نشستم جلد اول سیرک عجایب رو خوندم و... واقعا ترسناک نبود! نترسیدم باهاش، حتی یه ذره. یه جاهاییش خیلی حالبهمزن بود، و خیلی ناراحت شدم وقتی [اسپویلر الرت] همه فکر میکردن دارن مرده و براش عزاداری میکردن و... [پایان اسپویل] اما فقط همین.
(ب. ن. این کتاب به گفته دوستان توی ژانر وحشت قرار نمیگیره گویا، به من اطلاعات غلط داده بودهن. :/
ولی همچنان نظرم درموردش همونه.)
خیلی وقته دیگه با این چیزا نمیترسم.
حتی داستانای کوتاه دیگه من رو نمیترسونن، فیلما تو یه لحظه مو به تنم سیخ میکنن و دیگه شبا خواب رو از چشمم نمیگیرن.
هنوز هم گاهی تو شب، میترسم به گوشهی آشپزخونه نگاه کنم.
گاهی اگه از دور نگاهم کنی، با خودت میگی دیوونهست که اینجوری بدو بدو از پلههای تخت میره بالا و خودشو ول میکنه رو تشک؟ احتمالا دیوونه نیست، اما میترسه یه نفر از قبل روی تختش خوابیده باشه و فقط میخواد زودتر خودش رو مطمئن کنه که همچین چیزی نیست.
و خب واقعیت اینه که: من از همهچیز میترسم.
تو تمام مدتی که شهرهای گمشده رو میخوندم، خودم رو کنار محیا حس میکردم و لبخند میزدم و تو ثانیهای لبخندم جمع میشد، چون یادم میافتاد که من جرئت زندگی اون مدلی رو ندارم. جرئت تنها راه رفتن توی خیابون.
خیلی وقته تنهایی از محدوده محله خارج نشدم. حتی قبل از ماجرای سگا، به خاطر اون دختره که اواخر سال نهم، جسد سوختهش رو توی یکی از سطل زبالههای فاز یک پیدا کرده بودن. دوستم میگفت شاید الکی باشه، اما نبود.
فقط خدا میدونه که چهقدر انقلاب و چهارراه کالج رو دوست دارم، اما حتی فکر تنها بودن اونجا هم تنم رو میلرزونه.
یه مفهوم انتزاعی، یه موجود حقیقی، یه صدای بلند، همهشون به راحتی برای ترسوندن من کافیان.
آخرش به این فکر میکنم که شاید بهتر باشه تا آخر عمر خودم رو توی خونه حبس کنم، چون اونطوری لااقل لازم ندارم با هیچکدوم از این کابوسهای احمقانهم روبرو بشم.
بعد یادم میاد که خونه هم آنچنان امن نیست.
معرفی میکنم،
Deadline
شاید حتی از همهشون وحشتناکتره.
و مسخرهتر از اون، اینه که تا ایشون حضور نداشته باشن من هیچ کاری رو پیش نمیبرم.
از وقتی فهمیدم تاریخ المپیاد دستکم یه ماه افتاده عقب، انگیزهم بیست درصد کم شده.
هر کاری باید برسه به دقیقه نود و در هولهولکیترین حالت ممکن انجام بشه.
امتحانی که چهار روز فرجه داره، نیم ساعت مونده به ساعت شروع خونده میشه.
تکلیفی که یک هفته فرصت داره، توی آخرین ساعات روز هفتم تحویل داده میشه.
به خاطر همین ترس و اضطرابی که تکتک ددلاینها، کوچیک یا بزرگ به جونم میریزنه که یه پیام چهار کلمهای کافیه تا بریزم رو زمین: "سولویگجان، چی شد؟"
و بعد دیگه حتی اهمیتی به انجام دادن اون کار نمیدم، فقط میشینم یه گوشه و دلشوره میگیرم و ناخنام رو میجوم.
یادمه امتحان پایانی علوم پارسالم رو. مامان خونه نبود و من دو ساعت مونده به شروع امتحان از خواب بیدار شدم. تو دو سه روز تعطیلی قبل امتحان حتی از پنج متری کتاب هم رد نشده بودم و تو اون لحظات، من بودم و کتابی که به جز درسای اولش هیچی ازش یادم نبود و یک ساعت و خردهای وقت و چشمایی که از شدت خوابالودگی باز نمیموندن. فکر میکنید چی کار کردم؟ یه ذره ناخنام رو جویدم تا خون اومدن، یه ذره خوابیدم، و بعد زنگ زدم به مامان و با بغض گفتم "مامان من نمیدونم باید چی کار کنم!" و بعدش به پیشنهاد مامان، رفتم تو حیاط که هواش یه کم خنک بود و راه رفتم و چند درس آخر رو مثل روزنامه خوندم و رفتم سر جلسه. درسته که نمره اون امتحان نوزده و هفتادوپنج شد، اما از استرس مردم و زنده شدم.
حالا دارم به امتحانای فردا فکر میکنم، به دفاعی که نه وویساش رو دانلود کردم و نه عکسای سوالا رو. به جامعه که هفت درسه و اگر یه دور بخونمش تکتک مفاهیم و سوالات کلیش دقیق یادم میاد، اما آخرشم چند تا سوال جایخالی پیدا میشه که حتی صفحه و خطشون رو یادم بیاد، اما اینکه تو جای خالی چه کلمهای قرار میگیره، نه. به امتحانای هفته بعد فکر میکنم. به اقتصاد که هیچی ازش یادم نیست، به ادبیات که بیشتر از یک ماهه حتی بازش نکردهم.
مشکل دقیقا همینجاست، اینجایی که من هرچهقدر هم خودکشی میکنم نمیتونم مفاهیم ریز به ریز رو حفظ کنم. هرچی بیشتر میخونمشون انگار فقط بیشتر ازم فراری میشن، عین ماژیک وایتبردی که هرچی بیشتر بکشیش رو هم، کمرنگتر میشه. و همهش دارم به کنکور فکر میکنم و هرچی زمان میگذره بیشتر میترسم. اول سال میگفتم یا علامه یا بهشتی، و الان یه وقتایی یه صدای ضعیفی پس سرم میگه "تو با این اوضاع اصلا سال اول جایی قبول میشی؟" و همه تلاشم رو میکنم تا پسش بزنم.
فقط دلم میخواد دهم زودتر تموم شه. این آخراش خیلی داره سخت میگذره.
(بیشتر به این فکر میکنم که تو از الان کم آوردی، تو این دو سال باقی مونده، تو بقیه سالهای زندگیت میخوای چی کار کنی؟)
مدرسه
::
نوشته شده در چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۵۴ ب.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
|
۱۱
نظر