همیشه مرا پرت می کند به دوران کودکی، دوران خیلی خیلی کودکی.
آن استخر بزرگ توی حیاط، مرغ دانی جلوی در، اتاق های فسقلی ای که تنها سایه هایی مبهم ازشان به یاد دارم، و از همه بیشتر، بوی حریره بادام که انگار با آن شهر عجین شده.
همیشه در هوای همیشه خنک این شهر همیشه دل انگیز، حس می کنم گمشده ای دارم. حس می کنم نیمی از من به اینجا تعلق دارد. حس می کنم دوستش دارم و از آن سو، حس می کنم آن طور که باید و شاید آن حس خوبی که ازش انتظار دارم را نمی دهد.
انگار تا ابد، کوچه خیابان های این شهر و مردمش و درختانش و همه و همه، با غم کوچ دو تا از زیباترین آدم های زندگی ام آمیخته شده.
انگار هرجا که قدم می گذارم، صورت میلیحه خانم و حاج آقا را می بینم.
حاج آقا که نشسته و دارد روزنامه می خواند، شاید هم دارد از تلویزیون بزرگ قدیمی شان چیزی تماشا می کند و ظرفی میوه هم کنار دستش است.
میلیحه خانمی که من را روی طاقچه نشانده و دارد برایم حریره بادام درست می کند، میلیحه خانمی که مرا به مغازه برده و همراه شیر، برایم بستنی خریده.
من و مامان و بابا، که توی هال کنارشان نشسته ایم و داریم آب انار می گیریم که بخوریم.
یاد باد آن روزگاران، یاد باد.
پ.ن. عجب آش شلم شوربایی شد. وقتی دلت قلم را بگیرد انگار نمی تواند روی یک خط راست حرکت کند. هی از این ور، می پرد به آن ور.
چرا گذشتههای خوب بهجای انرژی مثبت، هی غم و غصه میدن؟
قلم دلی خیلی دلچسبتره.