نصفه شب بود. خواب بودم که یهو حس کردم بین زمین و هوا معلقم. چشمامو باز کردم. تو بغل بابا بودم و به خاطر بالا رفتن از پله ها، کل هیکلم بالا و پایین می شد. آروم چشمامو باز کردم. به بابا گفتم: بابا؟ کجا داری می ری؟ و بابا فقط یه جمله گفت تا چشمای من به بازترین حالت ممکن تبدیل بشن: آبجی داره به دنیا میاد.
از بغل بابا پریدم پایین و بدو بدو رفتم تو اتاق خاله که اون موقع هنوز مجرد بود و خونه مامان جون اینا. مامان جون اون گوشه نشسته بود و داشت جوراب می پوشید، خاله هم داشت برای من رخت خواب می آورد. مامان جون و بابا رفتن و من اون شب رو کنار خاله خوابیدم که کار خیلی سختی بود، چون یه عالمه هیجان داشتم. صبحش که پا شدم، بابا برگشته بود خونه. گفت که آبجیت به دنیا اومده. اسمشو گذاشتیم فائزه و ظهر که تو بیای خونه، مامان و آبجی اینجان.
بابا بلد نبود موهامو ببنده، خاله اون کار رو کرد. بابا بلد نبود برام خوراکی بذاره، بهم پول داد. رفتم مدرسه. از همون زنگ اول تو جام بند نمی شدم. زنگ آخر ورزش داشتیم. از اول زنگ آویزون معلممون بودم که خانوم، تو رو خدا بذارید من زودتر برم خونه که آبجیمو ببینم. آخرش، پنج دقیقه مونده به زنگ گفت برو. از مدرسه تا خونه یه نفس دویدم.
رسیدم خونه. بابا گفت مرخصشون نکردن. با خودم گفتم عیبی نداره. رفتم تشک مامان رو آوردم و انداختم کنار تلویزیون، کنارشم رخت خوابای نویی که خیلی کوچولو بودن رو انداختم. رفتم تو اتاقم و در رو بستم. دو تا نقاشی کشیدم. آوردم زدمشون رو دیوار هال، بالا سر تشکا.
عصر رفتیم بیمارستان. همون بیمارستانی که من هم توش به دنیا اومده بودم و هنوز هم یه حس عجیبی بهم می ده. رفتم کنار تخت مامان. مامان جون برام یه چهارپایه ی فلزی گذاشت که قدم به تخت برسه. اونجا، کنار مامان، یه موجود کوچولو بود که لای یه پتوی صورتی پیچیده شده بود و صورتش معلوم نبود. مامان خندید و پتو رو از روی صورتش کنار زد.
خشکم زد. اصلا مثل فیلما خوشگل و ناز و گوگولی نبود، شبیه موش کور بود. یه موش سیاه و سرخ زشت. اما من اون موش کور رو دوست داشتم.
الان هشت سال گذشته. اون موش کور شده یه دختر هشت ساله که دیگه اصلا سیاه و سرخ و زشت نیست و خونمو توی شیشه می کنه، اما من با این که هیچ وقت بهش نمی گم، طاقت ندارم ببینم که اتفاقی براش افتاده.
تولدت مبارک خواهر کوچیکه :)