لاک مشکی زدم و دلم نمی خواد بعدازظهر که می خوام برم کلاس پاکش کنم، اما مجبورم.
اتاقمو جمع نکردم و حوصله شو هم ندارم. حتی پتوم هنوز همون جوری مچاله رو تخت ولوئه.
برای چهارشنبه بیست و نه تا کارت پستال باید درست کنم ولی تا الان فقط یه سری وسیله دور خودم ولو کردم و دریغ از یه دونه کارت کامل.
هیچ کس خونه نیست و احتمالا تا چند دقیقه دیگه باید لباس بپوشم و برم پایین بسته ای که بابام خریده و پیک قراره بیاره رو بگیرم، اما خیلی خونسر نشستم اینجا و دارم تیلیک تیلیک تایپ می کنم.
دلم یه جوریه.
تو یخچال، ماست هست و نون بربری که چون مامان نیست می تونم با خیال راحت واسه صبحونه بخورمشون، اما حس ندارم از جام پاشم.
کیک شکلاتی که تو یخچاله روانمو به هم ریخته و هی داره دعوتم می کنه که بیا منو بخور، اما حتی حوصله اونم ندارم.
دیگه دستام به تایپم نمی کشن.
اما از همه اینا، به طور آمیخته با عذاب وجدانی، دارم لذت می برم.
به درک، فوقش شب بیدار می مونم کارتا رو درست می کنم.
مامان و بابا هم که اومدن دعوام می کنن.
به پیکه هم می گم پاشو بیا بالا، یه چادرم می ندازم سرم.