دیدی چی شد؟
دیدی چی شد؟
گفته بودم تو وانمود کردن خوبم.
وانمود کردم چشام سیاهی نمیرن.
وانمود کردم سرم گیج نمیره و میتونم بدون خوردن به در و دیوار برم جوراب بردارم و وانمود کردم دست و پام یخ نکردن که به جوراب احتیاج داشته باشم.
بلند قهقهه زدم که اشکای گوشه چشممو توجیح کنم. خندهم شدید بود، اشکم اومد.
دستای لرزونمو گرفتم تو بغلم و حرف زدم، زور زدم، تلاش کردم. هه.
دیدی چی شد؟
حالم خوب نیست.
ببخشید.
دیدی چی شد؟
دیدی عزیزم؟
دیدی همونی شد که ازش میترسیدم؟
دیدی همونی که میترسیدم سرم اومد؟
هه. همیشه از اینایی که میگفتن هه بدم میاومد، حالا خودم دارم میگمش.
ببخشید.
کلمهها دیگه لیز نمیخورن از دستم، دارن پرواز میکنن، دارن میدوئن.
ببخشید.
ولی دیدی چی شد؟
میخوام از خونه بزنم بیرون، نمیذاره.
نفسم گیر کرده.
نمیتونم الان زیر این سقف باشم، نمیتونم.
خدایا...
میخواستی بزنی پس گردنم؟
چرا این جوری؟
دارم تاوان گناهامو میدم؟
غلط کردم خدا، غلط کردم.
آخه چرا؟ چرا الان؟ چرا اینجوری؟
خدایا... این حق من بود؟ من هیچی، من به درک، این حق ما بود؟
خدایا، دیدی چی شد عزیزم؟
چهطور تونست تو اون شرایط بشینه و با من درمورد سرگذشت شهید چمران حرف بزنه؟
چهطور دلش اومد؟
قشنگ متوجه شدم که از همیشه و همه کس بهم دورتره. اصلا نمیفهمه چی دارم میگم.
خدایا، حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟
حالم خیلی بده.