10 months sober, I must admit
Just because you're clean don't mean you miss it
10 months older I won't give in
Now that I'm clean I'm never gonna risk it
clean
Taylor Swift
10 months sober, I must admit
Just because you're clean don't mean you miss it
10 months older I won't give in
Now that I'm clean I'm never gonna risk it
clean
Taylor Swift
تا الان که دارم جلد چهارم را میخوانم، جلد سه از بینشان موردعلاقهام بوده. اول وقتی آنی به گیلبرت جواب رد داد، کلی حرص خوردم و ناراحت شدم. بعد وقتی به رویال هم گفت نه، نفسی راحت کشیدم و لبخند زدم. لبخندی که وقتی دیدم گیلبرت حصبه گرفته، ماسید. شد گلوله گلوله اشک. بله، کلی به خاطر بیماری گیلبرت گریه کردم و بعد که آنی گفت که با او ازدواج میکند، بیشتر گریه کردم. نمیدانم چرا، دست خودم نبود. بعد با خودم فکر کردم که دیگر تحمل این همه رومنس را ندارم، نه به خاطر این که لوس بودند که نبودند، بلکه از شدت قشنگیشان. حالا من همان آدم قبلیام که این بار به جان مترجم کتاب چهارم و امواتش غر میزنم که با چه مجوزی تمام قسمتهای عاشقانه کتاب را حذف کرده.
آدم دیوانهای که تکلیفش با خودش هم مشخص نیست که شاخ و دم ندارد!
دلم می خواد همه روز مثل کرم بیفتم یه گوشه. اصلا تخت قشنگ خودمو که کتابام کنارشن از فائزه پس بگیرم. بیفتم رو تخت. پتو کلفته که توپ توپی و رنگارنگه رو بکشم روم و کولر رو روشن کنم. یه بستنی لیتری شکلاتی هم کنار دستم باشه. تا شب، بخورم و فیلم ببینم و کتاب بخونم و بخوابم و بخوابم و بخوابم.
یه فاکتور دیگه هم باید داشته باشه. به قول آهنگ amensia، صبحش با فراموشی بیدار شم. این جوری دیگه فکر و خیال هم نمی کنم.
پ.ن. خیلی جالبه که آدم با همه وجودش حس می کنه که می دونه چی می خواد، و بعد یه جمله، یه پاراگراف کافیه تا تمام اون اطمینان بشه یه شک بی پایان.
هیچ وقت فکر نمیکردم که یه روز بیام این حرف رو بزنم، اما این چند روز نتونستم بیام چون داشتم درس میخوندم! بله، من، من داشتم درس میخوندم! حس میکنم این درس خوندنه فقط یه راه فراره. که خودم رو مشغول کنم که آره، تو داری برای آزمون ورودی فرهنگ درس میخونی و به روی خودم نیارم که حتی اگه قبول بشم، احتمال اینکه بتونم تا اونجا برم خیلی خیلی کمه و لابد سال دیگه هم دوباره از دوازده فروردین سر در میارم.
اومدم آزمون تیزهوشان و نمونه رو ثبتنام کنم. توی سه تا شهرستان بومهن، رودهن و پردیس، هیچ مدرسه نمونهدولتیای وجود نداره و تیزهوشان هم فقط یه دونهست. اون تیزهوشانه هم انسانی نداره. یعنی آخرشه دیگه، خدایا مرسی که این قبرستون رو آفریدی! بیچاره اونایی که میخوان برن تجربی، چون همین تیزهوشانه کلا پنج نفر میگیره از این سه تا شهر برای تجربی. البته خیلی هم دلم نمیسوزه براشون، همه با علم به اینکه وضع تجربی این شکلیه انتخابشون رو کردن دیگه!
چند روزه به قول معروف، کامنترین جملهای که میشنوم اینه که حرص نخور، غر نزن! دست خودم نیست، انگار راهای ارتباطیم با دنیا قطع شده و تنها راهی که میتونم یه ذره خودم رو خالی کنم همین غر زدنهای مکرره. میدونم که آخرشم از بس حرص میخورم که سکته میکنم و میافتم میمیرم، تمام!
پ. ن. عین پیام داده، میگه داریم میریم پارک، میای تو هم؟ بدون تو خوش نمیگذره.
خیلی حس خوبی داره که کسی همچین حرفی به آدم بزنه. درسته که خیییلی باهم فرق داریم از هر نظر، درسته که همیشه تلاشم رو میکنم که باهاشون وارد بحث سیاسی اعتقادی نشم، درسته که گفته بودم دیگه با کسی یه ذره هم صمیمی نشم که وقتی رفتم یا رفتن دوباره عذاب نکشم، همه اینا درسته، اما چه میشه کرد؟ انگار سولویگ همینیه که هست!
نصفه شب بود. خواب بودم که یهو حس کردم بین زمین و هوا معلقم. چشمامو باز کردم. تو بغل بابا بودم و به خاطر بالا رفتن از پله ها، کل هیکلم بالا و پایین می شد. آروم چشمامو باز کردم. به بابا گفتم: بابا؟ کجا داری می ری؟ و بابا فقط یه جمله گفت تا چشمای من به بازترین حالت ممکن تبدیل بشن: آبجی داره به دنیا میاد.
از بغل بابا پریدم پایین و بدو بدو رفتم تو اتاق خاله که اون موقع هنوز مجرد بود و خونه مامان جون اینا. مامان جون اون گوشه نشسته بود و داشت جوراب می پوشید، خاله هم داشت برای من رخت خواب می آورد. مامان جون و بابا رفتن و من اون شب رو کنار خاله خوابیدم که کار خیلی سختی بود، چون یه عالمه هیجان داشتم. صبحش که پا شدم، بابا برگشته بود خونه. گفت که آبجیت به دنیا اومده. اسمشو گذاشتیم فائزه و ظهر که تو بیای خونه، مامان و آبجی اینجان.
بابا بلد نبود موهامو ببنده، خاله اون کار رو کرد. بابا بلد نبود برام خوراکی بذاره، بهم پول داد. رفتم مدرسه. از همون زنگ اول تو جام بند نمی شدم. زنگ آخر ورزش داشتیم. از اول زنگ آویزون معلممون بودم که خانوم، تو رو خدا بذارید من زودتر برم خونه که آبجیمو ببینم. آخرش، پنج دقیقه مونده به زنگ گفت برو. از مدرسه تا خونه یه نفس دویدم.
رسیدم خونه. بابا گفت مرخصشون نکردن. با خودم گفتم عیبی نداره. رفتم تشک مامان رو آوردم و انداختم کنار تلویزیون، کنارشم رخت خوابای نویی که خیلی کوچولو بودن رو انداختم. رفتم تو اتاقم و در رو بستم. دو تا نقاشی کشیدم. آوردم زدمشون رو دیوار هال، بالا سر تشکا.
عصر رفتیم بیمارستان. همون بیمارستانی که من هم توش به دنیا اومده بودم و هنوز هم یه حس عجیبی بهم می ده. رفتم کنار تخت مامان. مامان جون برام یه چهارپایه ی فلزی گذاشت که قدم به تخت برسه. اونجا، کنار مامان، یه موجود کوچولو بود که لای یه پتوی صورتی پیچیده شده بود و صورتش معلوم نبود. مامان خندید و پتو رو از روی صورتش کنار زد.
خشکم زد. اصلا مثل فیلما خوشگل و ناز و گوگولی نبود، شبیه موش کور بود. یه موش سیاه و سرخ زشت. اما من اون موش کور رو دوست داشتم.
الان هشت سال گذشته. اون موش کور شده یه دختر هشت ساله که دیگه اصلا سیاه و سرخ و زشت نیست و خونمو توی شیشه می کنه، اما من با این که هیچ وقت بهش نمی گم، طاقت ندارم ببینم که اتفاقی براش افتاده.
تولدت مبارک خواهر کوچیکه :)
We said we'd both love harder than we knew we could go
But still the hardest part is knowing where to let go
You wanted to go higher, higher, higher
Burn too bright, now the fire's gone
Watch it all fall down: Babylon!
Babylon
5 seconds of summer
باید مریض شده باشم.
شایدم از اول مریض بودم.
دارم اینتراستلر رو میبینم. فکر کنم مریض شدم که دارم به زور میبینمش که دیده باشمش.
احتمالا مریض شدم که عین کرم میشینم یه گوشه همهش. و دارم از خودم میترسم، چون دارم برمیگردم به خرداد. چیز بدی نبوده، میدونم چون همهی فلشبکهای من پرِ بدبختیان، انتظار دارید که من بگم تو خرداد شبانهروز گریه میکردم و اینا. نه. استثناعن(چه جوری نوشته میشه این کلمه لعنتی؟ سه دقیقه طول کشید تا به نتیجه برسم این شکلی بنویسمش)این بار نه. خرداد که بود، ساعت ده میرفتم تو تخت، تا شیش صبح فیلم میدیدم و بازی میکردم(لازمه بگم که یواشکی؟)و شیش خودمو به خواب میزدم تا مامان ساعت شیش و پنج دقیقه بیاد و صدام کنه و من الکی بیدار شم و برم مدرسه.
و احتمالا مریض شدم که همهش دوست دارم بیام اینجا پست بذارم، تند تند.
اه، اصلا چی دارم میگم؟ معلومه مریض شدم! دو شبه وسط شب گلوم بیدارم میکنه. میزنه تو سرم و در گوشم عربده میکشه: سرفه کن لعنتی، سرفه کن!
یه حس عجیبیه. که خیلی دلم میخواد یه چیزی رو بنویسم، اما با خودم میگم که نه ولش کن، پست مضحکی از آب درمیاد. یا مثلا خیلی دلم میخواد یه چیزی بنویسم اما هیچی به ذهنم نمیرسه.
خلاصه این که خیلی با خودم کلنجار رفتم که این پست رو بنویسم یا نه، آخه فکر میکردم حرکت لوسیه. ولی به هر حال، دارم مینویسمش دیگه. شما بدتون اومد نخونیدش، یا دیسلایک بزنید اصلا.
حتما الان با خودتون فکر میکنید که چه چیز بامفهوم و پرمحتوایی میخوام بنویسم. نه بابا، از این خبرا نیست. وبلاگ من فقط جای چرت و پرت و تخلیه روان مریضمه جداً، سایت علمی نیست که ازم انتظار مطلب پرمحتوای خفن داشته باشید.
آره، عنوان این پست، اسم بوی بندیه که جدیدا به لطف دو تا از بچه ها کلاس(بیابید پرتقالفروشان را!(خیلی واضحه)) باهاشون آشنا شدم و سبکشون راکه اگه اشتباه نکنم. فقطم یه آلبوم و دو سه تا آهنگ ازشون شنیدم، ولی وای... واااییی... اصلا از یه سری آهنگاشون چنان وحشتناک خوشم اومد بار دوم سوم که از خودم ترسیدم، زدم ترک بعدی!
خلاصه این که اگه دوست دارید و از این سبک و اینا خوشتون میاد، برید آلبوم یانگبلاد (young blood) رو گوش بدید. به علاوه آهنگ she's a killer queen. بعد اگه گوش دادید، بیاید نظرتونو به منم بگید دیگه =)
پ. ن. اون آهنگایی که دیوونهشونم:
Young blood
Better man
Babylon
Lie to me
Moving along
Valentine
Why won't you love me
She's a killer queen