۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است.

دو روز دنیا برام
قفس تر از قفسه
بهم نفس برسون
هوام دوباره پسه
هوامو داشته باش
می گن تو مومنی و 
دم مسیحاییت
نفس تر از نفسه

هوام دوباره پسه
محسن چاوشی

پ.ن. آهنگ وبمو گوش کنین :)

?Wanda: And what do you want
.Vision: for people to see you, as I do

captain America: The civil war
موهامو شونه نکردم و نبستم. همین جوری گره گره و چرک دورم ریختن.
لاک مشکی زدم و دلم نمی خواد بعدازظهر که می خوام برم کلاس پاکش کنم، اما مجبورم.
اتاقمو جمع نکردم و حوصله شو هم ندارم. حتی پتوم هنوز همون جوری مچاله رو تخت ولوئه.
برای چهارشنبه بیست و نه تا کارت پستال باید درست کنم ولی تا الان فقط یه سری وسیله دور خودم ولو کردم و دریغ از یه دونه کارت کامل.
هیچ کس خونه نیست و احتمالا تا چند دقیقه دیگه باید لباس بپوشم و برم پایین بسته ای که بابام خریده و پیک قراره بیاره رو بگیرم، اما خیلی خونسر نشستم اینجا و دارم تیلیک تیلیک تایپ می کنم.
دلم یه جوریه.
تو یخچال، ماست هست و نون بربری که چون مامان نیست می تونم با خیال راحت واسه صبحونه بخورمشون، اما حس ندارم از جام پاشم.
کیک شکلاتی که تو یخچاله روانمو به هم ریخته و هی داره دعوتم می کنه که بیا منو بخور، اما حتی حوصله اونم ندارم.
دیگه دستام به تایپم نمی کشن.
اما از همه اینا، به طور آمیخته با عذاب وجدانی، دارم لذت می برم.
به درک، فوقش شب بیدار می مونم کارتا رو درست می کنم.
مامان و بابا هم که اومدن دعوام می کنن.
به پیکه هم می گم پاشو بیا بالا، یه چادرم می ندازم سرم. 

معلم نیامده بود. زنگ تفریح تمام شده بود و همه بچه ها در کلاس، منتظر معلم بودند. هرکس کاری می کرد. او روی طاقچه جلوی پنجره نشسته بود. پنجره، پشت سرش باز بود. برگشت و نگاهی به آن پایین کرد. با خود فکر کرد: "اگه الان من از اینجا پرت شم، چه اتفاقی می افته؟" بعد به خودش جواب داد: "خب، بذار ببینم... اول از همه لیلی یه جیغ بلند می کشه. با جیغش، همه کلاس ساکت می شن. آدمای ساختمون روبرویی هم اگه پشت پنجره یا تو بالکنشون باشن، میان و نگام می کنن، با تعجب. بعد، همه بچه ها به سمت پنجره هجوم میارن که ببینن چی شده. البته همه ی همه نه، یه عده با عجله می دون بیرون که ناظمی، معلمی، چیزی خبر کنن. بعدم یه گله آدم، کل مدرسه، همه جمع می شن این پایین تا جسد غرق خون و متلاشی من رو ببینن." 

با خودش فکر کرد، چرا امتحان نکنم؟ بگذار ببینم پیشگوی خوبی هستم یا نه. صدا زد: لیلی! لیلی که برگشت، فقط پاهایی را دید که به دنبال تنش از پنجره بیرون می رفتند. توی راه که داشت می رفت پایین، صدای جیغ لیلی و سکوت بچه ها را شنید. لبخندی زد و گفت: این اولیش! 
سرش را برگرداند و آدم های ساختمان روبرویی را دید. بعضی جیغ می زدند و عده ای شوک زده افتادنش را تماشا می کردند. _ این دومیش!
سرهای بچه ها را دید که باعجله و یکی پس از دیگری، پشت پنجره ظاهر می شدند. لبخندش بازتر شد: اینم سومی. می خواست جمعیت را ببیند. می خواست معلم ها و ناظم و مدیر و مردم کوچه را هم ببیند، اما وقت تنگ بود. زمین، داشت نزدیک تر می شد.
نزدیک تر 
نزدیک تر
نزدیک تر...
ما آدما، درست برعکس اون چیزی که نشون می دیم از درد خوشمون می آد.
از غصه، زخم، خون، غم، یا همه این چیزا.
تا حالا دقت کردین؟
وقتی یکی زخمی می شه، همه دورش جمع می شن تا زخمشو ببینن. حتی با این که خیلی چندششون می شه.
یا مثلا چرا فیلما و کتابای تراژیک این قدرررر پرطرفدارن؟ چرا خیلیا (از جمله خودم) عاشق پایانای تلخ و شخصیتای منفی هستیم؟
چرا آهنگای غم انگیزی گوش می دیم که اگه حالمون یه خورده بده، بدتر بشه؟
واقعا چرا؟
ما موجودات دورویی هستیم.
وانمود می کنیم که دوست داریم تو آسایش زندگی کنیم.
بدون ترس، بدون درد، غم یا رنج.
اما رفتارامون دقیقا نقطه مقابل این طرز تفکر هستن.
فیلمای ترسناکی می بینیم که اگه نبینیمشون هیچ اتفاقی واسمون نمی افته. کتابایی می خونیم که چیزی بهمون اضافه نمی کنن.
نمی دونم، شاید این خصلت انسانه، که تو آسایش دووم نمیاره. باید حتما چیزی باشه که نگرانش کنه، که آزارش بده.
حتی اگه تو بهترین شرایط زندگی کنه، دنبال چیزایی می گرده که این شرایط خوب رو خدشه دار کنه.
مثل کاپیتان راجرز که نمی تونست بدون جنگ زندگی کنه.
یا مثل جان واتسون که نبود استرس و تنش روانی، باعث می شد کابوس ببینه. 

پ.ن. ایده اولیه این متن که الان یکی از باورهامه، مربوط به کتاب اتاق تاریک، نوشته محمد بکایی ه.
من یه مدت خیلی به تلقین اعتقاد داشتم.
مثلا این که وقتی سردته، بگی چه گرمه، گرمت می شه.
یا مثلا وقتی مریضی، هی بگی حالم خوبه حالم خوبه و خوب بشی.
اما خب بعد دیدم جواب نمی ده.
البته تو بعضی موارد جواب می داد، خوبم جواب می داد.
مثلا وقتی که حالم خوب بود، اگه یه لحظه از ذهنم می گذشت که حالت تهوع دارم، سریع حالم بد می شد.
اما برعکسش هیچ وقت اتفاق نیفتاد.
یه روز، خواستم آزمایش کنم این نیروی تلقینو 
روی کی؟ خب واضحه، روی خواهر کوچیکم فائزه!
حالا چه طوری؟
خب توی پارکینگ مجتمع قبلی ما، یه جارو بود همیشه. فائزه اونو ورداشته بود و این ور اون ور می کرد. منم باهاش دعوا کردم و گفتم ببره جارو رو بذاره سر جاش. بعد این بچه هم رفت جارو رو گذاشت و وایساد کنارش. دسته جارو هنوز تو دستش بود. منم اومدم و گفتم: فائزه! نمی خوای جارو رو بذاری سر جاش؟
یه نگا به من کرد، یه نگا به جارو، گفت گذاشتم دیگه! منم خودمو زدم به اون راه و گفتم: نه نذاشتی! جارو که اینجا نیست! منم بلدم دستمو بگیرم تو هوا، انگاری که جارو دستمه.
خلاصه، یه چند دقیقه ای همین جوری بحث کردیم. هی از اون اصرار، از من انکار.
اولش به بینایی من شک کرده بودم اما این قدررر حرفمو تکرار کردم که حرفمو باور کرد!
همون موقع باید می رفتیم سوار ماشین می شدیم.
چند وقت بعد، فائزه گفت: آبجی یادته اون روز دیوونه شده بودم، فکر می کردم جارو دستمه ولی نبود؟!
منو می گی، 😅
آره، این شد که من تلقینو باور کردم!
داشتم این ویدیوهای خنداننده های خندوانه رو می دیدم، یاد یه ماجرایی افتادم، بعد با خودم گفتم کاش می شد منم برم استندآپ کنم، اینو تعریف کنم. والا بهتر از ایناییه که میان جوکای اینترنتی رو پشت هم ردیف می کنن!
خب حالا شمام دعوتید به یه استنداپ مجازی.
اول باید یه سری اطلاعات بهتون بدم.
من سه تا خاله دارم، یه دایی.
مامانم بچه دومه و یکی از خاله هام از مامانم بزرگتره. کل این ماجرا هم مربوط به همین خاله م و بچه هاشه.
خب، این خاله م، دو تا پسر داره و یه دختر. دخترش فک کنم سه یا چهار سالشه، اسمشم سمانه س. اما پسراش تقریبا هم سن و سال منن. اسماشون محمد امین و محمد مهدیه، اما خب ما امین و مهدی صداشون می کنیم. فاصله سنی مونم این جوریه که وقتی من دو سالم بود، امین یه سالش بود، مهدی هم تازه به دنیا اومده بود. گرفتید؟
بعد این که خب همه فامیلا قم زندگی می کنن، الا ما و همین خالمینا.
پیارسال بود فک کنم، مامانم و خاله م باهم می رفتن دانشگاه. واسه ارشدشون.
یه روز نمی دونم چی بود، که قرار شد من و فائزه رو بردارن ببرن خونه خالمینا، پیش امین و مهدی و سمانه. فکر کنم چون نه بابای من خونه بود، نه شوهر خالم.
خلاصه ما رفتیم اونجا. وقتی رسیدیم، این سه تا داشتن خواب هفت پادشاهو می دیدن. من و فائزه هم منتظر نشستیم تا بیدار شن. بیدار شدن و گفتیم خب صبحونه بخوریم. بعد از اونجایی که تنها بودیم، جوگیر شدیم گفتیم برا صبحونه سیب زمینی سرخ می کنیم. امین رفت تو آشپزخونه شون، برگشت و گفت سیب زمینی نداریم.
همین جا داستان رو نگه می دارم. یکی نبود به ما بگه خب یه چیز دیگه بخورین! مجبور که نیستین!
ادامه داستان: ما یه مقدار پول، فکر کنم دو سه تومن، دادیم مهدی که بره سیب زمینی بخره. اینم لباس پوشید و رفت بیرون، ما هم تلویزیون روشن کردیم و تماشا کردیم. هی گذشت، گذشت، دیدیم این مهدی پیداش نشد. دیگه داشتیم حسابی نگران می شدیم، چون مغازه پنج دقیقه فاصله داشت و مهدی حدود چهل دقیقه پیش رفته بود خرید! تو همین موقعا بود که زنگ خونه رو زدن. ما هم یه نفس راحت کشیدیم. مهدی اومد تو، با یه کیلو سیب زمینی!
امینم با عصبانیت برگشت گفت که تو تا الان کجا بودی؟ مگه رفته بودی سیب زمینی بکاری؟ مهدی هم با یه قیافه ی مظلوم، ماجرا رو تعریف کرد. داستان از این قراره که این آقا مهدی ما، می ره تو مغازه. بعد به جای این که بگه مثلا من دو هزار تومن سیب زمینی می خوام، می گه آقا لطفا یه کیلو سیب زمینی بدید. یارو هم می گه پولت اندازه یه کیلو نیست. می تونی به جای بقیه پولت، این گونیای باقالی رو برای من جا به جا کنی! فکر کنید! مهدی هم چیزی نمی گه، خورده خورده دو گونی باقالی رو جا به جا می کنه، یه کیلو سیب زمینی می گیره و می آد.
خب این از این. سیب زمینیا رو شستیم و پوست کندیم و خورد کردیم، ریختیم تو ماهیتابه. دیگه داشت کامل سرخ می شد، آخراش بود که من گفتم خب امین زردچوبه و نمک رو بده. اینم نمکو داد دستم، اما هرچی گشت زردچوبه پیدا نکرد. گفت: زردچوبه نداریم! منم گفتم: یعنی چی؟ مگه می شه؟ زردچوبه همیشه، همه جا هست! زنگ بزن از مامانت بپرس. زنگ زد به خاله م و از شانس گند ما، معلوم شد که زردچوبه شون دیشب تموم شده. ما هم حواسمون نبود که ولوممون رفته بالا:
_حالا نمی شه زردچوبه نریزیم؟
_نه نمی شه! بدون زردچوبه که اصلا غذا مزه نمی ده!
_خب حالا چی کار کنیم؟ زردچوبه نداریم!
_خب پاشو برو به اندازه پونصد تومن زردچوبه بخر!
_مامانم نیاد بگه چرا بی اجازه رفتید زردچوبه خریدید؟
_نه بابا، بالاخره که باید زردچوبه می خریدید!
همین جوری داشتیم سه تایی داد و بیداد می کردیم، که زنگ درو زدن. مهدی رفت درو باز کرد. باورتون نمی شه کی پشت در بود! پسر همسایه روبرویی، با یه پیاله زردچوبه تو دستش! نگو این قدر ما بلند بلند هی زردچوبه زردچوبه کرده بودیم که اینا شنیده بودن و مامانشون یه پپیاله داده دست این که ببر بده اینو بهشون! یعنی درو که بستیم، سه تایی این قدر خندیدیم که دیگه اشک از چشامون می اومد! خلاصه، سیب زمینیه با اعمال شاقه درست شد، بعدم تو اون روغنی که مونده بود، یه خورده نون لواش سرخ کردیم. (امتحان کنید خیلیییی خوبه!) رفتیم سفره هم انداختیم و نشستیم، که یهو دیدیم هیچی نیست که سیب زمینی رو باهاش بخوریم. یعنی نه سس گوجه ای، نه ماستی، نه هیچی! فقط تونستیم از اعماق یخچال، یه دونه سس گوجه یه نفری پیدا کنیم، که مشخصا برای پنج تا بچه کافی نبود.
امین گفت: کاری نداره که! من خودم بلدم با رب، سس گوجه درست کنم. رفتیم و این سسه رو درست کردیم، اما چشمتون روز بد نبینه، یه مزه مضخرف و حال به هم زنی داشت، که همه شو ریختیم دور و رفتیم همون یه نفره هه رو تقسیم کردیم.
صبحونه که خوردیم، گفتم مهدی این پیاله همسایه تونو با یه شکلاتی چیزی پر کن، ببر بده بهشون تشکر کن. اینم هی کابینتا رو زیر و رو کرد، گفتش: سولویگ، فقط چهار تا دونه شکلات داریم. منم واقعا دیگه طاقت این همه کمبود و نداشتم! یه دونه با کف دست کوبیدم تو پیشونیم و همونجا نشستم رو زمین. یهو مهدی گفت: آهان، نقل پیدا کردم! از این ریزا، بریزم براشون؟ گفتم: بریز دیگه، از هیچی بهتره.
خلاصه، اون روز خیلی حال داد. بعدشم ماجرا رو هر کدوم سه چار بار برای دوست و فامیل و آشنا تعریف کردیم.
حالا هم که من واسه شما تعریفش کردم. 

پ.ن. اون روز، بعد همه این ماجراها، امین برگشت گفت: حالا شمام اد روزی اومدید اینجا که تو خونه ما قحطی اومده! اگه فردا اومده بودید، اینجا با هایپرمی برابری می کردا!
من بریدم از همه آدمای دورم
نیاز نیس بزنی دس به اره
تو چشماتو ببند و ترمز نگیر
من فرمونو می چرخونم سمت دره
تو یه ثانیه، یه چشم به هم زدن
همه اون خاطره ها می شه تموم
ولی بم قول بده اگه نرفتم
خودت دستتو فشار بدی زیر گلوم
چون من احتیاج دارم به یه خواب سنگین
به یه بیهوشی محض، به یه راه فرعی
به یه دوز بالا از مورفین و اغما
به یه تراژدی، به یه داستان غمگین
به یه بازی که فکر نکنم به نباختنش
به اون زندگی ایده آلی که نساختمش
به به فرار از خود لعنتیم
و فردایی که از امروزم یه نواخ تره.
دستمو بگیر
دستمو بگیر
دورم کن
دورم کن
از اینجا،
از اینجا

اکسیژن
جیز بند
"برایم شمع روشن کن" رو خوندین؟
"سنجاب ماهی عزیز" رو چه طور؟
"بابالنگ دراز" رو چی؟ اونو دیگه اگه نخونده باشید هم حتما کارتونش رو دیدین.
دلم یه دوست مجازی می خواد.
مثه دایی سارا.
مثه آقای ماهی.
مثل بابا لنگ دراز.
همین قدر دور، همین قدر غریبه، همین قدر "رفیق".
می شه یه آدرس ایمیل واسم گیر بیارید که با یکی حرف بزنم؟
اصلا نمی دونم چی می تونم بگم، اما باید حرف بزنم.
واسه یکی که مطمئن مطمئن باشم نمی شناسدم.
قرار نیست منو ببینه تا نگاهش نسبت بهم عوض شه.
قرار نیس دعوام کنه، بهم بخنده یا هرچیز دیگه ای.
راستش شدیدا بهش احتیاج دارم...
من تا ده سالگی قم زندگی می کردم.
تو یه ساختمون سه طبقه.
طبقه همکف و اول، مستاجرای مامان جونمینا بودن.
طبقه دوم ما بودیم.
طبقه سوم هم خود مامان جونم و باباجونم و دایی م و خاله کوچیکه م بودن. گرچه خاله م وقتی که من کلاس سوم بودم عروسی کرد و رفت خونه خودش.
دایی م هم همون موقعا رفت دانشگاه، الانم که نامزد داره و عید، قراره عروسی بگیرن و برن همون طبقه دومی که ما می شستیم زندگی کنن.
حالا بی خیال اینا، گفتمشون تا بدونین اون موقع چه جوری بودیم.
یه روز، من هف هشت سالم بود، نه کم تر، تازه اومده بودیم تو اون خونه مامان جونمینا، در نتیجه یا پیش دبستانی می رفتم، یا مهدکودک.
بابام و دایی م تو خونه ما نشسته بودن، داشتن اخبار می دیدن. اخبارم که می دونید، مثل همیشه، خبرای جنگ و کشتار و خون و خونریزی بود. من علاقه بهش نداشتم و همین جوری همون دور و بر می پلکدیم. دایی و بابام هی داشتن غر می زدن و می گفتن این چه وضعیه؟ تا کی جنگ؟ تا کی بدبختی؟
منم حوصله م از دستشون سر رفت. چرا این قدر غر می زدن؟ برگشتم گفتم: دنیای ما هم این جوریه دیگه! اینو که گفتم، یهو جفتشون ساکت شدن و برگشتن نگام کردن. دهناشون از تعجب وا مونده بود. البته من هم اون موقع، هم الان، معتقد بودم و هستم که حرف خخیلی خاصی نزدم، اما انگار بابامینا انتظار شنیدشو از من نداشتن. بابام چند بار این جمله رو برا خودش تکرار کرد و گفت: آفرین دخترم! واقعا همینه... دایی م هم داشت به نشونه تحسین سر تکون می داد.
خلاصه، از اون به بعد، این جمله یه جورایی ضرب المثل شده. هر وقت پیش بابام از چیزی شکایت می کنم، می گم بابا چرا دنیا این جوری شده؟ چرا آدما این مدلی ان؟ یه لبخند می زنه، آه می کشه و می گه: دنیای ما هم این جوریه دیگه سولویگ خانوم!
چند شب پیش، داشتیم تلویزیون می دیدیم. خندوانه. اون قسمتی بود که این مربیا داشتن برا شاگرداشون حرف می زدن. هی می گفتن که نمی دونم باید خودت باشی و از این حرفا.
راستش من از این جمله متنفرم!
وقتی می شنومش خیلی حرصم می گیره.
برگشتم و به مامان و بابام گفتم: یعنی چی که هی می گن خودت باش؟ خود آدم، مجموعه ای از دیگرانه!
اینو که گفتم، دوباره قیافه بابا مثل همون چند سال پیش شد. کلی هندونه داد زیر بغلم که چه حرفای باحال و خوبی می زنی و نمی دونم تو گوشیش یادداشتش کرد (!) و اینا. بعد پرسید حالا دقیقا یعنی چی این جمله؟
منم توضیح دادم که: ببینید، هیچ آدمی پیدا نمی شه که کاملا خودش باشه. همه ما، مجموعه از اخلاقیات و رفتارای اطرافیانمونیم. حالا یه سریشون ارثیه. مثل اخلاقایی که شبیه پدر و مادرمون، یا اجدادین که توی ژنای ما وجود داره. مثلا این که من الان عاشق نویسندگی ام، ممکنه آرزویی باشه که یکی از اجدادم داشته و هیچ وقت بهش نرسیده. اون این خواسته رو توی ژناش داشته و نسل اندر نسل، گذشته تا رسیده به من. یه سری چیزای دیگه ای هم که "خود" ما رو می سازن، تحت تاثیر اطرافیان به وجود اومدن. مثلا وقتی با یه بچه درسخون دوست می شید، ناخودآگاه شبیه اون می شید. در نتیجه، هر کدوم ما مثل یه پازلیم. پازلی که هر تیکه ش، مربوط به وجود یه آدم دیگه، توی حال یا گذشته س.