هیچ وقت فکر نمیکردم که یه روز بیام این حرف رو بزنم، اما این چند روز نتونستم بیام چون داشتم درس میخوندم! بله، من، من داشتم درس میخوندم! حس میکنم این درس خوندنه فقط یه راه فراره. که خودم رو مشغول کنم که آره، تو داری برای آزمون ورودی فرهنگ درس میخونی و به روی خودم نیارم که حتی اگه قبول بشم، احتمال اینکه بتونم تا اونجا برم خیلی خیلی کمه و لابد سال دیگه هم دوباره از دوازده فروردین سر در میارم.
اومدم آزمون تیزهوشان و نمونه رو ثبتنام کنم. توی سه تا شهرستان بومهن، رودهن و پردیس، هیچ مدرسه نمونهدولتیای وجود نداره و تیزهوشان هم فقط یه دونهست. اون تیزهوشانه هم انسانی نداره. یعنی آخرشه دیگه، خدایا مرسی که این قبرستون رو آفریدی! بیچاره اونایی که میخوان برن تجربی، چون همین تیزهوشانه کلا پنج نفر میگیره از این سه تا شهر برای تجربی. البته خیلی هم دلم نمیسوزه براشون، همه با علم به اینکه وضع تجربی این شکلیه انتخابشون رو کردن دیگه!
چند روزه به قول معروف، کامنترین جملهای که میشنوم اینه که حرص نخور، غر نزن! دست خودم نیست، انگار راهای ارتباطیم با دنیا قطع شده و تنها راهی که میتونم یه ذره خودم رو خالی کنم همین غر زدنهای مکرره. میدونم که آخرشم از بس حرص میخورم که سکته میکنم و میافتم میمیرم، تمام!
پ. ن. عین پیام داده، میگه داریم میریم پارک، میای تو هم؟ بدون تو خوش نمیگذره.
خیلی حس خوبی داره که کسی همچین حرفی به آدم بزنه. درسته که خیییلی باهم فرق داریم از هر نظر، درسته که همیشه تلاشم رو میکنم که باهاشون وارد بحث سیاسی اعتقادی نشم، درسته که گفته بودم دیگه با کسی یه ذره هم صمیمی نشم که وقتی رفتم یا رفتن دوباره عذاب نکشم، همه اینا درسته، اما چه میشه کرد؟ انگار سولویگ همینیه که هست!