تو یه ساختمون سه طبقه.
طبقه همکف و اول، مستاجرای مامان جونمینا بودن.
طبقه دوم ما بودیم.
طبقه سوم هم خود مامان جونم و باباجونم و دایی م و خاله کوچیکه م بودن. گرچه خاله م وقتی که من کلاس سوم بودم عروسی کرد و رفت خونه خودش.
دایی م هم همون موقعا رفت دانشگاه، الانم که نامزد داره و عید، قراره عروسی بگیرن و برن همون طبقه دومی که ما می شستیم زندگی کنن.
حالا بی خیال اینا، گفتمشون تا بدونین اون موقع چه جوری بودیم.
یه روز، من هف هشت سالم بود، نه کم تر، تازه اومده بودیم تو اون خونه مامان جونمینا، در نتیجه یا پیش دبستانی می رفتم، یا مهدکودک.
بابام و دایی م تو خونه ما نشسته بودن، داشتن اخبار می دیدن. اخبارم که می دونید، مثل همیشه، خبرای جنگ و کشتار و خون و خونریزی بود. من علاقه بهش نداشتم و همین جوری همون دور و بر می پلکدیم. دایی و بابام هی داشتن غر می زدن و می گفتن این چه وضعیه؟ تا کی جنگ؟ تا کی بدبختی؟
منم حوصله م از دستشون سر رفت. چرا این قدر غر می زدن؟ برگشتم گفتم: دنیای ما هم این جوریه دیگه! اینو که گفتم، یهو جفتشون ساکت شدن و برگشتن نگام کردن. دهناشون از تعجب وا مونده بود. البته من هم اون موقع، هم الان، معتقد بودم و هستم که حرف خخیلی خاصی نزدم، اما انگار بابامینا انتظار شنیدشو از من نداشتن. بابام چند بار این جمله رو برا خودش تکرار کرد و گفت: آفرین دخترم! واقعا همینه... دایی م هم داشت به نشونه تحسین سر تکون می داد.
خلاصه، از اون به بعد، این جمله یه جورایی ضرب المثل شده. هر وقت پیش بابام از چیزی شکایت می کنم، می گم بابا چرا دنیا این جوری شده؟ چرا آدما این مدلی ان؟ یه لبخند می زنه، آه می کشه و می گه: دنیای ما هم این جوریه دیگه سولویگ خانوم!
چند شب پیش، داشتیم تلویزیون می دیدیم. خندوانه. اون قسمتی بود که این مربیا داشتن برا شاگرداشون حرف می زدن. هی می گفتن که نمی دونم باید خودت باشی و از این حرفا.
راستش من از این جمله متنفرم!
وقتی می شنومش خیلی حرصم می گیره.
برگشتم و به مامان و بابام گفتم: یعنی چی که هی می گن خودت باش؟ خود آدم، مجموعه ای از دیگرانه!
اینو که گفتم، دوباره قیافه بابا مثل همون چند سال پیش شد. کلی هندونه داد زیر بغلم که چه حرفای باحال و خوبی می زنی و نمی دونم تو گوشیش یادداشتش کرد (!) و اینا. بعد پرسید حالا دقیقا یعنی چی این جمله؟
منم توضیح دادم که: ببینید، هیچ آدمی پیدا نمی شه که کاملا خودش باشه. همه ما، مجموعه از اخلاقیات و رفتارای اطرافیانمونیم. حالا یه سریشون ارثیه. مثل اخلاقایی که شبیه پدر و مادرمون، یا اجدادین که توی ژنای ما وجود داره. مثلا این که من الان عاشق نویسندگی ام، ممکنه آرزویی باشه که یکی از اجدادم داشته و هیچ وقت بهش نرسیده. اون این خواسته رو توی ژناش داشته و نسل اندر نسل، گذشته تا رسیده به من. یه سری چیزای دیگه ای هم که "خود" ما رو می سازن، تحت تاثیر اطرافیان به وجود اومدن. مثلا وقتی با یه بچه درسخون دوست می شید، ناخودآگاه شبیه اون می شید. در نتیجه، هر کدوم ما مثل یه پازلیم. پازلی که هر تیکه ش، مربوط به وجود یه آدم دیگه، توی حال یا گذشته س.
همین الانشم ی عده تفکرمو میفهمن بهم میگن بزرگ تر از سنت میفهمی
مدیونی فک کنی دارم از خودم تعریف میکنم
دنیای ما هم اینجوریه دیگه