۱۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است.

اوه، تویی. رسیدی. فکر نمی‌کردم. کبوترها رو ببین، چه‌قدر زیادن. پناه بگیر. من می‌ترسم. آخ، قلبم، قلبم خیلی درد می‌کنه. می‌شه دستت رو بگیرم؟ ببخشید، دندون‌هام می‌خارن، مثل همسترها. دستم رو بگیر. چرا دارم می‌لرزم...؟ تو می‌دونی؟ ببخشید گفتنش... گلوم و چشم‌هام هم درد می‌کنن. نمی‌دونم جسمانی شدنش چیز خوبیه یا بد. خوب که کسی این‌جا نیست. تو حساب نمی‌شی. صبر کن، چرا داری به سمت اون می‌ری؟ من همین‌جام... کجا می‌ری؟ مگه نگفته بودی... ببین با تو‌ام. آهان. من می‌رم. امروز روز آخر دنیاست. یه قول دیگه که زیر پا رفت. ببخشید، گناه همیشه داره با حقارت می‌جنگه. نمی‌دونم کی برنده می‌شه. برو، بیرون. منم می‌رم. با همه‌ی. نه. آهای. اون پیام رو نفرست! منظورت چیه؟ تو قول داده بودی، دست نگه دار. بس کن. می‌دونی که نمی‌- جواب نمی‌ده. ولش کن. هردو، هم اون، هم خودت. نمی‌تونم. سرم، سرم درد می‌کنه. تو تیکه‌های مغز روی دیوار رو ندیدی؟ چند سالی می‌شه. این‌همه آدم اون بیرون بدون مغز زندگی می‌کنن، من هم یکی‌شون، مگه نه؟ خوبم، خوبم. دارم می‌چرخم ولی خوبم. اشک‌ها توی گلوم گیر می‌کنن ولی زنده‌م. وای. کمک. کمک. به کمک احتیاج دارم. فقط... هیچی.

روز دهم: طوری بنویس که انگار داری از توی رویا حرف می‌زنی.

این چالش هم تموم شد. می‌دونستم قراره سخت باشه، ولی نه این‌قدر. تقریبا هر روزش با داد و بیداد و اظهار پشیمانی نوشته شد و در نهایت هم شاید فقط یکی از چیزهایی که نوشتم کمی به دلم نشست، ولی خب، هدف این بود که وبلاگ یه ذره دوباره زنده شه و به نظرم بهش رسیدیم. تازه، تونستم چیزهای خوشگلی که بقیه نوشته بودن رو هم بخونم.
ممنون که خوندید و ممنون از کسانی که شرکت کردن. اگر شما هم احیانا زمانی دلتون خواست بنویسید، بگید که به این فهرست اضافه‌تون کنم.
Nobody
Unborn
Brilli
Omoide

(نمی‌دونم چرا نمی‌تونم کسی رو لینک کنم... یادم بندازید این قسمت رو ویرایش کنم.) 

توی آینه نگاه می‌کنم و آب دهنم رو قورت می‌دم. هرچی تلاش کنم، نمی‌تونم صدای توی سرم رو خفه کنم؛ این چیزی نبود که تو می‌خواستی ببینی.
_ یه مدت خیلی خوب شده بودی، همه‌ش دلم می‌خواست بوست کنم. چه بلایی به سرت اومده؟
یه بغض دیگه. نباید این‌طوری می‌شد. نوشته‌های روی تخته آزارم می‌دن و باعث می‌شن سرم گیج بره. وقتی گفتی که همه‌چیز تقصیر توئه، من سرم رو تکون دادم (با این‌که از پشت تلفن چیزی نمی‌دیدی) و سی‌وچهار دقیقه زمان گذاشتم تا راضی‌ت کنم که اشتباه می‌کنی. می‌دونم که آخرش هم حرف‌هام نه خودم رو گول زدن و نه تو رو. به سرم نگاه می‌کنم. هنوز اون‌جاست، سرخ‌تر از همیشه. وقتی لمسش می‌کنم، می‌سوزه و تیر می‌کشه؛ انگار که قرن‌ها درد پشتش باشه. گمونم هست. نمی‌خوامش، ای‌کاش می‌تونستم پاکش کنم.
_ خجالت نمی‌کشی؟ دیگه چی؟ همیشه همین شکلی هستی... چرا لج می‌کنی؟ چی بهت می‌رسه؟
دلم برای خودمون می‌سوزه. برای من و برای تو، ولی نمی‌دونم برای کدوم، بیشتر. نمی‌دونم کدوم بدتره، نمی‌دونم به کی داره سخت‌تر می‌گذره. شاید اگر فقط فاصله بگیرم، شاید اگر فقط... فقط یه کم کم‌تر واقعی بشم... می‌شه درستش کرد، نه؟ لازم نیست همه‌چیز رو بدونی. چیزی که ندونی، بهت آسیب نمی‌زنه.
_ نمی‌دونم کجای مسیر رو اشتباه رفته‌م. یادته؟ اون موقع رو یادته؟ قبلا این شکلی نبودی.
یادمه. اولین باری که اشک‌هات رو دیدم رو خوب به یاد می‌آرم. تاریک بود و من سفید پوشیده بودم. یادته چه‌طور بهم خیره شده بودی؟ چون من یادمه که چه‌طور داشتم تلاش می‌کردم بفهمم که به چی فکر می‌کنی. من رقصیدن بلد نیستم ولی هرچی که بهش فکر می‌کنم، چیزی که اون شب دیدی، شبیه یه رقص به نظر می‌رسه. انگار می‌خواستم با هر حرکت بهت بگم «می‌بینی؟ من دختر خیلی خوبی‌ام، مگه نه؟ دوستم داری، مگه نه؟ بیشتر، لطفا بیشتر دوستم داشته باش.». اون موقع مثل الان نبود، مثل تمام شب‌هایی که دندون‌هام رو به‌هم فشار دادم و پاهام رو محکم به زمین کوبیدم و فحش‌ها رو زیر لب خفه کردم. مثل تمام شب‌هایی که فهمیدم دیره برای این‌که اونی باشم که همیشه می‌خواستی.
_ من خیلی دوستت دارم. خوشحالم از این‌که توی زندگی‌م حضور داری. هرجوری باشی، باز هم دوستت دارم.
دروغ می‌گفتی. هنوز هم دروغ می‌گی. گمونم مشکل از من بود. همیشه پرتوقع بودم، حتی از بچگی. چه‌طور تونستم فکر کنم که چون من تو رو هر شکلی هم که باشی دوست دارم، تو هم می‌تونی همین کار رو با من بکنی؟

روز نهم: یه چیز مهم رو پنهان کن. ننویسش، ولی اطرافش رو بنویس. مثل رد خون روی زمین بدون اشاره به زخمی.


* The world ended when it happened to me.

_ We hug now, Sydney Rose

کار درست همینه، مگه نه‌؟ خودت بهم گفتی. نمی‌دونم. شاید هم دارم اشتباه می‌کنم. اون شب که از خواب پریدم رو یادته؟ همون شبی که با گریه اومدم سراغت؟ بهم گفتی همه‌چیز درست می‌شه، نگفتی؟ بهت قول دادم اوضاع رو درست کنم. قول دادم همه‌چیز رو بهتر کنم. ولی وقتی دراز کشیده‌م و موج‌ها از روم عبور می‌کنن، نمی‌تونم به خودم مطمئن باشم. من حتی تو هجده سالگی هم نمی‌دونستم چی می‌خوام و باید چه کار کنم، یادته؟ اگر این‌جا فقط یه بادیه باشه که... نه، نه، نه، نمی‌تونه این‌طوری باشه! من فقط... نمی‌دونم. کاش می‌تونستی دوباره دستم رو بگیری و با چشم‌های مهربون و پر اطمینانت بهم نگاه کنی و بگی که از پسش بر می‌آم. اون وقت حتما حرفت رو باور می‌کردم، نه؟ شاید هم نه. من خودم رو نمی‌شناسم، نه اون‌طوری که تو می‌شناختی. کاش دست از نوشتن برات برمی‌داشتم.


روز هشتم: هرچیزی که نوشتی، بلافاصله زیرش یه «شاید نه» بذار. یا «نمی‌دونم». بذار متن پر از شک بشه. 

عرق رو از روی پیشونی‌م پاک می‌کنم. خیلی گرمه. کی فکرش رو می‌کرد صورت آدم بتونه این‌همه عرق کنه؟ الان که هوا گرم شده، دیگه کسی قبل از شروع زنگ چهارم نمی‌شینه تو کلاس. این رو امروز فهمیدم، وقتی همه رفته بودن بیرون و من نشسته بودم و داشتم کتاب می‌خوندم. توی کلاس بغلی، دوازدهمی‌ها داشتن با ریتم we will we will rock you می‌کوبیدن به در و دیوار و صداش این‌قدر عجیب و شدید بود که حس می‌کردم الان دیوار مشترک بین دو تا کلاس می‌ریزه. تراژدی خیلی جذابی می‌شد اگه من تنها کسی بودم که تو کلاس نشسته بودم و دیوار می‌ریخت و می‌مردم. دستش رو رها کردم و گفتم: «ببخشید، از گرفتن دست آدم‌ها خوشم نمی‌آد.» توی جنگل دویدم و تلاش کردم لحظه به لحظه‌ش رو به خاطر بسپرم، چون می‌دونست دلتنگ و دلتنگ‌تر می‌شم. از پله‌ها که اومدم پایین، اون‌جا ایستاده بود و قلب من هم با کمی فاصله... شاید فقط باید بغلش می‌کردم. بهش لبخند می‌زنم چون زندگی این روزها بدون اون سیاه شده بود. برات گریه می‌کنم و تو نمی‌فهمی. تلفن رو قطع کردم و زدم زیر گریه، بعد اشک‌هام رو پاک کردم و به سمت دانشکده راه افتادم. تمام شب رو راه می‌رم، اون‌قدر که پاهام رنگ دمپایی‌م رو به خودشون می‌گیرن. دستش رو محکم می‌گیرم، انگار که می‌ترسم فرار کنه. فرار کرد، دور شد. اسمش رو عوض کردم، حالا همونیه که بود. اعلان‌هاش رو روشن می‌کنم، لازمه هر پیامی که داد خبردار بشم. ببخشید، مامانم داره صدام می‌کنه، باید برم.


روز هفتم: امروز گذشته و آینده رو قاطی کن. انگار که همه‌چیز همزمان داره اتفاق می‌افته. 

امروز پیامی ازت دریافت نکردم. البته که حتی بهت فکر نکردم. راست می‌گم، تا حدود سیزده دقیقه بعد از بیدار شدنم، حتی یک ثانیه هم به یادت نیفتادم. بعدش هم بیشتر از چهل‌وسه‌ بار در طول روز، خاطرات مربوط به تو رو توی ذهنم به عقب هل ندادم. بهت پیام هم ندادم، با این‌که شاید می‌خواستم (فقط شاید، این یه موقعیت کاملا فرضیه، می‌دونی که؟). خبری از پستچی نشد، من هم در کشوم رو باز نکردم. سراغ همه‌ی چیزهای کوچیک و بی‌اهمیتی که توی سوراخ‌سنبه‌های زندگی‌م ازت پنهان کرده‌م هم نرفتم. با کسی هم درباره‌ت حرف نزدم. یه آرزوی احمقانه‌ و دست‌نیافتنی جدید هم نساختم. بعد از تمام اون حرف‌ها، حتی داد هم‌ نزدم (فقط نشستم یه گوشه و سرم رو ماساژ دادم تا دردش بخوابه). خیلی سخت بود، ولی مقاومت کردم و قهوه نخوردم. تو کل روز کسی بغلم نکرد (ولی گمونم اون هم تقصیر خودمه، نه؟). یه روز دیگه هم گذشت و ندیدمش. 

باید برم بخوابم. سرم هنوز درد می‌کنه. اون لحظه‌ای که پیامش رو خوندم، دلم می‌خواست جیغ بزنم و به همه خبر بدم، ولی کسی نمی‌فهمید؛ مامان هم که نبود، پس جیغ نزدم.

می‌بینی؟ امروز هیچ‌کدوم از این کارهایی که می‌خواستم رو انجام ندادم. حتی تسلیم هم نشدم.


روز ششم: از همه‌ی چیزهایی بنویس که اتفاق نیفتادن.

جزوه‌های پخش‌شده کف پذیرایی خونه. 

یه کتاب نیم‌خونده. 

گفت‌وگوهای متعددی که همین امروز شروع شده‌ن، توی گوشی‌م. 

یه آدامس جویده‌شده. 


روز پنجم: سه شیء از امروزت که اگر کسی ببینه، می‌تونه روزت رو حدس بزنه. 

_ آره، بعدش منم گفتم که با این اوصاف، بهتره بره و بمیره!

صدای خنده‌شون توی گوشم زنگ می‌زد. من هم به سختی خندیدم، گلوم رو صاف کردم و گفتم: «آره بابا! اتفاقا اون دفعه هم...» ولی صداش، حرفم رو قطع کرد: «گور باباش، خوب کردی. باید از این بدتر می‌گفتی.»

دیگه نخندیدم. ساکت شدم. تمام مدتی که کیک رو درست کردیم، گذاشتیمش تو فر، بریدیمش و خوردیمش. باور کن تلاشم رو کردم. سعی کردم با این جو تازه کنار بیام (طبق چیزی که تو ذهن من بود، اون‌ها هیچ‌وقت این‌قدر باهم صمیمی نبودن؛ دست‌کم نه این شکلی.)، به شوخی‌هایی که نمی‌فهمیدم بخندم و از شنیدن داستان آدم‌هایی که به جز من همه می‌شناختن، شگفت‌زده بشم. ولی نشد. گونه‌هام از لبخندهای الکی درد گرفته بود. اوایل روز چند باری به طرفم نگاه کرد و لبخندهای عذرخواهانه زد، انگار که بخواد بگه: «ببخشید که این‌طوری شد... می‌شناسی‌شون که.» ولی راستش انگار دیگه نمی‌شناختمشون و از یه جایی به بعد، دیگه اون هم نگاهم نکرد. حتی اون لحظه‌ای که داشت در فر رو می‌بست و دستم رو گذاشتم رو شونه‌ش، حس کردم خودش رو کنار کشید.

هنوز هم صدای خنده‌شون می‌اومد. آهی کشیدم. با بابا دعوا کرده بودم تا اجازه بده بیام این‌جا. دعوای بدی بود، اون‌قدری که دلم نخواد فعلا باهاش روبرو بشم. مسیر هم طولانی‌تر از همیشه بود. خیلی وقت بود برای این روز لحظه‌شماری می‌کردم. دستبند دوستی روی دستم رو لمس کردم، همونی که عینش رو برای هرسه‌شون بافته بودم. حالا همه‌ی دستبندها، یه جایی کف اتاق افتاده بود. دهنم پر از کیک چسبناکی شده بود که نمی‌تونستم قورتش بدم، ولی باز هم به برداشتن تیکه‌های بزرگ‌تر ادامه می‌دادم. نمی‌خواستم گریه کنم، جلوی اون‌ها نه. 

صدای کوبیده شدن بشقاب روی میز، باعث شد از جا بپرم. نگاهم به آینه‌ی روبروم افتاد. کسی اون‌جا نبود؛ فقط یه بشقاب کیک نیم‌خورده، کنار سه تا دختر که صورت‌هاشون می‌درخشید. 


روز چهارم: من هنوز مطمئن نیستم که واقعا «این‌جا»م.

بهش می‌گم: «چی شد که عوض شدیم؟» و اون جواب می‌ده: «زمان. بزرگ شدیم.»

راست می‌گه و هرچه‌قدر هم قلبم بشکنه، حقیقت تغییر نمی‌کنه. زمان می‌گذره و هرچه‌قدر هم نخ‌های جورواجور و رنگارنگی که پیدا می‌کنم رو به ثانیه‌ها گره بزنم تا نگه‌ش دارم و زندانی‌ش کنم، فایده‌ای نداره. می‌تونم صدات رو ضبط کنم و توی گوشی‌م نگه دارم، ولی می‌دونم که وقتی روز جدا شدنمون برسه، این صداها قرار نیست نجاتمون بدن. می‌تونم وقتی حواست نیست ازت عکس بگیرم تا بعدا هزار بار نگاهش کنم، ولی می‌دونم روزی که وسایلم رو جمع کنم و از در اتاق برم بیرون، این عکس‌ها قرار نیست کمکی بهمون بکنن. می‌تونم یواشکی تار موت رو بردارم و روی صفحه دفترم بچسبونم، ولی می‌دونم وقتی که برای آخرین بار با گریه بهم زنگ می‌زنی، اون تار مو قرار نیست پیش‌هم نگه‌مون داره. می‌تونم سعی کنم سالم زندگی کنم و به خودم آسیب نزنم، ولی می‌دونم هرچی هم تلاش کنم، یه روزی بدن خودم هم قراره ناامیدم کنه. 

دست خودم نیست، ببخشید، رها کردن رو بلد نیستم. من هنوز گوشه‌ی اون رستوران نشسته‌م، تو سایه‌های اون خیابون ایستاده‌م، زیر صندلی‌های اون ماشین دراز کشیده‌م، توی خاک اون گلدون مدفون شده‌م، از شاخه‌های درخت بزرگ اون پارک آویزون شده‌م، من هنوز همه‌جا هستم و هیچ‌جا نیستم. زمان برای تو می‌گذره، برای اون هم همین‌طور؛ ولی من؟ من هنوز تو همون لحظه زندگی می‌کنم. همون لحظه‌ی کوچک و ناچیزی که توش، من و تو به‌هم گره خورده بودیم. 


روز سوم: من یادم می‌ره که زمان قراره بگذره، نه اینکه بمونه.

باهم از کنار مغازه‌ها رد می‌شدیم. با حرف‌هاش سرم رو تکون می‌دادم و می‌خندیدم. یهو دستش رو گرفتم: «صبر کن، بیا یه لحظه بریم توی این کتاب‌فروشی. می‌خوام ببینم اون کتابی که می‌خواسته‌م رو دارن یا نه.»

قبول کرد و رفتیم تو. به قفسه‌ها نگاه کردیم، ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. به سمت پیشخوان رفتم تا کمک بگیرم. دختری که باید پشت سیستم می‌بود، صورتش رو توی یه کتاب فرو کرده بود. صداش کردم: «ببخشید خانم، ممکنه کمکم کنید؟»

سرش رو که بالا آورد، خشکم زد. به کنارم نگاه کردم و دیدم اون هم با دهن باز داره به دختر نگاه می‌کنه. دختر هم از دیدن من تعجب کرده بود. عینک رو روی بینی‌ش جابجا کرد و برای چند لحظه، هرسه در سکوت به‌هم خیره شده بودیم. چه‌طور ممکن بود؟ اون دختر با من مو نمی‌زد، به جز عینک روی چشم‌هاش و به‌جز موهای قرمزی که ریخته بود رو پیشونی‌ش و ریشه‌های قهوه‌ای‌شون پیدا بود. بعد از چند لحظه، همه خندیدیم. کمی صحبت کردیم. کتابی که می‌خواستم رو نداشتن. بعد از اون، هر کاری می‌کردم، نمی‌تونستم تصویر اون دختر رو از ذهنم بیرون کنم.

واقعا این قصد رو نداشتم، راست می‌گم. فقط یه روز به خودم اومدم و دیدم که چند ساعته که نشسته‌م روی نیمکت جلوی کتاب‌فروشی و از پشت شیشه، به اون دختر خیره شده‌م. انگار هیپنوتیزمم کرده بود، انگار جادویی در کار بود. نمی‌تونستم نگاهم رو ازش بگیرم. چند روز طول کشید، یا شاید هم چند هفته. کم‌کم بیشتر شناختمش. عین من بود، ولی در عین حال، نبود. زیاد می‌خندید. کتاب‌های موردعلاقه‌ش، کاملا متفاوت بودن. معمولا لباس‌های رنگارنگ می‌پوشید. یه نفر بود که گاهی می‌اومد دنبالش و باهم از کتاب‌فروشی می‌رفتن بیرون. انگار دوست‌های زیادی داشت. همه‌ی لحظات بیداری‌م رو صرف فکر کردن بهش می‌کردم. گاهی برام عجیب بود که کسی از خودش نمی‌پرسه چرا من همیشه اون‌جا نشسته‌م. اون من رو یاد کسی می‌انداخت که مدت‌ها پیش فراموش کرده بودم، کسی که هنوز هم هر کار می‌کردم، نمی‌تونستم به یاد بیارمش.

یه روز صبح مثل همیشه روی نیمکت نشسته بودم، منتظر که با لیوان قهوه توی دستش از راه برسه، بره داخل و با صدای بلند به همه سلام کنه. ولی نیومد. خیلی صبر کردم، ولی خبری نشد. فکر کردم شاید مریض شده یا رفته سفر، ولی روز بعد هم نیومد. روز بعدش هم. دیگه هیچ‌وقت ندیدمش. هنوز هم گاهی روزهام رو روی اون نیمکت سر می‌کنم؛ انگار ته دلم، هنوز امیدوارم که یه بار دیگه ببینمش.

حیف شد. آخه دلم می‌خواست یه بار، جرئتم رو جمع کنم، برم جلو و ازش بپرسم: «چه‌طور می‌تونی من باشی و در عین حال، این‌قدر زیبا باشی؟»


روز دوم: گاهی وقت‌ها حس می‌کنم یه بخشی از من داره تو یه جای دیگه زندگی می‌کنه.


بعدا نوشت: چیزی که دیشب نوشته بودم رو دوست نداشتم و امشبی رو حتی بیشتر دوست ندارم. :)) این رو نمی‌گم که بقیه بیان بهم بگن که وای نه خوبه، هدفم این نیست. کل این چالش برای این بود که خودمون رو یه کم بیشتر وادار به نوشتن کنیم و من با نوشتن هر خطی که ازش بدم می‌آد، به خودم می‌گم: «عیب نداره، بهتر می‌شه.»

گمونم بیشتر منظورم اینه که خیلی با این‌ها قضاوتم نکنید، خودم هم می‌دونم که واقعا خوب نیستن. :)) 

سلام! صبحت به خیر. امروز حالت چه‌طوره؟ من؟ من... نمی‌دونم. شب خواب بدی دیدم. نه، چیز مهمی نبود. لااقل فکر می‌کنم که نبود، خیلی یادم نیست. صبحانه چی می‌خوری؟ می‌خوام نون در بیارم. سنگک بهتره یا تافتون؟ نون و پنیر و سبزی می‌خوای؟ سبزی زیاد دارم. نمی‌شه که، یه چیزی بخور. مگه نمی‌دونی صبحانه مهم‌ترین وعده‌ی روزه؟ حالا یه چای برات می‌ذارم، یه کم که بخوری بیدار می‌شی. عه... چای ندارم. شیر می‌خوای؟ خب، چه خبر؟ بیا بشین این‌جا ببینم... از خانواده چه خبر؟ همه خوبن؟ مدتیه ازشون خبر ندارم. گفته بودی حال خواهرت بدتر شده... الان بهتره؟ اوه، که این‌طور. امیدوارم هرچه زودتر حالش خوب بشه. برادر من هم خوبه، این روزها بهتر. کار خودش رو می‌کنه، خیلی کاری به من نداره. زیاد نمی‌بینمش در واقع. راستی، بهت گفتم؟ اون روز توی خیابون دیدمت! آره، سه‌شنبه. خیلی عجیب بود. البته گمونم تو من رو ندیدی، حواست پرت بود. داشتی با یه کسی حرف می‌زدی، چهره‌ش رو ندیدم، پشتتون به من بود. اول خواستم صدات کنم، ولی بعد پشیمون شدم. گفتم شاید خوب نباشه، نمی‌دونم. داشتی می‌خندیدی. از شنیدنش غافلگیر شدم. چند سالی می‌شد که صدای خنده‌ت رو نشنیده بودم. نه، این چه حرفیه! دستم خیلی پر بود آخه، می‌دونی؟ کلی مواد غذایی و وسایل خونه و این چیزها خریده بودم. شبیه احمق‌ها شده بودم، خوب شد که ندیدی‌م. آرایش و لباس‌هام طوری بود که انگار دارم می‌رم مهمونی، بعد تو دست‌هام کیسه‌های سبزی خوردن و میوه و شیر و این چیزها بود. آره بابا. آخه اصلا قصد خرید نداشتم! انگار که تو خواب راه رفته بودم، یهو وسط مغازه به خودم اومدم. هوم؟ نه، پیاده برگشتم. با اون‌همه چیز که نمی‌تونستم سوار اتوبوس و مترو بشم. پیاده برگشتم. باید از این چرخ‌های خریدِ پیرزنی بگیرم، این‌طوری نمی‌شه. وقتی رسیدم سر چهارراه، دست‌هام تقریبا کبود شده بودن. کیسه‌ها رو گذاشتم زمین تا چراغ سبز شه. بعدش... یه چیزی بگم، بهم نمی‌خندی؟ جدی‌ام، واقعا. نمی‌دونم... حاضرم قسم بخورم که یه لحظه صدای چراغ راهنمایی رو شنیدم که بهم گفت: «درست می‌شه. برگرد خونه.» بعدش؟ بعدش هیچی. برگشتم خونه. شاید چراغ راهنمایی فهمیده بود که برگشتن به یه خونه تاریک و خالی و سرد رو دوست ندارم. از همه عجیب‌تر این که وقتی اومدم خریدها رو جابجا کنم، نتونستم. یخچالم تا خرخره پر بود، روی پیشخوان و توی کابینت‌ها هم؛ پر از سبزی و میوه و شیر. خیلی‌هاشون فاسد شده بودن. هرچی فکر کردم، یادم نیومد اون‌همه رو کِی خریده بودم.


* I ask the traffic lights, if it'll be alright

They say "I don't know." 

_ death by a thousand cuts, Taylor Swift 



روز اول: من با چیزهایی حرف می‌زنم که جواب نمی‌دن. مثلا...
این روز اول از چالش ده روزه‌ی نوشتن ما بود. اگر از این ایده خوشتون اومده یا دوست دارید، می‌تونید شما هم به ما بپیوندید و بنویسید و باعث خوشحالی‌مون بشید.