زیر پتو گلوله شدهم. صدای بههم خوردن دندونهام رو میشنوم. نفسهای داغم پخش میشه روی دستی که جلوی صورتم مشت کردهم؛ میسوزم. چشمهام رو میبندم.
وقتی بازشون میکنم توی خیابونم، کنار اون. بدنم از تو میلرزه و لپام گل انداختهن، ولی به روی خودم نمیآرم. از کنار دیوار دانشگاه رد میشیم. داره به ساختمونای مختلف اشاره میکنه و اسمشون رو میگه ولی من صدایی نمیشنوم؛ تمرکزم روی صورتشه و چینهای کنار چشمش و موهایی که ریخته روی پیشونیش. منتظر نگاهم میکنه، انگار که سوالی پرسیده باشه و منتظر جواب باشه. نشنیدهم. میفهمه. انگشتش به صورتم میخوره و سریع دستش رو عقب میکشه؛ "یخ زدهی!". سرم رو تکون میدم. پیراهن چهارخونهی زرد و مشکیش رو از تنش درمیاره و روی شونهم میندازه. زیرش یه تیشرت ساده تنشه. پیراهن رو از روی شونهم برمیدارم که بهش برگردونم، "خودت سردت میشه". دستم رو پس میزنه، "من سرمایی نیستم، بپوشش".
پیراهنش برام بزرگه، ولی گرمم میکنه. بهم لبخند میزنه، "به تو بیشتر میاد". چیزی نمیگم. دوباره به ساختمونی که کنارشیم اشاره میکنه، "داشتم میگفتم که میگن این خوابگاهی که اینجاست، قبلا دیوونهخونه بوده. دیوونهخونهی واقعیها!". بلند میخندم، "جای خودمه که! حالا دیگه حتما باید بیام همینجا". با همون لبخند ادامه میده "سال دیگه میای، مطمئنم". شونهم رو بالا میندازم، چون من مطمئن نیستم.
یه دست سرد به گونهم میخوره و سریع عقب کشیده میشه. تلاش میکنم چشمهام رو باز کنم، ولی نمیتونم. صداهای بیرون مبهمن، "داره میسوزه، تبش بالاست هنوز...". آروم صدا میزنم "برگشتی؟". صدا جواب میده "همینجا بودم، نرفته بودم جایی". اشکها روی صورتم سر میخورن. گردنبند گربهایم رو از زیر پتو تو مشتم فشار میدم. حرف زدن دردناکه و گلوم رو میخراشه، ولی به هر حال انجامش میدم، "خوبه که برگشتی، میخواستم ازت عذرخواهی کنم. منو میبخشی؟ میشه منو ببخشی؟ دلت رو شکستم. کار بدی بود. الان حالم خوب نیست، خودم میدونم. میدونی که هر سال آبان که میشه مریضیام شروع میشه... خیلی داغه بدنم، دارم میسوزم. میترسم اگر چشمام رو زیاد بسته نگه دارم، چشمام آب بشن و مثل اشک رو صورتم جاری بشن. میشه دستم رو بگیری؟".
دستی که دستم رو میگیره، سرده و خیس. صدای هقهقهای فروخورده رو میشنوم و کلماتی که وسط هقهقها جا گرفتهن، "داری هذیون میگی آبجی، داری هذیون میگی قربونت برم. بخواب. میخوای پاشویهت کنم؟ ببرمت دکتر که تنها مجبور نباشی بری؟". میخواد دستش رو از دستم بکشه بیرون، محکمتر میگیرمش، "نرو، تو رو خدا نرو. اگه شما هم برید دیگه هیشکی واسهم نمیمونه. من میترسم که تنها بمونم. نمیخوام تنها بمونم. اون که رفت، تو نرو. اون رفت؟ نرفت ولی، من رفتم.".
ولی تو نرو، باشه؟ تو نرو.