۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است.

Young love, close the chapter

There's no ever after

Fell fast, ended faster, yeah

, Late night conversations

 Led to complications

Now my heart is in my hands

 

Castaway

 5 seconds of summer

 

 

پ. ن. دیشب داشتم تو ماشین گوشش می‌دادم، برگشتنی از خونه خاله‌اینا. واقعا نمی‌تونستم فضای ماشین رو تحمل کنم. حس می‌کردم باید الان سرمو از پنجره ببرم بیرون و تا جون دارم جیغ بزنم. حتی اگه دست خودم بود همون موقع، ساعت یازده و نیم شب، اون تابلوی "شهر جدید پردیس" رو رد می‌کردم و تا خود دریا یه سره می‌رفتم. حس می‌کردم که دارم حس آهنگ رو با این جوری ساکت و ساکن نشستن خراب می‌کنم. اما مامان سرما خورده بود و بابا هم که اصولا خیلی سرمایی‌ه، برای همین نشستم سر جام و تو دلم اون قدر جیغ زدم که گلوم زخمی شد.

 

وقتی چند روز پیش به شوخی به مامان گفتم که فکر می‌کنم یه دختره تو مدرسه‌مون موادفروشه، فکر نمی‌کردم امروز رو ببینم. 

چند روز پیش داشتیم می‌رفتیم خونه. پسره تکیه داده بود بهنرده‌های جلوی مدرسه. دختره داشت رد می‌شد. پسره یه اشاره‌ای بهش کرد و بعد دو تایی بافاصله و خیلی نامحسوس رفتن تو اون مجتمعه، جلوی مدرسه. چی بگم... برای مامان که داشتم تعریف می‌کردم گفتم فکر کنم دختره موادفروشه.

امروز اومدیم بیرون. پسره رو دیدیم اون ور. طوطی_یکی از بچه‌ها_گفت ایناها عین، اینو می‌گفتیما اون ر... که صداش بند اومد. پسره داشت کتک می‌خورد. طوطی که از همه چیز همه بچه‌های مدرسه خبر داره گفت وای، یا ابوالفضل، بابای اون دختره‌ست!

باباهه داشت می‌زد پسره رو. خیلی بد داشت می‌زدش. سرشو چند بار کوبید به نرده‌ها بعدم انداختش رو زمین و با مشت و لگد افتاد به جونش. ما هم رفتیم اون ور ببینیم چی شده. 

این ور اون ور که می‌خوندم خنده‌ی هیستیریک، نمی‌فهمیدم دقیق چیه منظورش. اما خیلی شدید بهش دچار شده بودم. قهقهه می‌زدم، ولی عصبی بود. حالم خوش نبود. عین هم استرس گرفته بود. گفت بیا بریم من سوار سرویس شم.

باباهه قشنگ که پسره رو زد، خوابوندش رو زمین به حالت سجده. بعدم زانوشو گذاشت رو کمر پسره و همه وزنشو انداخت روش. 

خنده‌م تموم شده بود. داشتم گریه می‌کردم. می‌دونم که می‌گید چه قدر این لوسه، ولی واقعا اون فشار استرس فقط با گریه خالی می‌شد. یهو پرنی که از همه خونسردتر بود برگشت سمتم گفت خفه شو سولویگ. خانم کاشی_معاونمون_ رو ندیدی؟ الان فکر می‌کنه دوست‌پسرت بوده که داری گریه می‌کنی. سعی کردم خودمو کنترل کنم. دستام داشتن می‌لرزیدن. 

معاونمون اومد تار و مارمون کرد. 

پسره یه ربع کف آسفالت بود. 

دختره؟ تو ماشین نشسته بود.

دلم واسه پسره می‌سوزه، بدجوری غرورش خرد شد. 

باباهه زنگ زد به پلیس. پلیسم نیومد. چند بار رفتیم و اومدیم اما همون جا وایساده بودن. 

رسیدیم خونه، طوطی بهمون گفت چی شده. انگار دختره که رفته خونه دیروز گردنش کبود بوده. باباشم قاطی می‌کنه، امروز میاد جلوی مدرسه. دختره هم همه‌چی رو می‌ندازه گردن پسره. طوطی می‌گفت سرویس ما که برگشت اون وری، پلیس اومده بود. پسره گردنش خونی بود، دستشم شکسته بود. شاید داشت اغراق می‌کرد، اما می‌گفت وقتی پسره داشت با باباهه سوار ماشین پلیس می‌شد قشنگ حس کردم که مرده، فقط داره راه می‌ره.

شاید نباید این حس رو داشته باشم، اما به طرز وحشتناکی دلم واسه‌ش می‌سوزه. همه‌ش می‌ترسم بمیره. به خدا شما ندیدید، با اون کتکی که اون خورد، قطعا دچار خونریزی داخلی شده.

پ. ن. یک. به جرئت می‌تونم بگم خشن‌ترین و وحشتناک‌ترین صحنه‌ای بود که تو همه زندگی‌م دیده بودم. 

پ. ن. دو. جالبتر از همه برام دوستای عوضی پسره‌ن. ده نفر اون دور و بر بودن و همه داشتن نگاه می‌کردن. هیچ‌کس نرفت کمکش. 

بابا یه سری پادکست گوش می‌ده جدیدا که شاهنامه‌خوانی‌ان. چون زیاد توی ماشینه، اینا رو گوش می‌ده تو راه که حوصله‌ش سر نره. کلا خیلی چیز خوبیه، آقاهه می‌خونه شعرا رو و توضیح می‌ده درموردشون. تسلطش خیلی خیلی بالاست، درمورد همه کلمه‌ها، داستانا و تاریخچه‌ها کلا خیلی می‌دونه.
اون روز تو ماشین داشتیم یکی از قسمتای این رو گوش می‌کردیم که داشت درمورد تصحیح شاهنامه و جمع‌آوری‌ش و اینا حرف می‌زد. مثلا باید همه نسخه‌های موجود شاهنامه رو برداری، کلمه به کلمه مقایسه‌شون کنی و حالا اگه به جایی رسیدی که تفاوتی وجود داشت، باید فلان کار رو بکنی. کار خیلی سختیه اما خیلی هم جالبه.
همین جوری داشتیم اینو گوش می‌دادیم، یهو بابا زد زیر خنده. گفتیم چی شده؟ گفت یاد اون دیوان حافظایی افتادم که من و سولویگ و دایی تصحیح کردیم!
راست می‌گفت. اون موقع که بابا تو نشر معارف بود، یه چند تا کارتن، یه چاپ کامل از دیوان حافظ بود که یادم نیست چه اشکالی داشت، اما ما باید تصحیحش می‌کردیم. من و بابا و دایی، نفری یه دونه خودکار سفید جذاب که غلطگیر هم نبود می‌نشستیم سر اینا، هرجا هرچی به نظرمون درست می‌اومد می‌ذاشتیم. جالبه بدونید اون موقع من هشت سالم بود و دایی هجده سالش! یعنی به قول بابا چه حافظی تصحیح کردیم ما، کاملا درست و اصولی. :)
نتبجه اخلاقی: دیوان حافظ‌های نشر معارف رو نخرید. 

خیلی عجیبه نه؟

یه وقتی بود که یه عالمه آدم پیشم بودن که می‌تونستم باهاشون حرف بزنم، و می‌خواستم که باهاشون حرف بزنم اما چیزی نداشتم که بگم. 

الان خیلی دوست دارم که حرف بزنم، چیزی هم برای گفتن دارم، اما دیگه کسی نیست که بخوام باهاش حرف بزنم. 

شایدم فقط دارم بهونه می‌کنم نبودن کسی رو. 

یه حرفایی هستن که توی سرت خیلی قشنگ و منطقی‌ان، اما همین که به زبون میاریشون مسخره و بی‌ارزش به نظر می‌رسن. انگار کلمات یه وقتایی ظرفیت انتقال بعضی مفاهیم رو ندارن*. خیلی عجیبه...


*اینو توی یه کتابی خونده بودم، ولی یادم نیست چه کتابی. 

پ. ن. یه سری چیز یادداشت کرده بودم که بیام و درموردشون بنویسم، اما نمی‌دونم چرا دلم نمیاد. انگار دیگه اون حسی که باید رو برای نوشتنشون ندارم.

پ. ن. دو. اینو همین جوری یادم اومد. خیلی هم بی‌ربطه. نخندید بهم. داشتم فکر می‌کردم که اگه ما prom داشتیم، من از اون دخترایی می‌شدم که تنهایی می‌رن و وایمیستن یه گوشه و بقیه رو نگاه می‌کنن که دارن می‌رقصن. از یه جایی به بعد هم می‌رن خودشونو تو دستشویی مدرسه حبس می‌کنن و همه‌ی شب گریه می‌کنن. 

داریم حرف می‌زنیم. دوری می‌گه کاش اونی که باید رو پیدا می‌کردم، اون وقت همه دنیا رو به پاش می‌ریختم. هععیی...

همون لحظه من داشتم به اون روزنامه‌ای که اون روز می‌خوندیم فکر می‌کردم. پسره پونزده سالش بود توی کانون اصلاح و تربیت. بعد نوشته بود نامزدش بیرون منتظرشه. اصلا به خاطر نامزدش با یه نفر دعواش می‌شه طرفو می‌کشه می‌فرستنش کانون اصلاح و تربیت. منم اون روز برگشتم گفتم یکی هم نیست که بره زندان منتظرش بمونیم، یا بریم زندان منتظرمون بمونه. 

خلاصه سکوت شد چند ثانیه. بعد پرنی دستشو گذاشت رو شونه دوری و گفت: اشکال نداره بابا، خودم یکی رو برات پیدا می‌کنم.

یهو دوری زد زیر گریه و گفت نه نمی‌تونی، نمی‌تونیییی!

بعد پرنی هم گفت وا چرا نمی‌تونم، بالاخره یکی پیدا می‌شه که تو ازش خوشت بیاد!

دوری هم سرشو بلند کرد گفت من از کیم تهیونگ خوشم میاد، اونو می‌تونی برام پیدا کنی؟

اینجا بود که اول یه خورده سر کراشاشون باهم دعوا کردن و بعد هم راه افتادیم رفتیم خونه. وقتی از دنیای فن‌گرلی خارج باشی این مشکلا رو نداری دیگه!


پ. ن. گریه واقعی نبود! 

یه وقتایی دلم می‌خواست فقط یه لحظه، فقط یه لحظه ناچیز بتونم ذهن آدما رو بخونم. اون وقت دیگه اون لحظه ناچیز نبود برام. باور کن، باور کن همون یه لحظه برای بقیه زندگیم کافی بود. اهمیتی نمی‌دم که چی می‌فهمیدم، فقط لازم بود که یه لحظه بتونم ذهنا رو بخونم. فوقش می‌فهمیدم که توهم زدم. تهش این بود دیگه! از بلاتکلیفی که بهتر بود. 

تو پارک نشستیم، یهو مقنعه‌مو می‌کشم رو صورتم.

پرنی می‌گه: اوا داری گریه می‌کنی؟

می‌خندم. می‌گم: نه بابا، حساسیته، کل صورتم می‌خاره. 

دوری با یه نگاه موشکافانه نگاهم می‌کنه و می‌گه: کسی که صورتش می‌خاره، چشماش پر اشک می‌شن و هی دماغشو می‌کشه بالا؟

لبخند می‌زنم. 

می‌گه: مثلا برندن یوری رو ببین، کسی می‌شناختش قبل از این که با تیلر آهنگ بده؟ نه!

می‌گم: این جوری‌ام نیست بابا، پنیک ات ده دیسکو بند خفنیه، "فقط ما اون سبکی گوش نمی‌دیم"!

و فقط من می‌دونم که گفتن اون جمله توی گیومه، چه کیفی داره. :)

 

پ. ن. یه آهنگ مهمونم هستید؟

 

 

و من اونجا بودم. کف مترو، با کتابای جدید کنار دستم و حسرت «چرا اون کتاب اولیه رو خریدم».

خیالم راحت بود چون آزمون رو از سر گذرونده بودم و چشمام از خواب خمار بودن. 

قطار داشت تکون می‌خورد و صدای جیرینگ جیرینگ دستبندای دست‌فروش تو فضا پیچیده بودن. 

قطار داشت تکون تکون می‌خورد و من با خودم فکر می‌کردم که ای کاش این قطار هیچ وقت از حرکت نایسته. همین‌جوری بره... بره... بره... 

می‌گما، الان همه آقاشون جنتل‌منه جنتل‌منه، اینایی که ما تو خیابون می‌بینیم کی‌ان پس؟

+تو پارک بانوان، هرکی یه اسپیکر گرفته بود دستش این هوا، همه‌ش هم داشت همین آهنگ خز پخش می‌شد، اه!