+نوزده و هفتاد و شش، رتبه اول کلاس. منطق نوزده، جغرافیا هجده.

+منابع المپیاد ادبی اعلام نشدن. همه‌شون اعلام شدن به جز ادبیات. یعنی بشینم بخونم برای جغرافیا؟ نمی‌دونم.

+بالاخره تونستم وصل شم به اینترنت جهانی با مودم خاله‌اینا. بعد از چند روز رسیدم صفحه گودریدزم رو آپدیت کنم.

+احتمالا بعدا پاکش کنم، این پست رو. یا ادیتش کنم، نمی‌دونم. 

+لعنت بهش. شوخی‌شوخی جدی شد. به مسخره‌بازی می‌گفتیم "عزیزم" و "نمد" و این خزعبلات، حالا افتادن تو دهنم. اه. حالا باز جای شکرش باقیه که به این و اون نمی‌گم "سیسی"! :/

نزدیک بود به خاطر چهار تا ghost story مسخره سرمون رو به باد بدیم.

***

ساختمون مدرسه، مستطیلی شکله و از هر دو طرفش راه‌پله داره. یعنی شما می‌تونید از سمت راست از پله‌ها برید بالا، طول ساختمون رو طی کنید و از سمت چپ بیاید پایین و برگردید سر جای اولتون. 

چند روزه به جای حیاط، می‌ریم طبقه پایین. آزمایشگاه اونجاست و نمازخونه و کتابخونه و موتورخونه و چند تا در بسته که نمی‌دونیم چی پشتشونه. امروز هم نشسته بودیم اون وسط و لامپا رو خاموش کرده بودیم. داشتیم سناریوی فیلم ترسناک می‌چیدیم، که وای الان یه دستی از اونجا میاد و می‌گیرتمون و فلان و فلان. این وسط هم برای مسخره‌بازی یه چند تا جیغ و ویغ می‌کردیم و اینا. بعدشم رفتیم تو کتابخونه متروکه مدرسه که وسایل ورزشی هم توش هست و یه ذره بازی کردیم و اومدیم بیرون.

اینجا بود که طوطی لابد با خودش فکر کرد چرا یه ذره هیجان فضا رو بیشتر نکنه؟ این شد که جیغ زد و من و هانی لمون هم که منتظر اشاره بودیم، جیغ‌زنان به سمت راه‌پله‌ی سمت چپ فرار کردیم. ملی و دوری هم پشت سرمون. یهو صدای ناظم عزیز و خوش‌اخلاقمون رو شنیدم که داره داد می‌زنه: اون کیه داره جیغ می‌زنه؟ وایسا ببینم!

بعد ما راه‌پله رو دوباره اومدیم پایین و فرار کردیم به سمت راه‌پله‌ی اون طرف و اومدیم بالا. همین که اومدیم بالا و اومدیم خودمون رو پرت کنیم تو کلاس ده تجربی ب، دیدیم که ناظممون داره از اون طرف میاد بالا و از بخت بدمون، اون هم ما رو دیدیم که پریدیم تو کلاس. ما هم خیلی ریلکس نشستیم پشت میز و وانمود کردیم داریم شیمی می‌خونیم. درواقع بی‌عقلی کردیم. طوطی و هانی لمون سریع پریدن تو نمازخونه و وایسادن تا آبا از آسیاب بیفته، اما ما سه تا عین دیوانه‌ها خودمون رو تابلو کردیم.

هیچی دیگه، ناظم اومد تو کلاس و اصلا ما رو ندید، یهو به یکی از بچه‌ها گفت: پایین چه غلطی می‌کردید؟ اون بدبخت هم از همه‌جا بی‌خبر، گفت: من؟ خانم من کل زنگ تفریح تو کلاس بودم! آره، ناظممون هم یه عالمه سرشون داد زد و گفت من دیدم که اومدن تو این کلاس. یا میاید می‌گید کیا بودن، یا از انضباط همه‌تون کم می‌کنم!

دیگه زنگ هم خورده بود، من و دوری مجبور شدیم بریم تو کلاسای خودمون. ولی جدا همه زنگ از عذاب وجدان داشتم می‌مردم! داشتم می‌مردما رسما! زنگ تفریح که شد، گفتم بچه‌ها بریم بگیم ما بودیم! گناه دارن اون بدبختا، روحشون هم خبر نداره. ولی قبول نکردن. گفتن که هیچ‌وقت انضباط بیست‌وپنج نفر رو کم نمی‌کنه، اما پنج نفر رو چرا.

زنگ بعدش داشتیم با سیستم کلاس هوشمند سروکله می‌زدیم که دیدم ناظممون داره طوطی رو پیج(!) می‌کنه. یخ زدما قشنگ، گفتم گاومون زایید. فهمیدن. تموم شد. داشتم طوطی رو تصور می‌کردم که بسته شده به صندلی و دارن ناخناشو می‌کِشن. آره، ولی قضیه‌ش معلوم شد که حالا می‌گم چی بوده.

من بازم گفتم بریم خودمونو لو بدیم، قبول نکردن. هانی لمون به طور نامحسوس رفته بود یه سر و گوشی آب داده بود. به ناظممون گفته بود که خانم جریان چیه و اینا؟ معلوم شده که بازرس اومده بوده مدرسه، و دقیقا همون موقع صدای جیغ و داد ما هم بلند شده! بعد هانی لمون برگشته بوده گفته بوده که خانم ما هم پایین بودیم، اما کسی جیغ نزد. ناظم هم گفته بوده می‌خواستم بهشون بگم از این کارا نکنید دیگه. گرچه این حرفش مثل حرف اینایی بود که با کمربند تو دستشون می‌دوئن دنبالت و می‌گن: وایستا کاری‌ت ندارم!

خلاصه اینکه، هنوز نمی‌دونم قراره چی کار کنیم. فعلا که انگار مشکل رفع شده. 

+ببخشید اگر احیانا انتظار یه داستان جنایی‌تر و خفن‌تر داشتید و ناامید شدید. =)

+حالا قضیه پیج شدن طوطی چی بوده؟

این طوطی، سر کلاس لپ ملی رو بوسیده. بعد معلم دعواش کرده که اینجا کلاسه. اونم گفته من که کار بدی نکردم. معلم گفته یعنی چی، تو خجالت نمی‌کشی؟ اونم گفته که نه، برای چی باید خجالت بکشم؟ معلم هم گفته اگه خجالت نمی‌کشی، برو برای خانم ناظم تعریف کن. اونم گفته باشه خانم می‌رم تعریف می‌کنم. بعد معلمه اینو که شنیده جوش آورده، گفته اصلا از کلاس من برو بیرون و از این حرفا. اینم از کلاس اومده بیرون و برای خودش رفته مدرسه‌گردی. از این طبقه، به اون طبقه. اتاق مشاور، حیاط، خلاصه این‌ور اون‌ور حسابی. بعد معلمه دیده جلوی در نیست، بچه‌ها رو فرستاده دنبالش. اونا هم پیداش نکردن، رفتن به ناظم گفتن که پیجش کنه. بعد ناظم که جریانو فهمیده، گفته این کارا جاش تو مهمونیه(وات د هل حقیقتا؟ مهمونی؟) و مورد انضباطی برات ثبت می‌شه.

دارم تصور می‌کنم تو پرونده انضباطی نوشته: کسر یک نمره انضباط به دلیل بوسیدن لپ دوستش در کلاس.

شاید مسئله یادگیریه. یاد گرفتن چیزای جدید. اینکه می‌تونم دو ساعت بی‌وقفه علوم‌فنون یا ریاضی بخونم و تست بزنم و خسته نشم، اما اقتصاد بعد از یه ربع خسته‌م می‌کنه. سر کلاس خوبه، همون وقتی که معلم داره درس می‌ده. اما بعد که می‌خوام بشینم بخونمشون، عزا می‌گیرم!

+یه جا نوشته بود: طاقت بیار، پاییز داره تموم می‌شه.

اول با خودم گفتم چه فرقی می‌کنه؟ پاییز با زمستون و تابستون چه فرقی داره وقتی که من همونم و شرایط همونه و همه‌چی همونه؟

اما آره، شاید فقط همین بیست روز باقی‌مونده سخته. بعدش راحت‌تر می‌شه. 

می‌دونی، سال انگاری یه آدمه. پاییز که می‌شه، داره جون می‌ده. داره زجر می‌کشه. همین زجر رو هم می‌ندازه تو دل آدما. همه انگاری دارن تو پاییز می‌میرن. دوسش دارم، زیاد، به خاطر همین دردی که داره تو لحظه‌هاش. به خاطر همین ناراحتی‌ش. انگار که داره تک‌تک لحظه‌های عمرش رو برای آخرین بار جلوی چشمش می‌بینه. قبل از این‌که بگه: خداحافظ!

اما زمستون این‌جوری نیست. زمستون از قبل مُرده، تموم شده. بی‌خیال حیوونای بی‌خونه و درختای بی‌برگ. زندگی‌شو کرده. خوشحالیاشو دیده، درداشم کشیده و بعدش... هوف، یه نفس عمیق و تمام. سفیدی محض.

حالا که پاییز داره نفسای آخرشو می‌کشه، حالا که دیگه دست از تقلا برداشته و به سرنوشتش رضایت داده، شاید دردا هم کم بشن. شاید آدما هم بتونن راحت بشن. آروم بشن. تقلا رو بذارن کنار و یه نفس عمیق بکشن. 

+دلم تنگ شده برای تنهایی. برای تنهایی راه رفتن تو حیاط، برای کتاب خوندن تو زنگ تفریح. برای اینکه بشینم تو سرمایی که بقیه رو فراری داده و فقط فکر کنم و لبخند بزنم و لبخند بزنم و لبخند... برای اینکه توی تنهایی، آخرین قطره‌های جام رو سر بکشم، بدون اینکه از تهی شدنش بترسم. چون می‌دونم که این آخرین قطره‌ها، حالا حالاها هستن و هستن و هستن. 

تازه فهمیدم که درد دست و پام به خاطر خماری بوده. 

خمار بودم، ناجور. چند شب می‌شد که نمی‌تونستم تبلت رو ببرم تو تخت چون مامان باهاش کار داشت و خدا، داشتم دیوانه می‌شدم. 

دیشب بالاخره موفق شدم، و خودمو خفه کردم.

الان حس می‌کنم های‌َم. جدی می‌گم. وقتی دارم راه می‌رم انگار پام رو زمین نیست. سرم یه جای دیگه‌ست انگار. بعد از هر جمله‌ای که یه نفر می‌گه باید بپرسم: چی؟ یه حال مزخرف و بیخودیه.

دیروز معلم دفاعی‌مون گفت احتمالا ببرنتون راهیان نور. امروز رفتم از معاونمون پرسیدم و صحت خبر رو اعلام کرد. از اونجایی که تعداد محدوده، چند بار بهش سفارش کردم که من رو یادش باشه، چون می‌خوام حتما برم. _گفت اگه می‌خوای بیای احتمال نود درصد اسمتو می‌ذارم تو لیست. آخه می‌خوایم بچه‌های خوبمون رو ببریم. تف تو ریا_البته هنوز شیوه‌نامه‌ای برای ثبت‌نامش، هزینه‌ش و غیره نیومده، اما گفتن که تا آخر هفته، یا اوایل هفته بعد میاد. 

معاونمون گفت احتمالا می‌برن جنوب. پشت‌سریِ خانوم الف گفت: کاش می‌بردن غرب. خانوم الف گفت: نه همون جنوب خوبه، همه‌جای جنوب بوی محسنمو می‌ده. بندرعباس، کیش، قشم... گفتم: عقل کل، راهیان نور که نمی‌بره کیش و قشم! مگه تور سیاحتیه؟ (حالا نمی‌بره دیگه، یا ضایع شدم...؟)

آره، بعد به دختر پشتیه گفتم: مگه غرب کجاها می‌شه؟ گفت: ایلام، کرند کرمانشاه و اونجاها. گفتم: کاش می‌بردن غرب... خانوم الف گفت: چرا غرب؟ گفتم: چی؟ گفت: می‌گم چرا غرب؟ گفتم: آهان، هیچی همین‌جوری. حالا اصلا ببرن جنوب، تصمیمش که با ما نیست.

+دو تا از بچه‌های کلاسمون هستن، اینا خیلی برای من جالبن! اصلا اهمیتی نداره براشون قانون و مانون و این حرفا. نصف اوقات سر کلاس نیستن. اون روز دیر اومدن، معلم گفت برید نامه بگیرید. رفتن. ده دقیقه گذشت، یه ربع گذشت، نیم ساعت گذشت، نیومدن. معلم یکی از بچه‌ها رو فرستاد دنبالشون. کاشف به عمل اومد که داشتن خوشحال برای خودشون تو حیاط قدم می‌زدن.

+دچار وسواس "اینو نگفته بودی؟" شدم. هرچی می‌خوام بگم حس می‌کنم تکراریه، حس می‌کنم قبلا گفتمش. وراج بودن هم دردسرای خودشو داره... اه. حس می‌کنم همه پستام همه تکراری‌ان. شما به بزرگی خودتون ببخشید. 

_آیا از عملکرد امروزت راضی بودی؟
+بله. 
_چرا؟
+چون یاد گرفتم. 
_یاد گرفتی؟ چی یاد گرفتی؟
+سه چیز. یک: اتحاد مکعب. کمی خجالت‌آوره، اما تا قبل از امروز بلد نبودمش. تستاش رو هم زدم، خوب. و دو: پایه‌های آوایی همسان. فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن. خیلی هم جذاب بود. سی تا تست هم ازش زدم، یه دونه غلط_طبق معمول بی‌دقتی_و یه دونه نزده_حاضرم قسم بخورم سوال غلط بود، سه تا از گزینه‌ها جواب می‌دادن_.
_و سومی؟
+آهان، سومی. کم‌اهمیت‌تر از بقیه بود احتمالا. یاد گرفتم که کتاب تاریخ خیلی سبز خیلی مضحکه. باید از یه ناشر دیگه تاریخ بخرم یا از کتابخونه بگیرم. 
_خب، خوبه، بد هم نیست. 
+بد نیست؟ آره، بد نیست. واقعا بهتر از این می‌شد. ولی بد نیست!
راستی، یه چیزی بگم کَفت ببره...؟
_...؟
+پایه‌های آوایی همسان مال یازدهمه. 
[سوت‌زنان از صحنه دور می‌شود]
_(با قیافه‌ای بی‌تفاوت) حالا اون‌قدر هم خفن نیست که کفم ببره. 

یک صفحه پشت‌وروی کلاسور فرضیه‌های جغرافیایی بنویس و نتیجه؟ شونزده. آره، شونزده. از دستش عصبانی شدم. خودش مگه نگفت؟ ده بار گفت که نمی‌خوام کتابو حفظ کنید، سوالام مفهومیه. سوالاتو مفهومی جواب دادم، کدومش از حرفای خودت یا از متن کتاب بود؟ هیچ‌کدوم! همه رو از خودم نوشتم و نتیجه شد شونزده. دیگه یادم می‌مونه که به حرفاشون اعتمادی نیست. ازت خوشم می‌اومد خانوم عب، خیلی به نظرم خفن بودی. از خفنیتت کاسته شد برام. معلم نباید دروغ بگه.

اگه اون روز به خاطر مه کوه‌ها رو نمی‌دیدیم، امروز حتی پنج متر جلوتر هم دیده نمی‌شد. بعد من بودم که داشتم تو اون هوای دونفره تنهایی راه می‌رفتم. اهان، می‌دونی، بابا داره می‌ره(میاد؟) کرمانشاه. هاهاهاهاها. ها. ها. ها. ها.

دلم می‌خواست یه کاری بکنم. نمی‌دونم چه کاری. کتاب دینی رو نگاه کردم. گفتم دیگه نمی‌تونم. دلم نمی‌خواد دینی بخونم. دوست ندارم کاری بکنم اصلا. پارادوکس رو حال کردید؟ دلم می‌خواست یه کاری بکنم، اما دلم نمی‌خواست هیچ کاری بکنم. آره، ولی دنیا مگه قراره به دل ما بچرخه؟ دینی رو زوری خوندم و امتحان دادم.

وضعیت انشا به جایی رسیده که رسما رفتم کتاب فیزیک دوری رو ازش قرض گرفتم و از روش یه سری چرت‌وپرت بلغور کردم رو صفحه. درمورد کشش سطحی، هم‌چسبی و دگرچسبی و از این حرفا. خدایا، چه‌قدر دلم می‌خواست با مشت بزنم تو صورت خورشید.

دلم خواست یهو که برگردم قم. قمِ خالی نه، هر قمی نه. قمِ مدرسه الغدیر. قمِ کلاس سوم، دوم، اول. دلم خواست یادم بیاد چه‌جوری بود بودن تو مدرسه‌ای و بین آدمایی که باهاشون رو یه صفحه بودی. حالا که دیگه نه من اون آدمم، نه کسی رو به شکل فیزیکی پیدا می‌کنم که باهاش رو یه صفحه باشم. خسته می‌شم از بحث کردن. خسته می‌شم و ادامه نمی‌دم و دهنمو می‌بندم و بغضمو قورت می‌دم. عملا صرف بیهوده انرژیه. هیچ‌کس قانع نمی‌شه، نه من و نه اونا. فقط دلم ذره‌ذره بیشتر می‌شکنه. اینم کار خودشونه.

دلم می‌خواد... لعنت بهش. نمی‌دونم دلم چی می‌خواد. لعنت بهش. لعنت. 

می‌دونم یعنی؟



If we have eachother_Alec Benjamin



Let me down slowly_Alec Benjamin

+you should know I'll be there for you. 

+Don't cut me down, throw me out, leave me here to waste. I once was a girl with dignity and grace. 

+.عادتای آدما رو هم تاثیر می‌ذاره‌ها، نه؟ کل آلبوم داره دانلود می‌شه

پنج سالم بود، شایدم شیش. عید بود. نکمک بودیم. من بودم، فافا بود، عین بود، دخترعمه بود، پسرعمو بود و داییِ عین. همه لباسای نو پوشیده بودیم. حوصله‌مون سر رفت. گفتیم چی کار کنیم؟ نمی‌دونم ایده‌ش اول به ذهن کی رسید، اما تصمیم گرفتیم بریم مدرسه بچگی بابااینا. همه قبول کردن. از خونه تا اونجا، دو دقیقه هم راه نبود، اما وقتی رسیدیم دیدیم که در حیاط قفله. دایی عین قلاب گرفت، پسرعمو رفت نشست رو دیوار و دونه دونه ما رو گرفت و گذاشت اون‌ور. رفتیم تو. عین مدرسه‌های دیگه بود. نمی‌دونم چرا خورد تو ذوقم، شاید انتظار یه چیز جالب و جدید رو داشتم، اما همون همیشگی بود. حیاط، زمین فوتبال، ساختمون مدرسه اون وسط و سرویس بهداشتی اون کنار. در ساختمون هم قفل بود. ولی یه قفل ساده که جلوی ما رو نمی‌گرفت. گوشه شیشه یکی ازپنجره‌ها شکسته بود. خیلی کوچیک بود شکستگی‌ش، اما همه با بدبختی ازش رد شدیم و رفتیم تو. همونجا چند تا بلوز پاره شد. گیر کردن به شیشه‌هه. کلاسا هم همون همیشگی بودن، ولی رو زمین یه عالمه گچ و پرونده‌های تحصیلی و چند تا چیز دیگه ریخته بود. اسم رو یکی از پرونده‌ها رو حفظ کردم و توشو نگاه کردم. می‌خواستم از بابا بپرسم که اون پسر رو می‌شناخته یا نه. یکی دو ساعتی نشستیم و معلم بازی کردیم. تو مدرسه چرخ زدیم، این‌ور و اون‌ور رفتیم. خسته که شدیم، همون‌جوری که اومده بودیم تو رفتیم بیرون. نفهمیدیم که تمام لباسای نومون رو نابود کردیم، پر از خاک و تارعنکبوت و پارگی. مامانای اونا خیلی دعواشون کردن، فکر کنم یکی دو تاشون کتک هم خوردن، اما مامان و بابا به من چیزی نگفتن. گفتم بابا، فلانی رو می‌شناسی؟ (همون پسری که اسمش رو پرونده بود) یه لبخند زد وگفت آره، یادش به خیر. پسر خوبی بود. افتاد تو رودخونه. غرق شد.

لبخندم رو لبم ماسید.

بچه‌ها داشتن گریه می‌کردن، گفتن تو چته؟ با تو که دعوا نکردن!

گفتم هیچی.

بابا همین الان گفت: آدرس وبلاگت چیه؟ بگو برم بخونمش.

گفتم: نه! وبلاگ یه چیز شخصیه! مثل یه دفتر خاطرات مجازی.

گفت: شخصیه و همه می تونن بخوننش؟ همه به جز بابات؟

گفتم: آشنا نیستن که این "همه". اگه بفهمم یه آشنا داره می خوندش، آدرسشو عوض می کنم، یا همچین چیزی.

گفت: می شه آدرسشو عوض کرد؟

گفتم: اوهوم، می شه.

مامان گفت: نگران نباش، یه بار که حواسش نبود بازش گذاشته بود، می ریم می خونیم ببینیم چیه. 

بابا گفت: نه، اگه سولویگ نخواد که من نمی خونمش.


ولی خدایا، اگه بخوننش من دقیقا چه خاکی تو سرم بریزم؟ گرچه، درمورد مامان که تقریبا از این چیزی که می دونه احتمالا بیشتر دستگیرش نمی شه، به جز فیلمایی که می بینم و اینا. اما بابا...

دلم نمی خواد هیچ وقت بخونن اینجا رو، اما دلم سوخت واسه ش یه ذره.

نمی دونم، آخه چیزایی که نباید باشن هم یکی دو تا نیستن...

از اون طرف یه کم پشیمونم که اون اول آدرسشو به چند نفر دادم، (کارلا و رود روان، منظورم شما نیستید) ولی حداقل دلم خوشه که خیلی بعیده اونا بازم بیان سراغ خوندنش.

+معلومه دارم حواس خودمو با ریاضی و اینترنت اشیاء و وبلاگ و بلابلابلا پرت می کنم؟

ممنونم که حالمو پرسیدید، من زنده‌م، و تقریبا خوبم. 

دارم رو خودم کار می‌کنم. دیروز خیلی بدتر بود حالم، اما گریه‌های دیشب و روزنه‌ی امیدی که امروز تو دلم شکل گرفت بهترم کردن. 

بیا به خدا توکل کنیم، باشه؟ درسته که زد زیر قراری که گذاشته بودم باهاش، اما می‌ذارمش کنار اون‌همه بدقولیای خودم.

+اگه حال خوب من، حال خوبِ تو باشه، من همه تلاشمو می‌کنم. قول می‌دم. تو فقط خوب باش.

+دارم Back to you رو گوش می‌دم. =) هی دوباره از اول...