گفتم پاشو درس بخون. گفتم نمیخوام. شعر میخوام. شعر. آقای فاضل، کجایی؟ اخوان جان...؟ قیصر، قیصر!! گفتم شعر بسه، پاشو. گفتم نماز. گفتم سفره. گفتم برو دوش بگیر. گفتم باشه، باشه، باشه. گفتم موهاتو شونه کن. گفتم نمیخوام. بذار همینطوری خشک بشه. گفتم چرا داری راه میری؟ گفتم چرا دارم راه میرم؟ به دستام نگاه کردم و ازشون بدم اومد. انگار هرچهقدر هم صبر کنم زخمای دور انگشتام خوب نمیشن. گفتم حق دارن، مگه تو میذاری خوب شن؟ تا میان یه ذره خودشونو ترمیم کنن، دوباره زخمیشون میکنی. گفتم به درک. راه رفتم، راه رفتم. فکر کردم. چرا اینقدر متنفر؟ چرا اینقدر عصبانی؟ چرا اینقدر... اینقدر منفی؟ گفتم تا حالا شده از خودت بترسی؟ گفتم آره. اون روز که داشت حرف میزد و از عصبانیت بازوهاشو گرفتم و فشار دادم و یه لحظه، فقط یه لحظه دلم خواست که به جای بازوهاش، گردنش بود. و اون قدر ترسیدم که ولش کردم و رفتم تو اون اتاق. گفتم تو یه قاتلی. گفتم قاتل؟ آره... زنعمو چی میگفت؟ میگفت ناخن جون داره، وقتی میکنیش، داری میکشیش. قاتل. یعنی مو هم جون داره؟ گفتم اون جوری که همه قاتل میشدن. گفتم تو یه خائنی. گفتم بودم. از بچگی. یادته؟ گفتم یادمه. یادمه که جاسوس دوجانبه بودم. رفیق دزد و شریک قافله. گفتم یادته اون روز رو؟ گفتم یادمه. یادمه که با فافا و عین علیه پسرعمو و دخترعمه نقشه کشیدیم و رفتم و همه نقشهها رو به دخترعمه و پسرعمو لو دادم و بعد دوباره برگشتم و وانمود کردم اتفاقی نیفتاده و کشیدمشون تو تله، صاف تو تله. بعد وایسادم کنار و تماشا کردم. گفتم یادمه که تو دزد و پلیس، میخواستم که پلیس باشم. یادمه که هیچکس نمیخواست نگهبان باشه، اما من با کمال میل داوطلب میشدم، چون با دزدا تبانی میکردم و از زندان فراریشون میدادم. گفتم تو خطرناکی. گفتم شاید. گفتم بیچاره اونایی که دارن با تو زندگی میکنن. نمیدونن با چه هیولایی همراهن. نمیدونن چه فکرایی راجع بهشون میکنی. گفتم همه همینجوری نیستن؟ گفتم نمیدونم، شاید. به دستام نگاه کردم. یه دونه انگشتم هم ناخن نداشت. چه زشت. چه دردناک. پاهام درد گرفته بودن. Overthinking. نوشته بود enfpها، به همراه infjها و intjها، از همه بیشتر اهل اورتینکن. راست میگفت شاید. من خوب بلدم از کاه، کوه بسازم. من خوب بلدم که حال خوب خودم رو بد کنم. و میدونی چیه؟ شانس آوردم که هستی. چون هنوز با فکر کردن به توئه که لبخند میزنم. چون هنوزم... چی دارم میگم؟ خودم هم نمیفهمم. اخوان رو دوست ندارم، شعراشو دوست ندارم. آقای فاضل خوبه. قیصر خیلی خوبه. دوست داشتم اسمم با قاف شروع بشه که بتونم بگم "و قاف حرف آخر عشق است، آنجا که نام کوچک من آغاز میشود". اما نمیتونم خب، اسمم با قاف شروع نمیشه. شعر روح آدمو فعال میکنه، و دردناکه که بعدش بری و گزارش علمی بنویسی به جای انشا. بده که آرزوی مرگ معلمت رو داشته باشی. بده که با جامپسوت همذاتپنداری کنی. قرار نبود پر بشی ازش. از نفرت. از خشمی که نمیدونه کجا باید بریزه بیرون. گفتم بس کن دیگه، همه که حوصله وراجیای تو رو ندارن. کله مردمو الکی به کار نگیر. برو پی کارت. استیصال تموم شده. شب تموم شده. هذیون بسه.
اون قدر خفن نیستی ولی همینجوری ادامه بدی همونقدر خفن میشی =)
نو آیدیا :(
ادبیات روس چیزیه که کم کم دارم واردش میشم چون ما معمولا با هم ارتباط برقرار نمیکردیم و تنها کتابی که تا حالا از تولستوی خوندم، مرگ ایوان ایلیچ بوده.
درباره ی پوچی زندگی و پروسه ی معمولی عمر ما انسان های خود بزرگ بین :)
کتاب خوبی بود ولی چون از کارای دیگهش چیزی نخوندم نمی تونم بگم برای شروعم خوبه یا نه :)
فقط یه چیزی به نظرم الان نخونش. یکم سن و درک بیشتر میخواد. و اینکه خب الان ماها نیاز داریم چیزای خوب و پرانرژی بخونیم. نه این مدلارو ؛)
ممنان، ممنان!
بعد از اینکه برات نوشتم اونو، یهو یه جرقهای تو ذهنم خورد که حس کردم قبلا چیزی از تولستوی خوندم، ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد چی.
اوهوم، پس بیشتر باید پرسوجو کرد.
ای بابا، من که دیگه آب از سرم گذشته! =)))
ممنون از راهنماییت. **
چه ذهن جالبی دارید. یه کتاب اگه همینجوری بود من میخوندمش :)
اون قسمت نگهبانی رو خیلی دوست داشتم :))
نظر لطفتونه. ^^ انگار شما هم مثل من به خوندن هذیون علاقه دارید.
=))
اسم دختر داریم با ق شروع شه؟ میگم بیا یه جملهی مشابه بسازیم برا اول اسمای خودمون🤔
هوم🤔... اینا هستن. منو قمرالملوک صدا کنید، قطره هم قشنگه. =)
اصلا بهم بگید قیصره! (اه نه ولش کن، اسم قشنگی از آب در نمیاد:/)
ایده خوبیهها... باید روش فکر کنم!
ولت کنن تولستوی میشی