دقیقا یه هفته بود که یه حس عجیبی داشتم. همه‌ش داشتم به کارلا فکر می‌کردم و یه چیزی درست نبود. یادم افتاد که دفعه آخر که بهش پیام دادم، گفت که نُه روز مریض بوده و یه هفته مدرسه نرفته بوده. و من بعد از نه روز فهمیدم. حالم خیلی بد شد. گفتم که آره، عجب دوست خفنی هستم من! چه‌قدر از حال دوستم خبردارم!

اون گذشت. چند بار توی تلگرام بهش پیام دادم و یه بارم پیامک. جواب نداد. چیز عجیبی نبود، خیلی کم آنلاین می‌شد. 

دیشب اصلا یه جوری شده بودم، گفتم این‌جوری نمی‌شه، فردا بهش زنگ می‌زنم. خیلی نگران شده بودم، می‌ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه، یا هرچی. 

همین چند دقیقه پیش مامانش زنگ زده بود. گفت کارلا یه هفته‌ست رفته زنجان. مسافرت نه، رفته اونجا پیش باباش که تنها نباشه. یه هفته‌ست که داره می‌ره مدرسه تو روستاشون. 

اصلا باورم نمی‌شه. 

هنوز تو شوکم. 

مگه کلا چند وقت یه بار می‌دیدمش؟ حالا همونم احتمالا نصف شده. شایدم کم‌تر...

و من چه دوست خوبی‌ام، دست مریزاد سولویگ. یه هفته گذشته لعنتی، یه هفته! اون اونجا نه نت داره نه چیزی، تو چی؟ 

دستت درد نکنه حسن آقا. ممنونم ازت که یه دو هفته‌ست زندگی مردم رو مختل کردی.

مامانش گفت این دختر من خله. گفتم اگه خل نبود که دوست من نمی‌شد. 

خدایا، یه نفر رو از دست دادن برای یه سال کافی نبود؟ حالا از دست دادن هم نه، ولی خودت که می‌دونی چی می‌گم. 

دقیقا اون دو نفری که بیشتر از همه برام مهم بودن، اونایی که فاصله‌مون بیشتر از همه آزارم می‌داد، در عرض یه ماه به اندازه چند صد کیلومتر ازم دورتر شدن. دوری‌ای که دیگه مثل قبل نمی‌شه پرش کرد، نمی‌شه بهش بی‌تفاوت بود.

+نخای وابستگی‌م به قم دارن دونه دونه قیچی می‌شن. 

۱۱ ۰