وقتی چند روز پیش به شوخی به مامان گفتم که فکر میکنم یه دختره تو مدرسهمون موادفروشه، فکر نمیکردم امروز رو ببینم.
.
چند روز پیش داشتیم میرفتیم خونه. پسره تکیه داده بود بهنردههای جلوی مدرسه. دختره داشت رد میشد. پسره یه اشارهای بهش کرد و بعد دو تایی بافاصله و خیلی نامحسوس رفتن تو اون مجتمعه، جلوی مدرسه. چی بگم... برای مامان که داشتم تعریف میکردم گفتم فکر کنم دختره موادفروشه.
امروز اومدیم بیرون. پسره رو دیدیم اون ور. طوطی_یکی از بچهها_گفت ایناها عین، اینو میگفتیما اون ر... که صداش بند اومد. پسره داشت کتک میخورد. طوطی که از همه چیز همه بچههای مدرسه خبر داره گفت وای، یا ابوالفضل، بابای اون دخترهست!
باباهه داشت میزد پسره رو. خیلی بد داشت میزدش. سرشو چند بار کوبید به نردهها بعدم انداختش رو زمین و با مشت و لگد افتاد به جونش. ما هم رفتیم اون ور ببینیم چی شده.
این ور اون ور که میخوندم خندهی هیستیریک، نمیفهمیدم دقیق چیه منظورش. اما خیلی شدید بهش دچار شده بودم. قهقهه میزدم، ولی عصبی بود. حالم خوش نبود. عین هم استرس گرفته بود. گفت بیا بریم من سوار سرویس شم.
باباهه قشنگ که پسره رو زد، خوابوندش رو زمین به حالت سجده. بعدم زانوشو گذاشت رو کمر پسره و همه وزنشو انداخت روش.
خندهم تموم شده بود. داشتم گریه میکردم. میدونم که میگید چه قدر این لوسه، ولی واقعا اون فشار استرس فقط با گریه خالی میشد. یهو پرنی که از همه خونسردتر بود برگشت سمتم گفت خفه شو سولویگ. خانم کاشی_معاونمون_ رو ندیدی؟ الان فکر میکنه دوستپسرت بوده که داری گریه میکنی. سعی کردم خودمو کنترل کنم. دستام داشتن میلرزیدن.
معاونمون اومد تار و مارمون کرد.
پسره یه ربع کف آسفالت بود.
دختره؟ تو ماشین نشسته بود.
دلم واسه پسره میسوزه، بدجوری غرورش خرد شد.
باباهه زنگ زد به پلیس. پلیسم نیومد. چند بار رفتیم و اومدیم اما همون جا وایساده بودن.
رسیدیم خونه، طوطی بهمون گفت چی شده. انگار دختره که رفته خونه دیروز گردنش کبود بوده. باباشم قاطی میکنه، امروز میاد جلوی مدرسه. دختره هم همهچی رو میندازه گردن پسره. طوطی میگفت سرویس ما که برگشت اون وری، پلیس اومده بود. پسره گردنش خونی بود، دستشم شکسته بود. شاید داشت اغراق میکرد، اما میگفت وقتی پسره داشت با باباهه سوار ماشین پلیس میشد قشنگ حس کردم که مرده، فقط داره راه میره.
شاید نباید این حس رو داشته باشم، اما به طرز وحشتناکی دلم واسهش میسوزه. همهش میترسم بمیره. به خدا شما ندیدید، با اون کتکی که اون خورد، قطعا دچار خونریزی داخلی شده.
پ. ن. یک. به جرئت میتونم بگم خشنترین و وحشتناکترین صحنهای بود که تو همه زندگیم دیده بودم.
پ. ن. دو. جالبتر از همه برام دوستای عوضی پسرهن. ده نفر اون دور و بر بودن و همه داشتن نگاه میکردن. هیچکس نرفت کمکش.
مدرسه
::
نوشته شده در چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۱۵ ب.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
|
۱۴
نظر