونید که توماس به همراه چند نفر دیگه، تصمیم می گیرن یه بند راک اند رول راه بندازن و معروف و پولدار بشن.

ولی خب، چیزی که من می خواستم درموردش حرف بزنم اصلا این نبود.

تو کل داستان، درمورد تصور "سفیدها" درمورد سرخپوستا حرف می زنه. که سرخپوستا وحشی و بی تمدنن و...

خیلی جالبه، نه؟

به ما می گن کاشف قاره آمریکا کریستف کلمب بود. اون قاره ای رو کشف کرد که آدمای زیادی از قبل اونجا زندگی می کردن، نمی دونم چه طور می شه اسم این حرکت رو اکتشاف گذاشت.

از اون جالبتر اینه که بعد بومیا رو به بردگی گرفتن، کشتن و بعضیاشون رو از خونه شون بیرون کردن، و حالا به نقطه ای رسیدیم که بومیان اون منطقه تبدیل به اقلیتی شدن که کمتر کسی دید مثبتی بهشون داره.

داستان فقط به آمریکا ختم می شه؟ نه!

اروپاییا آفریقا رو هم به همین روز انداختن، آسیای جنوب غربی* و شرق آسیا و شبه جزیره هند و غیره و غیره رو هم. و حالا همون سفیدایی که آمریکا رو تصرف کردن، کل دنیا رو دارن به صلابه می کشن. تو رسانه هاشون غیرسفیدپوست ها رو وحشی و بی تمدن نشون می دن. درمورد آسیای جنوب غربی و مسلمونا که اصلا حرف نمی زنم، گرچه ما تو چشم اونا اصلا آسیایی محسوب نمی شیم و وقتی می گن آسیایی، منظورشون آسیای شرقیه. ما خاورمیانه ایم!

حس می کنم حرفام شعاریه، اما واقعا نمی دونم چه طور ممکنه کسی، یا دولتی بتونه با این همه جنایت قسر در بره و تازه همه رو هم متهم به جنایت بکنه و زندگی رو براشون سخت.

آمریکا سپاه ایران رو تحریم کرد، به خاطر تروریست بودن. اجازه بدید، داعش رو آمریکا به وجود آورد. طالبان رو. آمریکا به ویتنام حمله کرد و اون همه جنگ و تهش هم هیچی به هیچی. به عراق حمله کرد، به سوریه. با ایران هم که درگیر جنگ سیاسی اقتصادیه، اون قرارداد عدم استفاده از موشکای هسته ای با روسیه رو هم که شکست و می گاد ست مرسی آن آس، وگرنه به زودی پودر می شیم با این وضعیت.

به جز قدرت طلبی، به نظرم بخش زیادی از این اتفاقات به نژادپرستی هم مربوط می شه. آمریکایی ها برای ما امریکن دریم و یوتوپیا رو به تصویر کشیدن، جایی که همه با هم برابرن و همه می تونن هرچی که بخوان باشن. اون وقت خودشون این چنین نژادپرستانه و وحشیانه با همه دنیا برخورد می کنن. به ما به خاطر نداشتن قانون برابری همجنسگرایان خرده می گیرن و خودشون نسل کشی مسلمونا تو بوسنی رو راه می اندازن. وطن فروشا هم راحت نشستن سرجاشون و از پشت میکروفوناشون به ما می گن که قیام کنیم، که اوضاع همین جوری نمی مونه. و حالا کار به جایی رسیده که من همکلاسی هایی دارم که می گن من ترجیح می دادم یه بوته خار تو بیابونای آمریکا باشم ولی ایرانی نباشم.

اشتباه نکنید، من به هیچ وجه آدم وطن پرستی نیستم، از اینایی که می گن جان من فدای خاک پاک میهنم و... ولی احترام قائلم برای کشوری که من رو بزرگ کرده. برای مردمی که من با پول مالیات اونا درس خوندم و زندگی کردم.

توی فیلم جسیکا جونز، یه پسری بود به اسم روبین. حرفای قشنگی می زد (گرچه آخرش مرد)، یه بار گفت: همه ما یه کم نژادپرست هستیم، فقط نباید بر اساس اون عمل کنیم.

راست می گفت، ما خودمون هم همچین علیه سلام نیستیم.

اون روز که رفته بودیم پارک، یه دختر و پسر افغان با سر و روی خاکی و خونی اومدن به نگهبان پارک گفتن که یه نفر گرفته ما رو زده و گفته برگردید کشور خودتون. درصورتی که اگه همین آدما اروپایی یا آمریکایی بودن، چنان می ذاشتیمشون رو سرمون و حلوا حلواشون می کردیم که نگو و نپرس!

چه قدر پراکنده حرف زدم. انگار این حرفا عقده شده بود و مونده بود سر دلم.

دلم گرفته. دلم گرفته از بچه هایی که سنگ همچین آدمایی رو به سینه می زنن. دلم گرفته از اونایی که اون همه خیانتی که قاجار و تا حدی پهلوی در حق ما کردن رو یادشون رفته و هی می گن تو این چهل سال، تو این چهل سال. آره، وضعمون الان ایده آل نیست، خیلی هم سخته شرایط. همه چی گرونه، اختلاس گرا زیاد شدن، می دونم. باید خیلی اصلاحات ایجاد بشه تو قانون و تو رفتار مردم و غیره، اما چه طور می تونید بگید دوست دارید برگردید به دوره قاجار و پهلوی؟ خدا شاهده هربار که تاریخ این دوره ها رو می خونم گریه م می گیره از این همه ذلیل بودنمون تو اون دوره. از اون همه خیانت و از اون همه چپاول انگلیس و روسیه. حداقل الان اون قدر ذلیل نیستیم. برید تاریخ رو بخونید، وضعیت ایران تو دوره جنگ جهانی اول و دوم رو، باور کنید شما هم گریه تون می گیره از این همه بدبختی. از اونایی که لهستانیا رو آوردن به کشور ما و هم اونا رو آواره کردن و هم مردم ما رو مبتلا به تیفوس و تیفوئید. از اردواگهای آمریکایی که وقتی مردم آرد نداشتن برای خودشون نون بپزن و قحطی شده بود، نون سفید رو تو سطل زباله می انداختن و پسربچه ای رو که می خواست یه تیکه کوچیک از اون نون ها رو برداره کشتن. لااقل الان می تونیم از خودمون دفاع کنیم. لااقل می تونیم بریم مدرسه، بدون اینکه حتی یه لحظه به این فکر کنیم که ممکنه یه نفر با مسلسل بیاد تو کلاسمون و همه رو بگیره زیر رگبار.

چند وقتی می شه که سعی می کنم از بحثای سیاسی فاصله بگیرم، چون ته ش کسی قانع نمی شه و فقط جنگ اعصابه، اما فکر می کنم علاوه بر همه چیزایی که باید تغییر بکنن، ما هم باید چشمامون رو بازتر کنیم و حواسمون رو جمع تر.


*نخندید بهم، هرکسی هرازچندگاهی باید کتاب کودک هم بخونه!

*سعی کنیم به جای خاورمیانه، از همین اصطلاح آسیای جنوب غربی استفاده کنیم.

+ ریویوی من از کتاب در گودریدز.

لبخند می‌زنم و کتاب را روی سینه‌ام می‌گذارم، جایی نزدیک قلبم. به این فکر می‌کنم که عاشق‌تر از همیشه‌ام و عشق کافی نیست؟

می‌نشینم و کاغذم را برمی‌دارم. قلم را توی دستم می‌گیرم و روی کاغذ می‌گذارم و... 

هیچ. 

هیچ. 

و به این نتیجه رسیده‌ام که تا "حس نکنی" نمی‌توانی بنویسی. قلم را برمی‌دارم و دوباره می‌گذارمش روی کاغذ. خط می‌خورد و نمی‌نویسد. کلمه‌های توی سرم خط نمی‌شوند، اشک می‌شوند و می‌ریزند روی کاغذ. صدایش را می‌شنوم که بی‌خیالِ هلو شده و دارد موهای نارگیل را می‌کَنَد و می‌خورد: "آخر چه حرفی برای گفتن داری دختر؟ تویی که پر از بی‌حسی هستی و فوران احساسات و حتی خودت هم نمی‌دانی همچین چیزی چه‌طور ممکن  است. تویی که فقط بلدی حس کنی، اما حس کردن همانی است که کم‌تر از همه از پسش بر می‌آیی." 

قلم می‌افتد روی زمین. صورتم را با دست‌هایم می‌پوشانم و هق می‌زنم، اما اشکی نیست. چشمه اشکم خشک شده از بس این طرف و آن طرف خرجش کرده‌ام. هق می‌زنم و هق‌هق‌های خشک و خالی گلویم را خراش می‌دهند. می‌گوید:" کاغذت خونی شده."، خونی که از تک‌تک ده انگشتم می‌چکد. و خون هم کلمه است. خون کلمه است، اشک کلمه است و درد کلمه‌ است، اما این کلمه‌ها... کلمه‌های لعنتی خط نمی‌شوند. به کاغذ که می‌رسند خشک می‌شوند و می‌شکنند و می‌ریزند روی زمین.

چه کار باید بکنم؟

می‌گوید: "بالا بیار، خوب می‌شوی. اگر بالا بیاوری کلمه‌ها خط می‌شوند روی کاغذ."

عق می‌زنم. عق می‌زنم. عق می‌زنم...

از این همه عق زدن عقم می‌گیرد. حالم به‌هم می‌خورد اما دریغ از یک کلمه.

سرم را در آغوش می‌گیرد. می‌خواهم پسش بزنم. نمی‌گذارد. می‌گوید: "خودت هم می‌دانی که لازمش داری." 

لازمش دارم، راست می‌گوید. روزهاست که بیش از هرچیزی محتاج آغوشم. ماه‌هاست که محتاج آغوشم. 

تکیه می‌دهم به سه‌کنج دیوار و اشک‌های نداشته‌ام را گریه می‌کنم. 

یکی بیاد که دستشو ببرم بالا، بگم هرکس که من دوست، آشنا و فامیل او بوده‌ام، زین پس فلانی دوست، آشنا و فامیل اوست.

یه تعداد آدم رو فقط انتخاب کنم، بگم شماها حق ندارید اون جدیده رو دوست، آشنا و فامیل خودتون بدونید. من برای شما هستم هنوز. 

بعدشم دست همون تعداد (یا اگه دستشون نمی‌شه یادشون) رو بگیرم و برم یه جایی که کسی نشناسدم به جز همونا. و کسی زبونم رو نفهمه و زبون کسی رو نفهمم به جز همونا. 

+عیدتون مبارک. از این پونصدیا و هزاریای عیدی نصیب همه‌تون. نمی‌دونم درسته یا غلط، ولی می‌گفتن بودنش تو کیف‌پول برکت میاره. حالا نمی‌دونم چرا من که همه پولامو از دست مامانم می‌گیرم و تبرکه مثلا، کیف‌پولم شپش‌پرونیه. 

+از اونجایی که الان عید غدیره و سید بودن مساویه با خرج کردن، هرگونه ادعایی مبنی بر سید بودن من کذب محضه. سید اونیه که تو شناسنامه‌ش باشه سیدی، فامیلی مامان بنده‌خدا که تو شناسنامه نیست. 

Take, a piece of my heart

And make it all your own

So when we are apart

You'll never be alone

When you miss me close your eyes

Maybe far, but never gone

When you fall asleep tonight

Just remember that we lay under the same

Stars


Never be alone

Shawn Mendes


+متن، ترجمه و دانلود آهنگ.

البته ترجمه‌ش یه خرده ضعیفه، به بزرگی خودتون ببخشید. 

و خوبی یه جمع دخترونه، یا حداقل جمع دخترونه‌ی ما اینه که اگر دلت گرفت، اگر دلت گریه خواست می‌تونی خیلی راحت بگی: بچه‌ها، بیاید لامپا رو خاموش کنیم گریه کنیم. و می‌دونی که کسی بهت نمی‌خنده، چون خود اونا هم دارن گریه می‌کنن.

یا می‌تونی دپرس باشی و وقتی گفتن چته، بگی نمی‌دونم با اینکه می‌دونی. از بس ندونستی که همه باورت می‌کنن، هیچ‌کس پی‌شو نمی‌گیره. 

+ بعدم از زور "ندونستن" پاشو برو اون گوشه حیاط که به زور اینترنت گوشی E می‌شه و بیست دقیقه تمام بشین و به اینستاگرام متصل شو بلکن دلت یه ذره آروم بگیره.

+ اسم مغازه‌هه تو اصفهان، "آیس‌پک غورباقه‌ی مأیوس" بود. برام جالب بود.

+ اگر نمی‌دونستید بدونید، پل خواجو شبا شلوغه، سی‌وسه پل روزا. 

+ چه‌قدر تو بی‌دست‌وپایی دختر. چه‌قدرررر بی‌دست‌وپایی. واقعا برات متاسفم. یاد برخوردت که می‌افتم حالم ازت بهم می‌خوره. اصلا اگه دانشگاهم شهر دیگه‌ای قبول شدی نباید بری بنده‌ی خدا، تو که زور دفاع از خودت رو نداری. نه زورش رو داری، نه فهمش رو. اگه دوری یا پرنی اونجا بودن چنان دهن طرفو سرویس می‌کردن که اون سرش ناپیدا. شما بشین عصبی بخند، آفرین. بعدشم فرار کن.

الان که فکر می‌کنم، دوست داشتم دیروز برم دعای عرفه رو.
صبح هم تنبلی کردم. می‌تونستم برم نماز عید. 
چه‌قدر مسخره شدم. از خودم بدم میاد. شاید از نظر خیلیا موضوع مهمی نباشه، اما این‌همه فاصله آزارم می‌ده. 
کارم شده روزی سه بار نماز زوری خوندن. 
اینه خانم سولویگ؟ به این افتخار می‌کنی؟
خجالت داره دختر. نه مسجدی، نه نماز جمعه‌ای،... 
تا حالا مفاتیح رو از نزدیک دیدی؟
چند سالته؟
زشته باور کن. زشته. 

+عیدتون مبارک.