معلم نیامده بود. زنگ تفریح تمام شده بود و همه بچه ها در کلاس، منتظر معلم بودند. هرکس کاری می کرد. او روی طاقچه جلوی پنجره نشسته بود. پنجره، پشت سرش باز بود. برگشت و نگاهی به آن پایین کرد. با خود فکر کرد: "اگه الان من از اینجا پرت شم، چه اتفاقی می افته؟" بعد به خودش جواب داد: "خب، بذار ببینم... اول از همه لیلی یه جیغ بلند می کشه. با جیغش، همه کلاس ساکت می شن. آدمای ساختمون روبرویی هم اگه پشت پنجره یا تو بالکنشون باشن، میان و نگام می کنن، با تعجب. بعد، همه بچه ها به سمت پنجره هجوم میارن که ببینن چی شده. البته همه ی همه نه، یه عده با عجله می دون بیرون که ناظمی، معلمی، چیزی خبر کنن. بعدم یه گله آدم، کل مدرسه، همه جمع می شن این پایین تا جسد غرق خون و متلاشی من رو ببینن."
با خودش فکر کرد، چرا امتحان نکنم؟ بگذار ببینم پیشگوی خوبی هستم یا نه. صدا زد: لیلی! لیلی که برگشت، فقط پاهایی را دید که به دنبال تنش از پنجره بیرون می رفتند. توی راه که داشت می رفت پایین، صدای جیغ لیلی و سکوت بچه ها را شنید. لبخندی زد و گفت: این اولیش!
سرش را برگرداند و آدم های ساختمان روبرویی را دید. بعضی جیغ می زدند و عده ای شوک زده افتادنش را تماشا می کردند. _ این دومیش!
سرهای بچه ها را دید که باعجله و یکی پس از دیگری، پشت پنجره ظاهر می شدند. لبخندش بازتر شد: اینم سومی. می خواست جمعیت را ببیند. می خواست معلم ها و ناظم و مدیر و مردم کوچه را هم ببیند، اما وقت تنگ بود. زمین، داشت نزدیک تر می شد.
نزدیک تر
نزدیک تر
نزدیک تر...
تماشاگرنوشت خاص
::
نوشته شده در يكشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۵ ق.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
خوشحالم که از نظر فنی جدن قویتر از اون قصههایی بود که خونده بودم، اما صادقانه بگم که اونها برای من دلنشینتر و حتا باورپذیرتر بودن
متشکرم.
راستش این برای خودم هم دل نشین نیست، اصولا مرگ رو دوست ندارم، اونم این قدر الکی. :|
اما خب این حاصل افکار یه دانش آموزیه که دو تا امتحان رو زنگای قبل خراب کرده و کنار پنجره کلاس، داره انتظار می کشه که سومی رو هم خراب کنه.
خب شما اصلن اشاره نکرده بودین که دوتا امتحان رو خراب کرده:-o و این به تنهایی کافیه؟ اگه میتونستین تو چند جمله نشون بدین دنیای برای این دختر خیلی بیاهمیته و فقط نیاز به یه تلنگر برای خودکشی داره، یه داستان تاریک کاملتر میشد.
نه خب منظورم از اون دانش آموز خودم بودم.
یه ایده ناگهانی بود در حالتی که حال خوبی نداشتم و تبدیل به داستان شد. اما خب اینی که می گید هم بد نیست، شاید اگه بهش اشاره می کردم خوب می شد.
درواقع لیلی متوجه نشد. شخصیت اصلی متوجه اش کرد. و این پیشگویی نبود.
خیلی تصور این صحنه برام جالب بود:
لیلی که برگشت، فقط پاهایی را دید که به دنبال تنش از پنجره بیرون می رفتند.
درسته، دفت نکرده بودم. نباید صداش میکرد.
خودم هم همین تیکه رو بیشتر دوست داشتم، ممنون بای ده وی :)