یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیش کی نبود. زیر گنبد کبود، یه کره خاکی کوچولو بود. روی کره خاکی کوچولو، یه عالمه شهر کوچولو بود. توی یکی از این شهرای کوچولو، یه دخترعمو زندگی می کرد. دخترعمو، دو تا دخترعمو داشت و یه دخترعمه. دخترعمو، یه پسرعمو هم داشت که تو یه شهر کوچولوی دیگه زندگی می کرد. دخترعمو، از پسرعمو متنفر بود. پسرعمو هم سایه دخترعمو رو با تیر می زد. دخترعموها و دخترعمه ی دخترعمو، همیشه دستش می نداختن که آره، ما که می دونیم شما دو تا بزرگ که شدید عاشق هم می شید! اما دخترعمو، به حرفای اونا اهمیتی نمی داد. پیش خودش می گفت مگه مغز خر خوردم که عاشق اون قزمیت بشم؟ نه، امکان نداره! یه عالمه سال گذشت. دخترعمو و دخترعموهاش و دخترعمه ش و پسرعموش بزرگ شدن. دخترعمو یه روز به خودش اومد و دید که ای وای! همون چیزی که ازش می ترسید به سرش اومده! یهو دید که داره تو رویاهاش، خودش رو با پسرعمو می بینه! دید که دلش واسه ش تنگ می شه. دید که ناراحته. آخه می دونی؟ پسرعمو هم بزرگ شده بود. دیگه با دخترا دزد و پلیس بازی نمی کرد. می شست کنار باباش. فقط سلام و احوال پرسی می کرد و حرف دیگه ای نمی زد. همه ش هم سرش پایین بود و به صورت دخترعمو نگاه نمی کرد. دخترعمو هیچی به کسی نگفت. نگفت که هروقت اسم پسرعمو میاد دلش یه جوری می شه. از چیزایی که تو دفتر خاطراتش می نوشت هم چیزی به کسی نگفت. گذشت و گذشت. پسرعمو دبیرستانی شد. پسرعمو کنکور داد. دخترعمو ناراحت بود. فکر می کرد که اگه پسرعمو بره دانشگاه، دیگه خیلییی دیر به دیر می بیندش. شایدم رفت و عاشق یکی دیگه شد. اما خب، چه می شد کرد؟ دعاهای دخترعمو جواب ندادن. پسرعمو دانشگاه قبول شد. رفت به یه شهرکوچولوی دیگه. به یه شهر کوچولوی دووور. پسرعمو بعد چند وقت، یه روز رفت خونه دخترعموشینا. بهتره بگم که رفت خونه عموشینا. داشت برای عموش تعریف می کرد. از زندگی تو یه شهر کوچولوی دیگه. از درس، از امتحان، وسط حرفاش، گفت که اون روز با دوستام رفته بودم کافی شاپ. گوشیش رو در آورد. یه عکسی رو به عمو و دخترعمو نشون داد. دخترعمو می خواست بزنه عکس قبلی و بعدی رو ببینه، پسرعمو نذاشت. دخترعمو به روی خودش نیاورد که روی میز توی عکس، فقط دو تا لیوان شیرموز بستنی بود. صدای توی سرش رو خفه کرد. همونی که می گفت: مگه نگفت با دوست "هاش"؟ پس چرا دو تا لیوانه فقط؟ به روی خودش نیاورد که گوشی پسرعمو برای اولین بار تو زندگیش، رمز داره، اونم یه رمز خیلی سخت که حتی وقتی پسرعمو جلوی خودش رمز رو زد، نتونست بفهمه چیه. بازم گذشت. همه رفته بودن خونه مادربزرگشون. دخترعمو بود و یکی از دخترعموهاش و دختر عمه ش. دختر عمه گفت که یه خبر داغ داره. دخترعمه گفت که حدس می زنه یه عروس جدید داره به خونواده اضافه می شه. دخترعمو اول نفهمید منظورش رو، اما بعد فهمید و سرش گیج رفت. تا آخر به حرفای دخترعمه گوش داد. دید حرفاش منطقیه. چت کردنای طولانی پسرعمو، رمزدار شدن گوشی ش، کافی شاپ، پروفایلاش که همه رنگ و بوی عاشق شدن داشتن. قلب دخترعمو خورد شد. گفت من می خوام برم دستشویی، اما وقتی برگشت، همه چشمای قرمزش رو دیدن. به روی خودش نیاورد که می بینه. نگاهای غمناک دخترعموش رو و نگاه پر از عذاب وجدان دخترعمه رو. خندید، خندید و انکار کرد.
معلم نیامده بود. زنگ تفریح تمام شده بود و همه بچه ها در کلاس، منتظر معلم بودند. هرکس کاری می کرد. او روی طاقچه جلوی پنجره نشسته بود. پنجره، پشت سرش باز بود. برگشت و نگاهی به آن پایین کرد. با خود فکر کرد: "اگه الان من از اینجا پرت شم، چه اتفاقی می افته؟" بعد به خودش جواب داد: "خب، بذار ببینم... اول از همه لیلی یه جیغ بلند می کشه. با جیغش، همه کلاس ساکت می شن. آدمای ساختمون روبرویی هم اگه پشت پنجره یا تو بالکنشون باشن، میان و نگام می کنن، با تعجب. بعد، همه بچه ها به سمت پنجره هجوم میارن که ببینن چی شده. البته همه ی همه نه، یه عده با عجله می دون بیرون که ناظمی، معلمی، چیزی خبر کنن. بعدم یه گله آدم، کل مدرسه، همه جمع می شن این پایین تا جسد غرق خون و متلاشی من رو ببینن."