اصلی در منطق وجود دارد که میگوید: وقتی همه عوامل نادرست را حذف کنی، چیزی که باقی مانده قطعا حقیقت دارد.
خب، بیا امتحان کنیم. عوامل ما کدامند؟ چه فاکتورهایی در دسترس داریم؟
یک: تو مادر بینقصی بودی._غلط. هیچکس بینقص نیست، حتی تو.
دو: تو مادر افتضاحی بودی._غلط. افتضاح نبودی. ایدهآل و رویایی نه، اما افتضاح هم نه.
سه: من دختر قدرنشناس و مزخرفی بودم، و هستم.
پس بر اساس منطق، میتوانیم نتیجه بگیریم که مورد سوم حقیقت دارد. خب، اعتراضی نیست.
مسئله اینجاست که من فقط از خوب بودن خسته شده بودم. از خودم، از تو خسته شده بودم. دیگر نمیخواستم همان دختر سر به راه و محجوب مامان باشم. دیگر نمیخواستم کسی سرم داد بکشد. دیگر خسته شده بودم از گدایی محبت.
ماجرا از آن روزی شروع شد که داشتم فیلم میدیدم. البته این راهنمایی دقیقی نیست، من مدام فیلم میدیدم. اما در آن روز بهخصوص، وقتی شخصیت اصلی داشت از مشکلاتش ناله میکرد، یک لحظه فکر کردم و توی سرم به او گفتم: "مشکل تو اون قدرا هم بزرگ نیست، الکی شلوغش نکن."
قلبم فریاد کشید: "بزرگ نیست؟ پدر و مادرش کشته شدن، خودش درحال مرگه، برادرش مرده. وقتی بچه بوده، وسط یک برنامه آموزش سرباز و بین یک عالمه روانی بزرگ شده. بعد یکی روانیتر از همه اونا، خودش و برادرش رو به فرزندی گرفته و ازش یه ماشین قاتل ساخته. یک بار کسی که دوست داشته رو کشته و یه بار دیگه، قلب کس دیگه ای که عاشقش بوده رو شکسته. مجموعه غنیتری از مشکلات سراغ داری؟"
و خب همانجا بود که مغزم نتیجهگیری کرد: "با این حساب، هیچ دردی در این دنیا آن قدرها هم بزرگ نیست."
میدانم، شاید با خودت بگویی اصلا منطقی نیست، اما به نظر من بود. آنجا بود که با خودم فکر کردم حتی تو هم میتوانی درد دوری من را تحمل کنی. مگر چه قدر سخت میتوانست باشد؟
بعدش هم آن قضیه گرمخانه پیش آمد. گرمخانه شوخی بود، اما داد و بیدادهای روز بعد و روزهای بعدش، نه. وقتی که داد میزدی و میگفتی که زمانه برعکس شده و حالا دیگر پدر و مادرها باید به بچهها احترام بگذارند، می خواستم سرت فریاد بکشم که: "من هرگز نخواستم که به این دنیا بیام! اگه الان من اینجام، مسئولیتش با توئه. مسئولیت همه دردای من، همه ناراحتیا و بدبختیام با توئه. تو بودی که به خاطر خودخواهی، بیفکری یا هرچیز دیگهای من رو به این دنیا آوردی. یعنی به عواقبش فکر نکرده بودی؟" میدانم که این هم به نظر تو منطقی نیستی. برای همین نگفتمش. اگر میگفتم دیگر واقعا دیوانه میشدی.
و خب میدانی، من سعی کردم که کمک بخواهم. رفتم و آمدم و گفتم که خوب نیستم. گفتم میخواهم بروم، فرار کنم. گریه کردم، یادت هست؟ اما تو توجه نکردی. تو ایرادهای رفتار من را دیدی، اما مریضی روحم را نه.
گمانم ایراد کار اینجا بود که تو حرفهای جدی من را شوخی گرفتی و من شوخیهای تو را جدی. از همانجا بود که همهچیز شوخیشوخی، جدی و حسابی پیچیده شد.
مدتی طول کشید تا برنامهریزی کنم. قرار بود برنامه داشته باشد. قرار بود حسابشده عمل کنم و بیگدار به آب نزنم. میخواستم بلیت اتوبوس بگیرم و بروم شهرستان. یک بار تنهایی اتوبوس بینشهری سوار شده بودم، یادت هست؟ همان وقت که دو ساعت تمام طول کشید تا برسیم به ترمینال و بعد فهمیدیم که چمدان جا مانده و مجبور شدیم همه راه را برگردیم.
آمار گرمخانهها را هم درآورده بودم و میدانستم کجا باید بروم. بعدش هم میگشتم و یک جایی کاری برای پول درآوردن پیدا میکردم و تمام. سهره میدانست، ککتس هم همین طور. هردویشان را قسم دادم که به کسی چیزی نگویند، گرچه میدانستم به قسمشان اعتبار چندانی نیست، اما برایم از هیچ بهتر بود. ککتس گفت نقشهام احمقانه است. گفت مثلا میخواهم چه کار کنم؟ اما من فقط به فکر بیرون زدن بودم. به آموزشگاه زبان فکر کرده بودم. یا کارگاه خیاطی. بالاخره یکجایی پیدا میشد. سهره میگفت این همان بیگدار به آب زدن است.
از همه مهمتر این بود که تو چیزی نفهمی. مدرسه، پوشش خیلی خوبی بود. شب که خوابیدی، موبایلم را خاموش کردم و انداختم توی کیف مدرسهام. نمیخواستم بار و بنه اساسی جمع کنم که جلب توجه کنم. دو تا از کتابهای موردعلاقهام و هندزفری، کیفپول و کارت عابربانکم را هم برداشتم. میخواستم کارت تو را هم بردارم، اما فکر کردم دیگر زیادهرویست. دو سه ساعتی به سختی خوابیدم و بعد، زودتر از تو بیدار شدم. یک مانتو شلوار معمولی زیر فرم مدرسه پوشیدم. داشتم آخرین تکه لباس را میگذاشتم که بیدار شدی و دیدی. لبخند زدم. فکر کردی شلوار ورزشی است، نه؟ نبود. سوئیشرت بود. چون توسی بود، همان لحظه فهمیدم که فکر کردی شلوار است. مثل هر روز خداحافظی کردم و زدم بیرون. پنج متر رفتم جلو، اما نپیچیدم سمت چپ. مستقیم رفتم تا ایستگاه اتوبوس. با اتوبوس تا مترو رفتم و بعد با مترو، تا ترمینال. بلیتم را خریدم و نشستم. موبایلم را روشن کردم. ساعت یازده بود. حتما تا آن موقع پیامک مدرسه را گرفته بودی. نمیدانستم چه واکنشی نشان دادهای. ناراحت شدی؟ گریه کردی؟ استرس گرفتی؟ عذاب وجدان چه؟ نکند اصلا ککت هم نگزید و نفس راحتی کشیدی و زندگیات ادامه دادی؟ برایم فرقی نداشت. در هر حال دیگر نمیخواستم ببینمت. نگاهی به بلیتم انداختم. حرکت اتوبوس ساعت یازده و نیم بود. بلند شدم و به سمت اتوبوس راه افتادم و سوار شدم. نشستم کنار پنجره و هندزفری را توی گوشم فرو کردم. سرم را به شیشه تکیه دادم و چشمهایم را بستم. یک لحظه به برگشتن فکر کردم، اما دیگر دیر شده بود. من تصمیمم را گرفته بودم، قرار نبود تغییرش بدهم. یاد همه فیلمهای پلیسیای که دیده بودم افتادم و ترسیدم که موبایلم را ردیابی کنند، اما بعد خندهام گرفت. من که آدم خاصی نبودم! محض احتیاط گذاشتمش روی حالت هواپیما.
چهار ساعت بعد، رسیده بودم. از اتوبوس پیاده شدم. احساس آزادی میکردم. گلویم میسوخت، اما سرما نخورده بودم. راه افتادم که شهر را بگردم. غریب نبودم، چندین بار باهم رفته بودیم، یادت هست؟ دو ساعتی که گذشت، خسته شدم. پاهایم درد گرفته بودند. آدرس را حفظ کرده بودم. دستم را آوردم بالا که سوار تاکسی شوم. یک سمند زردرنگ جلوی پایم ترمز زد. دست تکان دادم که برود. یکهو شک به دلم افتاده بود.
_دخترهی احمق! میخوای چی کار کنی؟ اگه بهت گیر بدن که از کجا اومدی و خانوادهت کیان چی؟ اگه خواستن برت گردونن چی؟ اگه... اگه... اگه...؟
ازدست خودم عصبانی بودم. بیشتر مسیر را رفته بودم و دلم لرزیده بود و پایم سست شده بود. درد پا را بیخیال شدم و رفتم تا رسیدم به پارک کنار خیابان. نشستم روی نیمکت. دلم میخواست گریه کنم. کتابم را درآوردم تا نیم ساعت فکرم را آرام کنم و بعد، تصمیم بگیرم که چه خاکی توی سرم بریزم. وقتی به خودم آمدم که دیگر کلمهها دیده نمشدند. من دوباره غرق شده بودم و هوا تاریک شده بود. ترس برم داشت. تاریکی بخشی از برنامهام نبود. از تاریکی متنفر بودم. تاریکی ترسناک بود. پر از هیولا بود، نبود؟ تو گفته بودی که تاریکی هیولا ندارد. یادم است، همان شبهایی که از ترس لرزیده بودم گفته بودی.
اشتباه میکردی. من یکی از هیولاهای تاریکی را دیدم، با همین دو چشم خودم. یک لبخند کج روی لبش بود و از سر تا پا سیاه بود. به سمتم آمد و گفت: "گم شدی؟" سرم را تکان دادم. نشست روی نیمکت. خودم را کشیدم کنار. با خودم فکر کردم که شاید هیولا نباشد، رهگذرها که همه هیولا نیستند. دوباره پرسید: "پس اینجا چی کار میکنی؟ منتظر باباتی؟" بود. نبود؟ از این هیولاها دیده بودم، اما در نور روز. آن موقع همهچیز واضحتر است. شب اما به هیولاها قدرت و جسارت میدهد. این را به من نگفته بودی. این را خودم فهمیدم. از جایم بلند شدم و گفتم: "آره، دارن میان دنبالم." پوزخند زد. گفت: "معلومه مال اینطرفا نیستیا." آنطرفها؟ آنطرف کجا بود؟ همانطرفی که چراغهای خیابان خراب شده بودند و شب را سیاهتر کرده بودند؟ همانطرفی که ماشینها بیتوجه به آسفالت داغان خیابان، با سرعت بالا رانندگی میکردند؟ همانطرفی که سر همه سرنشینان ماشینها شلوغتر از آن بود که یک هیولا و یک دختر را کنار خیابان ببینند؟ نمیدانستم. راه افتادم. صدای پای هیولا را پشتسرم میشنیدم. سرعت قدمهایم را بیشتر کردم. سرعت او هم بیشتر شد. رسید کنارم. سرش را کمی خم کرد و کنار گوشم گفت: "اگه بخوای، میتونم ببرمت یه جایی که شب رو بمونی." گر گرفتم. حتما هیولا بود. آرنجم را به سینهاش کوبیدم و محکم هلش دادم. انتظارش را نداشت و افتاد روی زمین. لبخندش محو شد. بلند شد و گردنم را گرفت. بازویش جلوی صورتم بود. با دندانهای بههم فشرده گفت: "وحشی هم که هستی! یه دقه آروم بگیری نمیمیری، دارم میگم میخوام ببرمت یه جای امن!" بازویش را گاز گرفتم. محکم. همه جانم را ریختم توی دندانهایم. حس کردم بازویش دارد پاره می شود. از بچگی، تنها سلاح دفاعیام بود. یادت است چه طور بچههای فامیل کتک میزدند و مو میکشیدند و من گاز میگرفتم؟ شاید درد کتک بیشتر باشد، اما جای دندانها همیشه راحتتر آدم را لو میدهند. آن قدر فشار دادم که دادش بلند شد و رهایم کرد. دویدم. پایم به تکه سنگی گیر کرد و تلو تلو خوردم و نزدیک بود با صورت بخورم زمین، اما ادامه دادم. هیولا پشت سرم بود. هیولای عصبانی. پایم دوباره به تکهای از زمین گیر کرد و به جان سازنده خیابان و اطرافش لعنت فرستادم. دستش خورد به شالم که از روی جوی آب پریدم. آن طرف جوی رسیدم روی زمین و دوباره دویدم. دو قدم برنداشته بودم که نور زد توی چشمم و صدای بوق را شنیدم. از همان صداهای گوشخراش توی فیلمها. همیشه فکر میکردم بازیگر فیلم خیلی احمق است که با نزدیک شدن آن ماشین کذایی، تکان نمیخورد و همان طور میایستد تا تصادف کند، اما خودم هم خشکم زده بود.
در آن لحظه، تو در ذهنم بودی. داشتم به این فکر میکردم که حتما این همان اتفاقیست که از اول باید میافتاد. تو ناراحت می شدی و بعد از مدتی، به زندگی عادیات برمیگشتی و من هم راحت میشدم. برد برد.
تق!
همیشه دوست داشتم بین زمین و هوا تمام شوم.
***
+راستش خودم اونقدرا دوستش ندارم. یه جورایی ادامه قسمت قبل هست و یه جورایی نیست. شایدم اصلا نباید ادامهدار میشد، نمیدونم. دیگه به هر حال نوشتمش. ببخشید اگه احیانا وقتتون گرفته شد و خوشتون نیومد.
اتفاقا پارت دومشو بیشتر از پارت اول دوست داشتم :)
آفرین واقعا =)