شروعش وقتی بود که داشتم برای شصتادمین بار میدیدمش. یهو حالم ازش بهمخورد. یهو گفتم: اه، این چیزیه که تو بهش میگی موردعلاقه؟
گالریم رو بالا پایین کردم. همه فیلما بهم حالت تهوع دادن. همهشون به نظرم چرند و سخیف اومدن.
پلیلیستم رو بالا پایین کردم. چندشم شد.
پستای وبلاگم رو مرور کردم و منزجر شدم.
به گمونم دچار حالتی شدم به اسم خودبیزاری. از خودم و تمام چیزای مربوط به خودم متنفرم. حالم از همهشون بهم میخوره. دلم میخواد تبلت رو برگردونم به تنظیمات کارخونه و فولدر فیلما و آهنگام توی کامپیوتر رو حسابی پاکسازی کنم و بعدش حافظهم رو پاک کنم و راحت بشینم سرجام.
وای خدایا، حالم از مدرسه بهم میخوره. دیگه نمیتونم این حجم از مسخرهبازی و بیبرنامگیشون رو تحمل کنم. دلم میخواد تکتکشون رو با همین دستای خودم خفه کنم.
حتی وقتی به صندلیم و دیوار کنارم نگاه کردم و به این فکر کردم که من دو ماه و نیمه دارم اینجا میشینم، دلم خواست همهجا رو بشورم و هر اثری از وجودم رو پاک کنم و بعدش گم و گور شم.
حتی دیدن آدمایی که یه طوری بهم ربط دارن، باعث میشه یه حس عجیبی بهم دست بده.
هیچوقت این حس رو نداشتم، اما حتی از بدنم هم بدم میاد. توش راحت نیستم. انگار بدن من نیست. مال یکی دیگهست. من دزدیدمش و دارم قاچاقی توش زندگی میکنم و هر لحظه ممکنه سر و کلهی صاحب اصلیش پیدا بشه و پرتم کنه بیرون.
اینقدر چیزایی که باید حواس خودم رو از فکر کردن بهشون پرت کنم زیاد شدن که دیگه یادم نمیاد الان دارم از چی فرار میکنم. یادم نمیاد داشتم به چی فکر میکردم که اعصابم خرد شد و یهو چسبیدم به دمدستیترین فکری که تونستم. اینقدر زیاد شدن که حتی همینطوری کلشون رو یادم نمیاد، مگه اینکه یهو فکرشون تو سرم جوونه بزنه و بگم: عه! تو هم بودی؟
خدایا، یه چیزی بهت بگم؟ جدا حس میکنم کلا دیگه منو نمیبینی. من هبچوقت بهت شک نکردم. به بودنت، به همهچیزت. اما نمیدونم... نکنه دلم سیاهتر از اونه که بخوام بیام سراغت؟ نکنه جزو "من یشاء" نیستم؟ نمیدونم، هرچی که هست، داره اذیتم میکنه. من که میخواستم دختر خوبی باشم، من که سعیمو کردم...
*اسم یه فیلم بود، نه؟
منم گاهی وقتا این حس بهم دست میده و واقعن دلم می خواد فقط فرار کنم و دور بشم
*بعله اسم یه فیلمه با بازی حامد بهداد و رویا نونهالی
خیلیم بد تموم میشه. واسه هر کی تا حالا گذاشتمش فحشم داده