گفتن داییِ عین تصادف کرده، تو کماست.
رفتیم بیمارستان عیادتش.
فقط نیم ساعت بود زمان عیادت و یه نفر یه نفر میرفتن مریضشون رو میدیدن.
یه عالمه خانواده جلوی آیسییو بودن، منتظر که برن تو.
مادربزرگ عین همین که مامانو دید شروع کرد به گریه کردن.
من این عقب وایساده بودم.
یه زنه رفت تو. اومد بیرون شروع کرد به گریه.
خودشو میزد، میگفت خدایا بچهم! یا امام زمان، چی کار کنم؟ یا امام زمان.
یکی از آشناهاشون همین جوری که داشت گریه میکرد اومد گفت تو رو خدا برای مریض ما دعا کنید. بیست و هشت سالشه فقط. زنش بارداره. حالش خوب نیست اصلا.
مامانه فقط داشت خودشو چنگ میزد.
یه دختره که فکر کنم عروسش بود میگفت تو رو خدا جلوی زنش این جوری نکن. اون خودش حالش خیلی بده.
خدایا، واقعا داشتم خفه میشدم از بغض.
دایی عین ضربه مغزی شده بود. عملش کردن. میگن دیگه خطر مرگ رفع شده، اما هنوز معلوم نیست که حالش خوب بشه یا نه.
وقت ملاقات تموم شد. نفهمیدم آخر چی شد تکلیف اون خونواده.
اومدیم پایین واسه خداحافظی.
مامانبزرگ عین خداحافظی کرد، به من و فائزه گفت دعا کنید. شما دلتون پاکه. به فائزه گفت دعا کن عزیزم، باشه؟ دایی مهدیه ها، برای دایی مهدی دعا کن.
این جمله رو که گفت دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. فقط سرمو تکون دادم و اومدم بیرون که اشکام روحیه خرابشون رو خرابتر نکنه.
یه ذره که بهتر شدم گفتم بابا، چرا فقط نیم ساعته وقت ملاقات؟ خیلی کمه وقتش. گفت خب چی کار میخوان بکنن؟ گفتم چی کار میخوان بکنن؟ اون مادری که نمیدونه بچهش قراره بمونه یا نه، حاضره فقط دو دقیقه بیشتر... نتونستم ادامه بدم. دوباره گریهم گرفت.
یه عده، دقیقا همون موقعی که من داشتم بغضم رو میخوردم، همون موقعی که اون مادره و اون دختره که باردار بود داشتن زار میزدن، خوشحال بودن. مریضشون به هوش اومده بود و خوشحال بودن. میخندیدن.
اصلا نمیرفتم اگه میدونستم این قدر دردناکه.
لایک بر عنوان فقط...