داشتم این ویدیوهای خنداننده های خندوانه رو می دیدم، یاد یه ماجرایی افتادم، بعد با خودم گفتم کاش می شد منم برم استندآپ کنم، اینو تعریف کنم. والا بهتر از ایناییه که میان جوکای اینترنتی رو پشت هم ردیف می کنن!
خب حالا شمام دعوتید به یه استنداپ مجازی.
اول باید یه سری اطلاعات بهتون بدم.
من سه تا خاله دارم، یه دایی.
مامانم بچه دومه و یکی از خاله هام از مامانم بزرگتره. کل این ماجرا هم مربوط به همین خاله م و بچه هاشه.
خب، این خاله م، دو تا پسر داره و یه دختر. دخترش فک کنم سه یا چهار سالشه، اسمشم سمانه س. اما پسراش تقریبا هم سن و سال منن. اسماشون محمد امین و محمد مهدیه، اما خب ما امین و مهدی صداشون می کنیم. فاصله سنی مونم این جوریه که وقتی من دو سالم بود، امین یه سالش بود، مهدی هم تازه به دنیا اومده بود. گرفتید؟
بعد این که خب همه فامیلا قم زندگی می کنن، الا ما و همین خالمینا.
پیارسال بود فک کنم، مامانم و خاله م باهم می رفتن دانشگاه. واسه ارشدشون.
یه روز نمی دونم چی بود، که قرار شد من و فائزه رو بردارن ببرن خونه خالمینا، پیش امین و مهدی و سمانه. فکر کنم چون نه بابای من خونه بود، نه شوهر خالم.
خلاصه ما رفتیم اونجا. وقتی رسیدیم، این سه تا داشتن خواب هفت پادشاهو می دیدن. من و فائزه هم منتظر نشستیم تا بیدار شن. بیدار شدن و گفتیم خب صبحونه بخوریم. بعد از اونجایی که تنها بودیم، جوگیر شدیم گفتیم برا صبحونه سیب زمینی سرخ می کنیم. امین رفت تو آشپزخونه شون، برگشت و گفت سیب زمینی نداریم.
همین جا داستان رو نگه می دارم. یکی نبود به ما بگه خب یه چیز دیگه بخورین! مجبور که نیستین!
ادامه داستان: ما یه مقدار پول، فکر کنم دو سه تومن، دادیم مهدی که بره سیب زمینی بخره. اینم لباس پوشید و رفت بیرون، ما هم تلویزیون روشن کردیم و تماشا کردیم. هی گذشت، گذشت، دیدیم این مهدی پیداش نشد. دیگه داشتیم حسابی نگران می شدیم، چون مغازه پنج دقیقه فاصله داشت و مهدی حدود چهل دقیقه پیش رفته بود خرید! تو همین موقعا بود که زنگ خونه رو زدن. ما هم یه نفس راحت کشیدیم. مهدی اومد تو، با یه کیلو سیب زمینی!
امینم با عصبانیت برگشت گفت که تو تا الان کجا بودی؟ مگه رفته بودی سیب زمینی بکاری؟ مهدی هم با یه قیافه ی مظلوم، ماجرا رو تعریف کرد. داستان از این قراره که این آقا مهدی ما، می ره تو مغازه. بعد به جای این که بگه مثلا من دو هزار تومن سیب زمینی می خوام، می گه آقا لطفا یه کیلو سیب زمینی بدید. یارو هم می گه پولت اندازه یه کیلو نیست. می تونی به جای بقیه پولت، این گونیای باقالی رو برای من جا به جا کنی! فکر کنید! مهدی هم چیزی نمی گه، خورده خورده دو گونی باقالی رو جا به جا می کنه، یه کیلو سیب زمینی می گیره و می آد.
خب این از این. سیب زمینیا رو شستیم و پوست کندیم و خورد کردیم، ریختیم تو ماهیتابه. دیگه داشت کامل سرخ می شد، آخراش بود که من گفتم خب امین زردچوبه و نمک رو بده. اینم نمکو داد دستم، اما هرچی گشت زردچوبه پیدا نکرد. گفت: زردچوبه نداریم! منم گفتم: یعنی چی؟ مگه می شه؟ زردچوبه همیشه، همه جا هست! زنگ بزن از مامانت بپرس. زنگ زد به خاله م و از شانس گند ما، معلوم شد که زردچوبه شون دیشب تموم شده. ما هم حواسمون نبود که ولوممون رفته بالا:
_حالا نمی شه زردچوبه نریزیم؟
_نه نمی شه! بدون زردچوبه که اصلا غذا مزه نمی ده!
_خب حالا چی کار کنیم؟ زردچوبه نداریم!
_خب پاشو برو به اندازه پونصد تومن زردچوبه بخر!
_مامانم نیاد بگه چرا بی اجازه رفتید زردچوبه خریدید؟
_نه بابا، بالاخره که باید زردچوبه می خریدید!
همین جوری داشتیم سه تایی داد و بیداد می کردیم، که زنگ درو زدن. مهدی رفت درو باز کرد. باورتون نمی شه کی پشت در بود! پسر همسایه روبرویی، با یه پیاله زردچوبه تو دستش! نگو این قدر ما بلند بلند هی زردچوبه زردچوبه کرده بودیم که اینا شنیده بودن و مامانشون یه پپیاله داده دست این که ببر بده اینو بهشون! یعنی درو که بستیم، سه تایی این قدر خندیدیم که دیگه اشک از چشامون می اومد! خلاصه، سیب زمینیه با اعمال شاقه درست شد، بعدم تو اون روغنی که مونده بود، یه خورده نون لواش سرخ کردیم. (امتحان کنید خیلیییی خوبه!) رفتیم سفره هم انداختیم و نشستیم، که یهو دیدیم هیچی نیست که سیب زمینی رو باهاش بخوریم. یعنی نه سس گوجه ای، نه ماستی، نه هیچی! فقط تونستیم از اعماق یخچال، یه دونه سس گوجه یه نفری پیدا کنیم، که مشخصا برای پنج تا بچه کافی نبود.
امین گفت: کاری نداره که! من خودم بلدم با رب، سس گوجه درست کنم. رفتیم و این سسه رو درست کردیم، اما چشمتون روز بد نبینه، یه مزه مضخرف و حال به هم زنی داشت، که همه شو ریختیم دور و رفتیم همون یه نفره هه رو تقسیم کردیم.
صبحونه که خوردیم، گفتم مهدی این پیاله همسایه تونو با یه شکلاتی چیزی پر کن، ببر بده بهشون تشکر کن. اینم هی کابینتا رو زیر و رو کرد، گفتش: سولویگ، فقط چهار تا دونه شکلات داریم. منم واقعا دیگه طاقت این همه کمبود و نداشتم! یه دونه با کف دست کوبیدم تو پیشونیم و همونجا نشستم رو زمین. یهو مهدی گفت: آهان، نقل پیدا کردم! از این ریزا، بریزم براشون؟ گفتم: بریز دیگه، از هیچی بهتره.
خلاصه، اون روز خیلی حال داد. بعدشم ماجرا رو هر کدوم سه چار بار برای دوست و فامیل و آشنا تعریف کردیم.
حالا هم که من واسه شما تعریفش کردم.
پ.ن. اون روز، بعد همه این ماجراها، امین برگشت گفت: حالا شمام اد روزی اومدید اینجا که تو خونه ما قحطی اومده! اگه فردا اومده بودید، اینجا با هایپرمی برابری می کردا!
نوشته شده در دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۹ ق.ظ
توسط سُولْوِیْگ 🌻
|
۲
نظر