They say we’re losers but we’re alright with that

We are the leaders of the not coming backs

But we’re alright though

Yeah we’re alright though

We are the kings and the queens of the new broken scene

Yeah we’re alright though

 

She's kinda hot

5 seconds of summer

 

 

 She's kinda hot
 

پ. ن. هروقت حس بیهودگی کردی، حس اینکه به درد نمی‌خوری و بیخودی و غیره، به نظرم این آهنگ می‌تونه یه انرژی مضاعف بهت تزریق کنه. 

دیشب تصمیم گرفتم بیام اینو بگم. البته قبلا هم گفته بودمش، به یه شکل دیگه. و امروز اومدم و این پست لنی رو هم دیدم و دیدم که قشنگ همه اون حرفایی که می خواستم بگم رو گفته.

توی یه فیلمی می گفت شب یه نیرویی داره. که باعث می شه آدما، آدمای دیگه ای بشن. آدمایی که تو روز نیستن. و ممکنه تصمیماتی بگیرن که تو روز نمی گیرن. شب که می شه، انگار اون روی تاریک آدم خودش رو نشون می ده و تا می تونه خوب جولون می ده.

باید یه راهی باشه. که مغزت رو خاموش کنی و بخوابی. که سرت رو باز کنی، مغزت رو دربیاری بذاری تو آب نمک و صبح درش بیاری. باید یه راهی باشه.

پ.ن. مطالعات. دشمن دیرینه من. امروز راند آخره. زمینت می زنم.

(به روی خودش نمی آورد که اینها همه اش پهلوان پنبه بازی و رجزخوانی الکی ست و قرار است برود آخرین مطالعاتش را هم گند بزند و تمام!)

اصولا تو یادآوری تولدا خوب نیستم. یعنی می‌دونم که فلان تاریخ تولد فلانیه، اما یادم می‌ره که امروز همون تاریخه. این مشکل فقط مختص آدما نیست و کانالم، وبلاگم و غیره و غیره رو هم دربر می‌گیره. متن زیر رو با فرض بر این که امروز شیشمه بخونید:

پارسال این موقع، طبق معمول به جای درس خوندن نشسته بودم پشت کامپیوتر. آخرین روزای خونه قبلی بود. کوردیلیا زنگ زده بود و داشتیم حرف می‌زدیم. گفت داری چی کار می‌کنی؟ گفتم دارم دنبال قالب وبلاگ می‌گردم. گفت قالب وبلاگ؟ برای چی؟ گفتم می‌خوام یه وبلاگ بزنم.

اصلا یه حس یهویی بود. یه لحظه به طرز عجیب و شدیدی هوس کردم که یه وبلاگ داشته باشم. این قدر حسم یهویی بود که با خودم گفتم اگه قالب قشنگی پیدا نکردم اصلا نمی‌زنمش. اما پیدا کردم. 

تا چند روز اول، شاید یکی دو هفته، حتی به مامان هم نگفتم. فقط کوردیلیا می‌دونست، اون هم چون پرسید. مامان بعد چند روز روی پیش‌فرضای کروم دیده بودش و اومد گفت تو وبلاگ داری؟ گفتم آره. گفت چرا به من نگفتی پس؟ گفتم یادم رفت. و واقعا هم یادم رفته بود. اولا خیلی غصه می‌خوردم که مامان نمی‌خوند وبلاگمو، اما الان خوشحالم. چیزایی که اینجا نوشتم رو دوست ندارم مامان بخونه، دلیل خاصی هم براش ندارم.

از همون روز اول شروع شد. یه ولع پست گذاشتن. که بدو بدو از مدرسه بیام خونه و یه چیزی بنویسم. اولا روزی سه چهار تا پست می‌ذاشتم. 

تو اون روزا که حالم خیلی بد بود، تو تابستون و روزای کذایی شروع سال تحصیلی، بودن همین جا بود که سرپا نگهم داشت. همین که دلم خوش بود که میام دردم رو می‌نویسم و چند نفر می‌خوننش و راهنمایی‌م می‌کنن، خوشحالم می‌کرد. 

اینجا شده جزء لاینفک زندگی‌م. حتی به مامان گفتم که هر وقت مُردم، بیاد اینجا یه پست بذاره و بگه که من مردم. 

خلاصه این که "تماشاگر" برای من یه اتفاق بزرگ و قشنگ بود، و خیلی ممنونم ازتون که توی این اتفاق باهام شریک بودید و بخشی ازش رو رقم زدید.


اینم شیرینی تولد، پساپس. بفرمایید خواهش می‌کنم، پذیرایی کنید از خودتون. تازه خامه هم نداره. :)

پ. ن. خوشحال می‌شم بدونم مطلب یا بخشی بوده که شما بیشتر دوستش داشته باشید؟ چیزی شده بخونید احیانا که بگید وای، این خیلی عالی بود؟ کلا هر نظری چیزی درمورد وبلاگ دارید و اینا، خوشحال می‌شم بشنومش. :) 

انگار منه، تو بدن یه آدم دیگه. 

کارِ تو بود. نشستی توی ماشین. دستت را دراز کردی سمت ضبط و دکمه‌اش را زدی. سی‌دی هل خورد بیرون. نگاهی به عنوان نوشته شده با ماژیک آبی کردی و نگاهی به من. به رویم خودم نیاوردم، الکی مثلا که حواسم به رانندگی‌ست. به روی خودم نیاوردم که نبودِ آن صداها، دارد مغزم را فشار می‌دهد. صدای کلیک برم گرداند به واقعیت. داشبورد را باز کردی و بقیه سی‌دی‌ها و دی‌وی‌دی‌ها را کشیدی بیرون. تا به خودم بیایم و حرفی بزنم، همه را از پنجره ریختی بیرون. گفتم: چرا... اما حرفم را ادامه ندادم. نفسم داشت بند می‌آمد. ذهنم، انگار خالی شده بود. خوشحال شدم. خالی بودنش خوب بود. اما خالی نماند. یکی‌ پشت دیگری، پر از فلش‌بک شد. پر از تصویر خودم در آینه. پر از گذشته. 

نگاهی به ساعدم انداختم. 

سر گردنه بود. 

هیچ‌کس آنجا نبود. 

کسی نمی‌فهمید. 

دستم را روی فرمان محکم کردم، اما... 

همان لحظه دستت را روی دستم گذاشتی. نگاهت کردم. 

لبخند زدی و گفتی: برای بیدار موندن، برای خوب موندن، به اون آشغالا نیازی نداشتی. من هستم، من اینجام.

لبخند زدم. ذهنم خالی نبود، اما تاریک هم نبود، چون تو آنجا بودی. 

 

+ اقتباسی شخصی از آهنگ car radio by twenty one pilots.

 


پ. ن. و وی قادر بود در همه‌چیز، در آهنگ‌های غیررمانتیک، در زمین و زمان و در کوه و بیابان، داستان‌های عاشقانه ببیند.

می‌گم: دلم یه جوریه.

می‌گه: درد می‌کنه؟

می‌گم: نه، اون دلم نه. اون یکی دلم یه جوریه.

می‌گه: یعنی مغزت؟ روحت؟ احساست؟

می‌گم: نه، خود دلم. یه حس عجیبی اینجام دارم.

و به شکمم اشاره می‌کنم. 

شونه‌ بالا می‌ندازه و می‌گه: من که از حرفای تو سر در نمیارم!

چند دقیقه بعد، می‌گم: شاید...

می‌گه: شاید چی؟

می‌گم: شاید دلم براش تنگ شده.

می‌گه: برای کی؟ کارلا؟ عین؟

دهنمو باز می‌کنم که بگم نه، اما نمی‌گم. می‌گم: آره.

می‌گه: دیگه چیزی نمونده، تعطیلی عید فطر می‌ریم هر دوشونو می‌بینی.

سرمو تکون می‌دم. 

به روی خودم نمیارم که فقط عین و کارلا نیستن که دلم تنگشونه. 

ولی دلم یه جوریه. 

Young love, close the chapter

There's no ever after

Fell fast, ended faster, yeah

, Late night conversations

 Led to complications

Now my heart is in my hands

 

Castaway

 5 seconds of summer

 

 

پ. ن. دیشب داشتم تو ماشین گوشش می‌دادم، برگشتنی از خونه خاله‌اینا. واقعا نمی‌تونستم فضای ماشین رو تحمل کنم. حس می‌کردم باید الان سرمو از پنجره ببرم بیرون و تا جون دارم جیغ بزنم. حتی اگه دست خودم بود همون موقع، ساعت یازده و نیم شب، اون تابلوی "شهر جدید پردیس" رو رد می‌کردم و تا خود دریا یه سره می‌رفتم. حس می‌کردم که دارم حس آهنگ رو با این جوری ساکت و ساکن نشستن خراب می‌کنم. اما مامان سرما خورده بود و بابا هم که اصولا خیلی سرمایی‌ه، برای همین نشستم سر جام و تو دلم اون قدر جیغ زدم که گلوم زخمی شد.

 

وقتی چند روز پیش به شوخی به مامان گفتم که فکر می‌کنم یه دختره تو مدرسه‌مون موادفروشه، فکر نمی‌کردم امروز رو ببینم. 

چند روز پیش داشتیم می‌رفتیم خونه. پسره تکیه داده بود بهنرده‌های جلوی مدرسه. دختره داشت رد می‌شد. پسره یه اشاره‌ای بهش کرد و بعد دو تایی بافاصله و خیلی نامحسوس رفتن تو اون مجتمعه، جلوی مدرسه. چی بگم... برای مامان که داشتم تعریف می‌کردم گفتم فکر کنم دختره موادفروشه.

امروز اومدیم بیرون. پسره رو دیدیم اون ور. طوطی_یکی از بچه‌ها_گفت ایناها عین، اینو می‌گفتیما اون ر... که صداش بند اومد. پسره داشت کتک می‌خورد. طوطی که از همه چیز همه بچه‌های مدرسه خبر داره گفت وای، یا ابوالفضل، بابای اون دختره‌ست!

باباهه داشت می‌زد پسره رو. خیلی بد داشت می‌زدش. سرشو چند بار کوبید به نرده‌ها بعدم انداختش رو زمین و با مشت و لگد افتاد به جونش. ما هم رفتیم اون ور ببینیم چی شده. 

این ور اون ور که می‌خوندم خنده‌ی هیستیریک، نمی‌فهمیدم دقیق چیه منظورش. اما خیلی شدید بهش دچار شده بودم. قهقهه می‌زدم، ولی عصبی بود. حالم خوش نبود. عین هم استرس گرفته بود. گفت بیا بریم من سوار سرویس شم.

باباهه قشنگ که پسره رو زد، خوابوندش رو زمین به حالت سجده. بعدم زانوشو گذاشت رو کمر پسره و همه وزنشو انداخت روش. 

خنده‌م تموم شده بود. داشتم گریه می‌کردم. می‌دونم که می‌گید چه قدر این لوسه، ولی واقعا اون فشار استرس فقط با گریه خالی می‌شد. یهو پرنی که از همه خونسردتر بود برگشت سمتم گفت خفه شو سولویگ. خانم کاشی_معاونمون_ رو ندیدی؟ الان فکر می‌کنه دوست‌پسرت بوده که داری گریه می‌کنی. سعی کردم خودمو کنترل کنم. دستام داشتن می‌لرزیدن. 

معاونمون اومد تار و مارمون کرد. 

پسره یه ربع کف آسفالت بود. 

دختره؟ تو ماشین نشسته بود.

دلم واسه پسره می‌سوزه، بدجوری غرورش خرد شد. 

باباهه زنگ زد به پلیس. پلیسم نیومد. چند بار رفتیم و اومدیم اما همون جا وایساده بودن. 

رسیدیم خونه، طوطی بهمون گفت چی شده. انگار دختره که رفته خونه دیروز گردنش کبود بوده. باباشم قاطی می‌کنه، امروز میاد جلوی مدرسه. دختره هم همه‌چی رو می‌ندازه گردن پسره. طوطی می‌گفت سرویس ما که برگشت اون وری، پلیس اومده بود. پسره گردنش خونی بود، دستشم شکسته بود. شاید داشت اغراق می‌کرد، اما می‌گفت وقتی پسره داشت با باباهه سوار ماشین پلیس می‌شد قشنگ حس کردم که مرده، فقط داره راه می‌ره.

شاید نباید این حس رو داشته باشم، اما به طرز وحشتناکی دلم واسه‌ش می‌سوزه. همه‌ش می‌ترسم بمیره. به خدا شما ندیدید، با اون کتکی که اون خورد، قطعا دچار خونریزی داخلی شده.

پ. ن. یک. به جرئت می‌تونم بگم خشن‌ترین و وحشتناک‌ترین صحنه‌ای بود که تو همه زندگی‌م دیده بودم. 

پ. ن. دو. جالبتر از همه برام دوستای عوضی پسره‌ن. ده نفر اون دور و بر بودن و همه داشتن نگاه می‌کردن. هیچ‌کس نرفت کمکش. 

بابا یه سری پادکست گوش می‌ده جدیدا که شاهنامه‌خوانی‌ان. چون زیاد توی ماشینه، اینا رو گوش می‌ده تو راه که حوصله‌ش سر نره. کلا خیلی چیز خوبیه، آقاهه می‌خونه شعرا رو و توضیح می‌ده درموردشون. تسلطش خیلی خیلی بالاست، درمورد همه کلمه‌ها، داستانا و تاریخچه‌ها کلا خیلی می‌دونه.
اون روز تو ماشین داشتیم یکی از قسمتای این رو گوش می‌کردیم که داشت درمورد تصحیح شاهنامه و جمع‌آوری‌ش و اینا حرف می‌زد. مثلا باید همه نسخه‌های موجود شاهنامه رو برداری، کلمه به کلمه مقایسه‌شون کنی و حالا اگه به جایی رسیدی که تفاوتی وجود داشت، باید فلان کار رو بکنی. کار خیلی سختیه اما خیلی هم جالبه.
همین جوری داشتیم اینو گوش می‌دادیم، یهو بابا زد زیر خنده. گفتیم چی شده؟ گفت یاد اون دیوان حافظایی افتادم که من و سولویگ و دایی تصحیح کردیم!
راست می‌گفت. اون موقع که بابا تو نشر معارف بود، یه چند تا کارتن، یه چاپ کامل از دیوان حافظ بود که یادم نیست چه اشکالی داشت، اما ما باید تصحیحش می‌کردیم. من و بابا و دایی، نفری یه دونه خودکار سفید جذاب که غلطگیر هم نبود می‌نشستیم سر اینا، هرجا هرچی به نظرمون درست می‌اومد می‌ذاشتیم. جالبه بدونید اون موقع من هشت سالم بود و دایی هجده سالش! یعنی به قول بابا چه حافظی تصحیح کردیم ما، کاملا درست و اصولی. :)
نتبجه اخلاقی: دیوان حافظ‌های نشر معارف رو نخرید. 

خیلی عجیبه نه؟

یه وقتی بود که یه عالمه آدم پیشم بودن که می‌تونستم باهاشون حرف بزنم، و می‌خواستم که باهاشون حرف بزنم اما چیزی نداشتم که بگم. 

الان خیلی دوست دارم که حرف بزنم، چیزی هم برای گفتن دارم، اما دیگه کسی نیست که بخوام باهاش حرف بزنم. 

شایدم فقط دارم بهونه می‌کنم نبودن کسی رو. 

یه حرفایی هستن که توی سرت خیلی قشنگ و منطقی‌ان، اما همین که به زبون میاریشون مسخره و بی‌ارزش به نظر می‌رسن. انگار کلمات یه وقتایی ظرفیت انتقال بعضی مفاهیم رو ندارن*. خیلی عجیبه...


*اینو توی یه کتابی خونده بودم، ولی یادم نیست چه کتابی. 

پ. ن. یه سری چیز یادداشت کرده بودم که بیام و درموردشون بنویسم، اما نمی‌دونم چرا دلم نمیاد. انگار دیگه اون حسی که باید رو برای نوشتنشون ندارم.

پ. ن. دو. اینو همین جوری یادم اومد. خیلی هم بی‌ربطه. نخندید بهم. داشتم فکر می‌کردم که اگه ما prom داشتیم، من از اون دخترایی می‌شدم که تنهایی می‌رن و وایمیستن یه گوشه و بقیه رو نگاه می‌کنن که دارن می‌رقصن. از یه جایی به بعد هم می‌رن خودشونو تو دستشویی مدرسه حبس می‌کنن و همه‌ی شب گریه می‌کنن.