بار دیگر
من دختری و تو کتابی
من مادر و پدر و خواهری دارم
که دوست دارند من کتابخوان باشم
اما من
فیلم را به آن ترجیح می دهم*
حالا بیا صداهه، بیا بشین کنارم.
قرار نیست باهم دعوا کنیم، باشه؟
قرار نیست بهم بگی که موفق نمی شم. بذار اگر موفق نشدم، میام سراغ خودت. می دونی که میام، مثل همه وقتایی که اومدم تا سرم داد بکشی و آب دهنت بپاشه رو صورتم و آخرش هلو یا نارگیلت رو پرت کنی اون ور و بغلم کنی، با این که ازت بغل نخواسته م. بذار فعلا با هندونه هایی که زیربغلمه خوش باشم، باشه؟
بیا صداهه، بیا بشین اینجا. بیا تماشام کن که جزوه هام رو می نویسم و کارام رو با نیکو هماهنگ می کنم.
بیا، نمیای؟ نمیای بشینی کنارم تا باهم از پنجره نداشته مون بیرون رو تماشا کنیم و منتظر پستچی بمونیم؟ سرزنشم نکن صداهه، می دونم. می دونم اون همه کتاب نخونده ی چاپی و الکترونیک تلنبارشده دارم. بذار به رسیدن این جدیدا فکر کنم و دلم رو بهشون خوش کنم. بذار گلودردی که نه کروناست و نه سرماخوردگی رو یه جوری آروم کنم. بیا دیگه صداهه. ببین، من این همه بالش نامرئی روی طاقچه ندیدنی پنجره نداشته مون چیده م، فقط واسه ما! قشنگ نیست صداهه؟ می بینی چه قدر نرمن؟ جون می دن کتابام که رسید، بشینم رو همینا و ژاکت نارنجی مو به خودم بپیچونم و جورابام رو بکشم بالا و فراموش کنم که دنیایی وجود داره.
هرکسی یه زمانایی لازم داره همین جوری خودش رو ول کنه و دنیا رو فراموش کنه. تنهای تنها بشینه و ببینه که چه اتفاقی می افته اگر هیچ اتفاقی نیفته.
تو هم می خوای کنار من تنهای تنها بشینی صداهه؟ از اون تنهاییای ناراحت نیست، فکر نکنم باشه. میای؟
قرار بود سرزنشم نکنی صداهه. هرکس یه جوری مصرف گراست.
خوب گوش بده، این صدای موتور پستچی نیست؟
اصلا قراره با موتور بیاد یا ماشین؟
شبیه صدای پستچیه.
*شعر از: خواهرم