۲۳ مطلب با موضوع «تماشاگرنوشت خاص» ثبت شده است.

+داری به چی نگاه می‌کنی؟

_مینا.

+مینا؟ کدوم مینا؟

_مینا دیگه، مگه نمی‌شناسی‌ش؟

+نه، من مینا نمی‌شناسم.

_بابا مینا، مینای خاله اعظم. مامان عاشق مینای خاله اعظم بود. همیشه وقتی می‌رفتیم کاشان، هی می‌گفت "من عاشق مینام". خیلی مینا رو دوست داشت، فکر کنم از منم بیشتر. حق هم داشت خب، مینا خیلی بچه خوبی بود. کاری، حرف‌گوش‌کن. تا اون وقت که...

+که چی؟

_رفت. مینا رفت.

+کجا؟

_کی می‌دونه؟ یه روز اومدن تو اتاقش و دیدن نیست. همه‌جا رو گشتن، اما نبود که نبود. وای، عجب رودخونه‌ای بود نزدیک خونه‌شون... وایمیستادی کنارش و صداشو گوش می‌دادی، ششششششششش. خیلی حال خوبی داشت. مینا هم عاشق رودخونه بود.

+مینا چی شد؟ 

_کی می‌دونه؟ فقط رفت. می‌گم که، عاشق رودخونه بود.

+چه ربطی داره به رودخونه؟

_وای، قشنگ عکس صورتش رو یادمه، اون وقتا که کنار آب راه می‌رفت و بلند می‌خندید... لعنتی، صدای خنده‌ش اون‌قدر قشنگ بود که دلت می‌خواست آخرین صدایی باشه که قبل از مرگت می‌شنوی.

+الان مینا کجاست؟

_یعنی می‌دونی، اصلا با خودم قرار گذاشته بودم هر وقت حضرت عزرائیل اومد سراغم، بش بگم یه کوچولو بهم وقت بده تا یه بار دیگه صدای خنده مینا رو بشنوم... فکرش رو بکن، صداش می‌موند تو گوشم و وقتی می‌ذاشتنم تو قبر و سنگا رو می‌ذاشتن روم، تازه راهشو به بیرون پیدا می‌کرد. صدای خنده‌های قشنگش می‌پیچید تو قبرستون. همه روحا شاد می‌شدن. 

+چه بلایی سر مینا اومد؟

_منم رودخونه رو خیلی دوست داشتم، عین مینا. گفتم که صدای خیلی قشنگی داشت؟

+مینا؟

_نه، رودخونه. شششششششش...

+گفتی. مینا چی شد؟

_گفتم که عاشق رودخونه بود؟ عاشق رودخونه بود. 

+خب؟ 

_دیدمش، همونجا دیدمش.

+کِی؟ کِی دیدی‌ش؟

_اون شب دیگه، همون شب. هوا تاریک بود، تاریک تاریک.

+شب؟ مینا اون شب اونجا چه کار می‌کرد؟

_می‌خندید. کنار رودخونه، می‌خندید.

+چرا داشت می‌خندید؟

_کی می‌دونه؟ ولی صدای خنده‌های قشنگش، با صدای آب قاطی شده بود. بعد یهو...

+یهو چی؟

_یهو دلم خواست همونجا، با همون صداهای قشنگ بمیرم. که بعد صدای خنده مینا و صدای آب بمونه تو گوشم و بعد وقتی گذاشتنم تو قبر...

+می‌دونم، صداش بپیچه تو قبرستون.

_آره، از کجا فهمیدی؟

+همین‌جوری، حدس زدم. بعد چی شد؟

_بعد؟

+آره، بعد از این‌که دلت خواست بمیری.

_نمردم. دلم می‌خواستا، اما نمردم. یعنی دیگه دلم نخواست بمیرم.

+چرا‌؟

_صداش قطع شد. دیگه فقط صدای آب بود، شلپ، ششششششش.

+وایسا، الان چی گفتی؟

_ها؟ صدای آب دیگه، ششششششش.

+نه، گفتی "شلپ". چرا؟ یعنی چی؟

_...

+با توام! چی شد؟!

_می‌دونی، این آخریا دیگه نمی‌تونستم تشخیص بدم.

+چی رو؟

_صداش رو.

+صدای چی رو؟

_صدای مینا رو از رودخونه. صدای رودخونه رو از آبشار. صدای خنده‌ش رو از گریه. دیگه بلد نبودم.

+...

_تو هم داری عکسش رو می‌بینی؟ می‌بینی چه قشنگ بود؟ هم خودش قشنگ بود، هم خنده‌هاش، هم گریه‌هاش.

+...

_می‌گم، می‌تونیم "صغری، کبری، نتیجه" بچینیم براش؟

+هوم؟ یعنی چی؟

_مامان عاشق مینا بود، مینا عاشق رودخونه بود، مامان عاشق رودخونه بود. من عاشق رودخونه بودم، رودخونه عاشق مینا بود، من... من عاشق مینا بودم؟ من عاشق مینا بودم. من عاشق مینا بودم. رودخونه عاشق مینا بود، مینا عاشق رودخونه بود، رودخونه عاشق من بود. مامان عاشق من بود، رودخونه عاشق مامان بود، مینا عاشق مامان بود... من عاشق مینا بودم، من عاشق مینا بودم، من عاشق مینا بودم...


+نظرات بسته‌ست جهت جلوگیری از الزام، بنده در هر شرایطی شنوای نظرات شما هستم. =) 

سرش را از در برد بیرون و آهسته، طوری که همسایه‌ها اذیت نشوند گفت: "خداحافظ!"

مادر با لبخند دستی تکان داد و از پله‌ها پایین رفت. گوش داد تا صدای بسته شدن در ورودی ساختمان را شنید. در را سریع بست و به سمت اتاق مادر و پدرش دوید. کامپیوتر را روشن کرد و دوید به سمت اتاق خودش. چادر نماز گل‌آبی و روسری نارنجی زشت و سارا را برداشت. چه کسی اسم یک خرس عروسکی را سارا می‌گذارد؟ او. برگشت جلوی کامپیوتر. دستش روی موس می‌لرزید. هنوز هم، بعد از این‌همه وقت، هر بار که می‌خواست این کار را بکند دست و پایش می‌لرزیدند. کسی در خانه نبود اما او حس می‌کرد دارند تماشایش می‌کنند. بی‌خیال این حس عجیب شد و فولدر مادر را باز کرد. مادر اهل موسیقی نبود، فقط دو ترک موسیقی در فولدرش پیدا می‌شد. اولی را پلی کرد.

اولش موسیقی بود، فقط موسیقی. 

کش چادرش را انداخت دور گردنش و روسری را دور سرش پیچید. دست سارا را گرفت.

ای ساربان، ای کاروان، 

لیلای من کجا می‌بری؟

آن یکی دست سارا را هم گرفت و شروع کرد به چرخیدن. چرخید و چرخید و چرخید. 

به یاد یاری، خوشا قطره اشکی

به سوز عشقی، خوشا زندگانی

چرخید، چرخید، چرخید.

که هستم من آن تک‌درختی

که در پای طوفان نشسته

سرش گیج رفته بود. می‌دانست سر سارا هم گیج رفته. افتاد روی زمین و تکیه داد به پشتی. دنیا دور سرش می‌چرخید و حالت تهوع گرفته بود. چشمانش را بست تا حالش بهتر شود. آهنگ بعدی پخش شد. فقط یک نفر را می‌شناخت از تمام کسانی که همه اسمشان را می‌دانستند، می‌دانست کسی که دارد می‌خواند از "شهزاده رویا"، آقای شهاب است، آقای شهاب حسینی.

در سکوت کنار سارا گوش داد. 

می‌رفت و آتش به دلم می‌زد نگاهش

یک قطره اشک از چشمش چکید. رو به سارا کرد. "می‌بینی سارا؟ لیلای این آقاهه رو هم یکی برده. چرا ساربان لیلا رو برد؟ آقاهه لیلا رو دوست داشت! لیلا باید پیش آقاهه می‌بود. این‌جوری خوبه الان؟ من مطمئنم لیلا هم داره غصه می‌خوره، چون دلش می‌خواد برگرده پیش آقاهه. چرا ساربان این‌قدر بدجنسه؟ آقاهه لیلا رو خیلی زیاد دوست داشت، اون‌قدر که می‌گه تا آخر دنیا هم دوسش داره. چرا باید وقتی این‌همه دوسش داره، لیلا رو ازش بگیرن؟ می‌بینی، دل آقای شهاب هم آتیش گرفته. چرا آدما دل آدما رو آتیش می‌زنن سارا‌‌؟ ببین، داره می‌گه جونش به لبش رسیده. خیلی بده وقتی جون آدما به لبشون می‌رسه، این دیگه ته‌شه. خیلی سخته خب، می‌دونی؟"

به خودش آمد.

خبری از موسیقی نبود. سال‌ها بود که چادر نماز غیب شده بود و سال‌ها بود که سارا در سبد اسباب‌بازی‌ها دراز کشیده بود؛ تنها. 

او شانزده سال داشت و دستش زیر چانه‌اش بود.


+راستی، چه بلایی سر دسته‌گل عروسی مامان اومد؟ بود، قبلا تو خونه بود. الان کجاست؟

+ساربان. 

+شهزاده‌ی رویا. 

_دوباره بارون شد و تو شال‌وکلاه کردی؟ کجا می‌ری؟ سرما می‌خوری بدبخت، بیا بشین تو. چی؟ داری می‌ری کجا؟ خب برگا سبزن که سبزن، بله می‌دونم قشنگه سبزی‌شون، می‌دونم الان تازه‌ن، خب وایسا بعد بارون برو نگاشون کن! نمی‌ریزن که تو این چند ساعت. من که می‌دونم... آهان. 

سراغ اون؟ خب... می‌خوای... چیزه یعنی... می‌خوای نری؟ آخه... نه خب، اگر هم می‌خوای برو. می‌گم شاید رفته باشه مسافرت، شاید خواب باشه. می‌دونم صدای آوازش رو دوست داری، ولی زشته باور کن. می‌گن یارو دیوانه‌ست، می‌شینه پشت دیوار خونه مردم، اونم تو بارون...! اصلا مگه تو می‌فهمی چی می‌گه؟ خب حالا، نمی‌خواد حرفای ون هوتن رو تحویل من بدی، "حس صداش"! بالاخره که از زبون اون بود.

نه، من چه اصراری دارم؟! ببین، بیا بشین تو خونه، اصلا یه روزی می‌برمت قیافه‌شو هم ببینی. الان نرو، سرما می‌خوری می‌افتی اینجا می‌شی وبال جون من؛ مامان هم که نیست. خب زشت نیست، من دیدمش می‌دونم، تو مدرسه دیدمش. می‌دونم خونه‌ش همونه. تازه صداشم اصلا قشنگ نیست. باشه بابا، باشههه، قشنگه، اصلا هرچی تو می‌گی! اصلا صداش عالیه، محشره، اصلا خود Adeleه صداش. برو بابا، از اون بهتر که نیست دیگه، من دارم می‌گم شنیدم صداشو! مگه این‌که زیر بارون مثلا جادو بشه خوش‌صدا شه!

وایسا، نرو دیگه، دارم باهات حرف می‌زنم! بی‌معرفت، خواهرتو ول می‌کنی واسه اون؟ اون اصلا نمی‌دونه که هستی. به خدا نمی‌دونه. یعنی چی که مهم نیست؟ معلومه که هست! یعنی تا آخر عمر هی می‌خوای بری گوش وایسی به صدای دختر مردم؟ خاک بر سرت، خوبیت نداره، زشته. بَده بنده خدا. اوهوع، چه غلطا! بذار مامان بشنوه، پوست از کله‌ت می‌کَنّه. بله، پس چی که می‌گم؟ بشین خونه تا منم چیزی نگم!

خب می‌دونم دیگه. بالاخره من این‌همه آدم می‌شناسم تو اون مدرسه. می‌فهمم که یه نفر جایی رفته. چی فکر کردی درمورد من؟ دیگه اگه کسی فوت ک... یعنی... اگه شمع تولدش رو فوت کرده باشه من می‌فهمم خب. یعنی تولد همه بچه‌های اون مدرسه رو بلدم، باور کن! چرا اون‌جوری نگاه می‌کنی؟ دارم راستشو می‌گم. رفت توی... چیز، شمع پونزده رو فوت کرده، رفته تو شونزده. شایدم شونزده تو هیفده... مهم نیست اصلا! مهم اینه که تولدش بوده، اصلا چون تولدش بوده نباید بری. احتمالا مهمونی، چیزی دارن. دروغم کجا بود؟ من کی تا حالا تو رو پیچوندم؟ آره خب پیچوندم، اما به نفع خودت بوده همیشه، مثل این د... یعنی آره خب، همیشه به خاطر خودت بوده! آییی، ولم کن، دستمو کبود کردی، ولم کن. چرا باید بهت دروغ بگم؟ خب وقتی یکی شمعشو فوت کرده، می‌گن فوت کرده دیگه. من مگه چیزی غیر از این گفتم؟ واقعیت هم همینه. ف... ول کن، بهت می‌گم این‌جوری نکن. نمی‌فهمی حال هیچ‌کس خوب نیست؟ خب آره، دروغ گفتم، چی می‌گفتم؟ می‌گفتم که رفته؟ می‌گفتم که دیگه شمع فوت نمی‌کنه...؟


+این پست نصفه تو پیش‌نویسا بود، همین‌جوری بارون اومد و حس کامل کردنش اومد. 

آقای آزاد هم امروز یه پست حالت گفت‌وگو گذاشته بودن، نمی‌دونم اسم همچون یا همچین قالبی برای نوشته چیه. 

_دخترک عقلش را از دست داده! صبح بیدار شدم می‌بینم یک کپه بزرگ برف توی حیاط جمع شده. می‌روم ببینم چیست، می‌بینم این سبک‌مغز است که زیر برف دفن شده. بله، همین. شب صبر کرده من بخوابم و رفته با یک لا لباس و پای برهنه نشسته وسط حیاط؛ می‌گویم آخر این چه حماقتی بود که کردی؟ سنکوب می‌کنی می‌میری بدبخت! لبخند می‌زند. بله، همین ایشان. سینه‌پهلو کرده بود، هذیان می‌گفت. لبخند می‌زند و می‌گوید می‌خواستم پابرهنه بروم روی برف ببینم چه‌طور است. بعدش هم نشسته تا بیند آدم‌برفی‌ها چه احساسی دارند. آدم‌برفی‌ها! چه مزخرفاتی. 

گفت: پس گفتی وقتی هشت سالت بوده این اتفاق افتاده؟

سر تکان داد. 

گفت: خب، می‌شه... چهار سال پیش که...

حرفش را قطع کرد: چی می‌گی گیلاس؟ ما الان پونزده سالمونه! چهار؟ مربوط به هفت سال پیشه.

بهت‌زده نگاهش کرد. انگار یکهو هلش داده بودند، شوکه شده بود. پانزده؟ گفت: مگه الان سال دوهزار و شونزده نیست؟

گفت: دیوانه شدی؟ نه! الان دوهزار و بیسته، اوایل دوهزار و بیست.

بیست؟ بیست بیست؟

زمان را گم می‌کرد، گیلاس گم شده بود.

گفت: ولی دمش گرم، از تهران پاشده اومده اینجا.

گفت: کجا؟

گفت: اینجا دیگه، سینما تربیت.

گفت: الان تهرانیم.

تهران؟ قم نبود؟ تهران بود؟

مکان را گم می‌کرد، گیلاس گم شده بود. 

گفت: ببین... من نمی‌دونم.

گفت: چی رو نمی‌دونی؟

گفت: این قائل بود، یا مایل، یا نائل؟

گفت: چی؟

دستانش می‌لرزید. گفت: این... این... من معنی‌شو یادم نیست! کدوم بود؟!

دستانش را گرفت و گفت: don't freak out!

گفت: نه، فارسی بگو، من نمی‌فهمم. من نمی‌فهمم! Content بود یا contest؟ کدوم معنی‌ش چی بود؟ یادم نیست. نمی‌دونم داری چی می‌گی. آیم فریکینگ اوت. آی ام، یا آی ایز؟ یادم نیست، یادم نیست!

کلمات را گم می‌کرد، گیلاس گم شده بود. 

انگار جایی خارج از همه اینها بود، انگار داشت در یک راهروی روشن‌ِ روشن راه می‌رفت و همه‌چیز در آن واحد دور و برش جریان داشت. کلمات، حال، آینده، گذشته، اینجا، آنجا... 

کجا بود؟ نمی‌دانست باید بگوید کجا، یا بگوید که، یا بگوید چه... نمی‌دانست یعنی چه، معنی‌شان را به یاد نداشت. 

گفته بودم که نمی‌روم. حوصله نداشتم که بروم، اما رفتم. بابا چه می‌گفت؟ "نه خود می‌روی، می‌برندت به زور".

نشسته بودم روی صندلی و به اطراف نگاه می‌کردم. لبانم خسته‌تر از آن بودند که لبخند بزنند، اما مال او نه. گفت: "تو چی می‌خوری؟" گفتم: "نمی‌دونم، هرچی تو می‌خوری. فقط..." حرفم را قطع کرد: "می‌دونم، قهوه تلخ دوست نداری." و دستش را بلند کرد و آهسته چیزی به گارسن گفت. چند دقیقه طول کشید تا پسر برگردد و لیوانی را جلوی او و ماگی که ازش بخار بلند می‌شد را جلوی من بگذارد. سوالی نگاهش کردم که چشمک زد و گفت: "سورپرایز، گرچه احتمالا می‌دونی." نمی‌دانستم. شانه‌ای بالا انداختم و ماگ را به دهانم نزدیک کردم. چه بوی آشنایی داشت. قبل از اینکه بفهمم بو را از کجا به یاد دارم، جرعه‌ای فرو دادم. داغ بود. زبانم سوخت. گلویم هم، مغزم هم... پرید توی گلویم و سرفه‌ام گرفت. سرم تیر کشید. خندید و گفت: "نسکافه، با شیر و شکر زیاد. همونی که خیلی دوست داری!"

زورکی لبخند زدم. داغْ داغ لیوان همه‌اش را سر کشیدم. نگفتم که خیلی وقت است لب به همچین چیزی نزده‌ام. 

از همان روزی که لکه نسکافه از روی لباسم پاک نشد. 

از همان روزی که در پشت سرت بسته شد. 

از همان روزی که همان بوی آشنا تمام خانه را پر کرد، بی‌آنکه به یاد بیاورم از کجا آمده. 

بگذار رازی را برایت بگویم: من هیچ‌وقت واقعا نسکافه دوست نداشتم.

 

بشنویم: Strawberries and cigarettes

***

هشدار: تمام چیزهایی از این دست که در اینجا می‌خوانید تخیلی و ساخته ذهن نویسنده‌اند و اکثر اوقات غیرقابل‌درک و بی‌معنی به نظر می‌رسند؛ چرا که شخص نگارنده هم گاهی نمی‌داند دارد چه بلغور می‌کند. در کل لازم نیست او یا نوشته‌هایش را جدی بگیرید، صرفا چون خودش فکر می‌کند چیزهایی که می‌نویسد جالب و "کول"اند. 

دستم خورد به اتو. بوی پلاستیک سوخته بلند شد. 

گفتم: من دارم آب می‌شم.

کسی چیزی نگفت. 

گفتم: دستم... دستم رفت، ریخت رو زمین.

کسی چیزی نگفت.

بقیه دستم رو فرو بردم تو آب سرد. بخار بلند شد. بقیه‌ش دیگه آب نشد. 

نشستم بالا سر دست آب‌شده‌م. بوی نمک می‌داد. با کاردک جمعش کردم و ریختمش تو استوانه شیشه‌ای. نخای کلاس شمع‌سازی رو پیدا کردم.

دستم شمع شد. 

دستم گریه کرد. 

اصلی در منطق وجود دارد که می‌گوید: وقتی همه عوامل نادرست را حذف کنی، چیزی که باقی مانده قطعا حقیقت دارد.

خب، بیا امتحان کنیم. عوامل ما کدامند؟ چه فاکتورهایی در دسترس داریم؟

یک: تو مادر بی‌نقصی بودی._غلط. هیچ‌کس بی‌نقص نیست، حتی تو.

دو: تو مادر افتضاحی بودی._غلط. افتضاح نبودی. ایده‌آل و رویایی نه، اما افتضاح هم نه.

سه: من دختر قدرنشناس و مزخرفی بودم، و هستم.

پس بر اساس منطق، می‌توانیم نتیجه بگیریم که مورد سوم حقیقت دارد. خب، اعتراضی نیست.

مسئله اینجاست که من فقط از خوب بودن خسته شده بودم. از خودم، از تو خسته شده بودم. دیگر نمی‌خواستم همان دختر سر به راه و محجوب مامان باشم. دیگر نمی‌خواستم کسی سرم داد بکشد. دیگر خسته شده بودم از گدایی محبت.

ماجرا از آن روزی شروع شد که داشتم فیلم می‌دیدم. البته این راهنمایی دقیقی نیست، من مدام فیلم می‌دیدم. اما در آن روز به‌خصوص، وقتی شخصیت اصلی داشت از مشکلاتش ناله می‌کرد، یک لحظه فکر کردم و توی سرم به او گفتم: "مشکل تو اون قدرا هم بزرگ نیست، الکی شلوغش نکن."

قلبم فریاد کشید: "بزرگ نیست؟ پدر و مادرش کشته شدن، خودش درحال مرگه، برادرش مرده. وقتی بچه بوده، وسط یک برنامه آموزش سرباز و بین یک عالمه روانی بزرگ شده. بعد یکی روانی‌تر از همه اونا، خودش و برادرش رو به فرزندی گرفته و ازش یه ماشین قاتل ساخته. یک بار کسی که دوست داشته رو کشته و یه بار دیگه، قلب کس دیگه ای که عاشقش بوده رو شکسته. مجموعه غنی‌تری از مشکلات سراغ داری؟"

و خب همانجا بود که مغزم نتیجه‌گیری کرد: "با این حساب، هیچ دردی در این دنیا آن قدرها هم بزرگ نیست."

می‌دانم، شاید با خودت بگویی اصلا منطقی نیست، اما به نظر من بود. آنجا بود که با خودم فکر کردم حتی تو هم می‌توانی درد دوری من را تحمل کنی. مگر چه قدر سخت می‌توانست باشد؟

بعدش هم آن قضیه گرمخانه پیش آمد. گرمخانه شوخی بود، اما داد و بیدادهای روز بعد و روزهای بعدش، نه. وقتی که داد می‌زدی و می‌گفتی که زمانه برعکس شده و حالا دیگر پدر و مادرها باید به بچه‌ها احترام بگذارند، می خواستم سرت فریاد بکشم که: "من هرگز نخواستم که به این دنیا بیام! اگه الان من اینجام، مسئولیتش با توئه. مسئولیت همه دردای من، همه ناراحتیا و بدبختیام با توئه. تو بودی که به خاطر خودخواهی، بی‌فکری یا هرچیز دیگه‌ای من رو به این دنیا آوردی. یعنی به عواقبش فکر نکرده بودی؟" می‌دانم که این هم به نظر تو منطقی نیستی. برای همین نگفتمش. اگر می‌گفتم دیگر واقعا دیوانه می‌شدی.

و خب می‌دانی، من سعی کردم که کمک بخواهم. رفتم و آمدم و گفتم که خوب نیستم. گفتم می‌خواهم بروم، فرار کنم. گریه کردم، یادت هست؟ اما تو توجه نکردی. تو ایرادهای رفتار من را دیدی، اما مریضی روحم را نه.

گمانم ایراد کار اینجا بود که تو حرف‌های جدی من را شوخی گرفتی و من شوخی‌های تو را جدی. از همانجا بود که همه‌چیز شوخی‌شوخی‌، جدی و حسابی پیچیده شد.

مدتی طول کشید تا برنامه‌ریزی کنم. قرار بود برنامه داشته باشد. قرار بود حساب‌شده عمل کنم و بی‌گدار به آب نزنم. می‌خواستم بلیت اتوبوس بگیرم و بروم شهرستان. یک بار تنهایی اتوبوس بین‌شهری سوار شده بودم، یادت هست؟ همان وقت که دو ساعت تمام طول کشید تا برسیم به ترمینال و بعد فهمیدیم که چمدان جا مانده و مجبور شدیم همه راه را برگردیم. 

آمار گرمخانه‌ها را هم درآورده بودم و می‌دانستم کجا باید بروم. بعدش هم می‌گشتم و یک جایی کاری برای پول درآوردن پیدا می‌کردم و تمام. سهره می‌دانست، ککتس هم همین طور. هردویشان را قسم دادم که به کسی چیزی نگویند، گرچه می‌دانستم به قسمشان اعتبار چندانی نیست، اما برایم از هیچ بهتر بود. ککتس گفت نقشه‌ام احمقانه است. گفت مثلا می‌خواهم چه کار کنم؟ اما من فقط به فکر بیرون زدن بودم. به آموزشگاه‌ زبان فکر کرده بودم. یا کارگاه خیاطی. بالاخره یک‌جایی پیدا می‌شد. سهره می‌گفت این همان بی‌گدار به آب زدن است. 

از همه مهم‌تر این بود که تو چیزی نفهمی. مدرسه، پوشش خیلی خوبی بود. شب که خوابیدی، موبایلم را خاموش کردم و انداختم توی کیف مدرسه‌ام. نمی‌خواستم بار و بنه اساسی جمع کنم که جلب توجه کنم. دو تا از کتاب‌های موردعلاقه‌ام و هندزفری، کیف‌پول و کارت عابربانکم را هم برداشتم. می‌خواستم کارت تو را هم بردارم، اما فکر کردم دیگر زیاده‌روی‌ست. دو سه ساعتی به سختی خوابیدم و بعد، زودتر از تو بیدار شدم. یک مانتو شلوار معمولی زیر فرم مدرسه پوشیدم. داشتم آخرین تکه لباس را می‌گذاشتم که بیدار شدی و دیدی. لبخند زدم. فکر کردی شلوار ورزشی است، نه؟ نبود. سوئیشرت بود. چون توسی بود، همان لحظه فهمیدم که فکر کردی شلوار است. مثل هر روز خداحافظی کردم و زدم بیرون. پنج متر رفتم جلو، اما نپیچیدم سمت چپ. مستقیم رفتم تا ایستگاه اتوبوس. با اتوبوس تا مترو رفتم و بعد با مترو، تا ترمینال. بلیتم را خریدم و نشستم. موبایلم را روشن کردم. ساعت یازده بود. حتما تا آن موقع پیامک مدرسه را گرفته بودی. نمی‌دانستم چه واکنشی نشان داده‌ای. ناراحت شدی؟ گریه کردی؟ استرس گرفتی؟ عذاب وجدان چه؟ نکند اصلا ککت هم نگزید و نفس راحتی کشیدی و زندگی‌ات ادامه دادی؟ برایم فرقی نداشت. در هر حال دیگر نمی‌خواستم ببینمت. نگاهی به بلیتم انداختم. حرکت اتوبوس ساعت یازده و نیم بود. بلند شدم و به سمت اتوبوس راه افتادم و سوار شدم. نشستم کنار پنجره و هندزفری را توی گوشم فرو کردم. سرم را به شیشه تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. یک لحظه به برگشتن فکر کردم، اما دیگر دیر شده بود. من تصمیمم را گرفته بودم، قرار نبود تغییرش بدهم. یاد همه فیلم‌های پلیسی‌ای که دیده بودم افتادم و ترسیدم که موبایلم را ردیابی کنند، اما بعد خنده‌ام گرفت. من که آدم خاصی نبودم! محض احتیاط گذاشتمش روی حالت هواپیما. 

چهار ساعت بعد، رسیده بودم. از اتوبوس پیاده شدم. احساس آزادی می‌کردم. گلویم می‌سوخت، اما سرما نخورده بودم. راه افتادم که شهر را بگردم. غریب نبودم، چندین بار باهم رفته بودیم، یادت هست؟ دو ساعتی که گذشت، خسته شدم. پاهایم درد گرفته بودند. آدرس را حفظ کرده بودم. دستم را آوردم بالا که سوار تاکسی شوم. یک سمند زردرنگ جلوی پایم ترمز زد. دست تکان دادم که برود. یکهو شک به دلم افتاده بود.

_دختره‌ی احمق! می‌خوای چی کار کنی؟ اگه بهت گیر بدن که از کجا اومدی و خانواده‌ت کی‌ان چی؟ اگه خواستن برت گردونن چی؟ اگه... اگه... اگه...؟

ازدست خودم عصبانی بودم. بیشتر مسیر را رفته بودم و دلم لرزیده بود و پایم سست شده بود. درد پا را بی‌خیال شدم و رفتم تا رسیدم به پارک کنار خیابان. نشستم روی نیمکت. دلم می‌خواست گریه کنم. کتابم را درآوردم تا نیم ساعت فکرم را آرام کنم و بعد، تصمیم بگیرم که چه خاکی توی سرم بریزم. وقتی به خودم آمدم که دیگر کلمه‌ها دیده نم‌شدند. من دوباره غرق شده بودم و هوا تاریک شده بود. ترس برم داشت. تاریکی بخشی از برنامه‌ام نبود. از تاریکی متنفر بودم. تاریکی ترسناک بود. پر از هیولا بود، نبود؟ تو گفته بودی که تاریکی هیولا ندارد. یادم است، همان شب‌هایی که از ترس لرزیده بودم گفته بودی.

اشتباه می‌کردی. من یکی از هیولاهای تاریکی را دیدم، با همین دو چشم خودم. یک لبخند کج روی لبش بود و از سر تا پا سیاه بود. به سمتم آمد و گفت: "گم شدی؟" سرم را تکان دادم. نشست روی نیمکت. خودم را کشیدم کنار. با خودم فکر کردم که شاید هیولا نباشد، رهگذرها که همه هیولا نیستند. دوباره پرسید: "پس اینجا چی کار می‌کنی؟ منتظر باباتی؟" بود. نبود؟ از این هیولاها دیده بودم، اما در نور روز. آن موقع همه‌چیز واضح‌تر است. شب اما به هیولاها قدرت و جسارت می‌دهد. این را به من نگفته بودی. این را خودم فهمیدم. از جایم بلند شدم و گفتم: "آره، دارن میان دنبالم." پوزخند زد. گفت: "معلومه مال این‌طرفا نیستیا." آن‌طرف‌ها؟ آن‌طرف کجا بود؟ همان‌طرفی که چراغ‌های خیابان خراب‌ شده بودند و شب را سیاه‌تر کرده بودند؟ همان‌طرفی که ماشین‌ها بی‌توجه به آسفالت داغان خیابان، با سرعت بالا رانندگی می‌کردند؟ همان‌طرفی که سر همه سرنشینان ماشین‌ها شلوغ‌تر از آن بود که یک هیولا و یک دختر را کنار خیابان ببینند؟ نمی‌دانستم. راه افتادم. صدای پای هیولا را پشت‌سرم می‌شنیدم. سرعت قدم‌هایم را بیشتر کردم. سرعت او هم بیشتر شد. رسید کنارم. سرش را کمی خم کرد و کنار گوشم گفت: "اگه بخوای، می‌تونم ببرمت یه جایی که شب رو بمونی." گر گرفتم. حتما هیولا بود. آرنجم را به سینه‌اش کوبیدم و محکم هلش دادم. انتظارش را نداشت و افتاد روی زمین. لبخندش محو شد. بلند شد و گردنم را گرفت. بازویش جلوی صورتم بود. با دندان‌های به‌هم فشرده گفت: "وحشی هم که هستی! یه دقه آروم بگیری نمی‌میری، دارم می‌گم می‌خوام ببرمت یه جای امن!" بازویش را گاز گرفتم. محکم. همه جانم را ریختم توی دندان‌هایم. حس کردم بازویش دارد پاره می شود. از بچگی، تنها سلاح دفاعی‌ام بود. یادت است چه طور بچه‌های فامیل کتک می‌زدند و مو می‌کشیدند و من گاز می‌گرفتم؟ شاید درد کتک بیشتر باشد، اما جای دندان‌ها همیشه راحت‌تر آدم را لو می‌دهند. آن قدر فشار دادم که دادش بلند شد و رهایم کرد. دویدم. پایم به تکه سنگی گیر کرد و تلو تلو خوردم و نزدیک بود با صورت بخورم زمین، اما ادامه دادم. هیولا پشت سرم بود. هیولای عصبانی. پایم دوباره به تکه‌ای از زمین گیر کرد و به جان سازنده خیابان و اطرافش لعنت فرستادم. دستش خورد به شالم که از روی جوی آب پریدم. آن طرف جوی رسیدم روی زمین و دوباره دویدم. دو قدم برنداشته بودم که نور زد توی چشمم و صدای بوق را شنیدم. از همان صداهای گوشخراش توی فیلم‌ها. همیشه فکر می‌کردم بازیگر فیلم خیلی احمق است که با نزدیک شدن آن ماشین کذایی، تکان نمی‌خورد و همان طور می‌ایستد تا تصادف کند، اما خودم هم خشکم زده بود. 

در آن لحظه، تو در ذهنم بودی. داشتم به این فکر می‌کردم که حتما این همان اتفاقی‌ست که از اول باید می‌افتاد. تو ناراحت می شدی و بعد از مدتی، به زندگی عادی‌ات برمی‌گشتی و من هم راحت می‌شدم. برد برد.

تق!

همیشه دوست داشتم بین زمین و هوا تمام شوم.

***

+راستش خودم اون‌قدرا دوستش ندارم. یه جورایی ادامه قسمت قبل هست و یه جورایی نیست. شایدم اصلا نباید ادامه‌دار می‌شد، نمی‌دونم. دیگه به هر حال نوشتمش. ببخشید اگه احیانا وقتتون گرفته شد و خوشتون نیومد.

دینگ!

صدای پیامک موبایل بلند شد.

دستم بندِ ظرف‌ها بود. آمدم صدا بزنم: "ملیج، موبایلم رو می‌دی؟"، اما یادم آمد که ملیج مدرسه است. به هر حال یک پیامک ساده بود، هرکسی که فرستاده بودش می‌توانست ده دقیقه دیگر صبر کند.

شستن ظرف‌ها که تمام شد، دست‌هایم را با پایین لباسم خشک کردم. موبایلم را برداشتم. شماره عجیبی بود، اسم نداشت: "والد گرامی، فرزند شما امروز در کلاس حاضر نبوده. جهت موجه کردن..."

خشکم زد. 

ملیج؟

ملیج که صبح رفت بیرون!

شلوار ورزشی و خوراکی‌هایش را توی کیفش گذاشت، لبخند زد و خداحافظی کرد و رفت! سر کلاس نبوده؟ خدایا... کجاست؟ ملیج؟ ملیج...

جرقه‌ای توی ذهنم روشن شد. 

 «_اصلا تو منو دوست نداری!

_معلومه که دوسِت ندارم! چرا باید دوسِت داشته باشم؟»

جدی گرفته بود؟ من داشتم شوخی می‌کردم!

سرم گیج رفت. دستم را به دسته نزدیک‌ترین مبل گرفتم. آمدم بنشینم که پریروز را یادم آمد. 

 «_می‌دونی، باید خدا رو شکر کنی که جایی ندارم. 

_جایی نداری؟ یعنی چی؟

_یعنی همین دیگه. جایی ندارم که برم، وگرنه تا الان ده بار از اینجا فرار کرده بودم. 

_لازم نیست جایی داشته باشی. 

_چی؟

_شهرداری. شهرداری یه جاهایی داره به اسم گرمخانه. می‌تونی بری اونجا.»

صبر کن ببینم، شلوار ورزشی؟

به سمت اتاقش دویدم. برنامه هفتگی‌اش بالای میز، روی دیوار چسبیده بود. 

امروز چندشنبه بود...؟ شنبه. امروز که ورزش نداشت! موبایلش. موبایلش کجا بود؟ روی اپن نبود. بالای تختش را نگاه کردم، روی میز، زیر بالش، توی کشوها، توی کمد، روی دروار، همه‌جا را بیرون ریختم. نبود. نبود. کیف پولش هم غیب شده بود.

اشک توی چشمم جمع شده بود. مانتویم را سرسری پوشیدم و شالی روی سرم کشیدم. کلیدها و سوییچ ماشین را قاپیدم و از خانه بیرون زدم. نشستم پشت فرمان. به تصویر خودم توی شیشه تشر زدم: "اشکاتو پاک‌ کن! به خودت بیا، چه مرگته؟ خبری نیست. الان می‌ری و می‌بینی تو یه کلاس دیگه بوده، تاخیر داشته. اصلا شاید اسمشو اشتباه دادن! الکی بد به دلت راه نده، چیزی نیست، چیزی نیست."

رسیدم. در را باز کردم و وارد مدرسه شدم. از پله‌ها بالا رفتم و جلوی در دفتر معاون آموزشی رسیدم. دستم را آوردم بالا که در بزنم، لرزید. موضوع خوشایندی نبود، دلم نمی‌خواست راجع بهش صحبت کنم... ولی مگر چاره دیگری داشتم؟ در زدم. صدای معاون گفت: "بفرمایید؟"

وارد شدم.

_سلام خانم اصغری. من مادر ملیج هستم. ملیج... ملیج امروز صبح از خونه اومد بیرون، با لباس و وسایل مدرسه، اما فکر کنم یه اشتباهی پیش اومده. برای من پیامک اومده که غیبت داشته.

صورت معاون جدی شد. 

_کدوم کلاس بوده؟

_کلاس الف. 

خانم اصغری از جایش بلند شد. از پله‌ها بالا رفت و جلوی در کلاس الف ایستاد. در زد. در باز شد. 

_سلام خانم شیرین. می‌شه لطفا ملیج رو صدا کنید؟

_سلام خانم اصغری. ملیج؟ ملیج کجایی؟

یکی از بچه‌ها گفت: "ملیج که امروز غایبه خانم!"

رنگ از صورتم پرید. خانم اصغری سری تکان داد و گفت: "که این‌طور. مزاحم درستون نمی‌شم، ببخشید."

معلم پرسید: "اتفاقی افتاده خانم اصغری؟"

خانم اصغری آهسته گفت: "چیزی نیست. برگردید سر درستون."

و به سمت من برگشت. گفت: "گریه نکنید مادر ملیج. دوستای هم‌کلاسی‌ش ممکنه بدونن کجاست؟"

داشتم گریه می‌کردم؟ خودم نفهمیدم. صورتم را پاک کردم و گفتم: " ن... نه. با بچه‌های کلاسش خیلی... خیلی جور نبود. ولی... ولی یه دوست توی کلاس ب داره که شاید بدونه..."

خانم اصغری سری تکان داد. 

_بسیار خب. اسم دوستش چیه؟

_سهره. اسمش سهره‌ست. 

خانم اصغری در کلاس ب را که آن طرف راهرو بود زد. صدای معلم گفت: "بفرمایید." خانم اصغری در را باز کرد. از پشت سرش داخل کلاس را دیدم. سهره را بین بچه‌ها شناختم. من را که دید، رنگش پرید. خانم اصغری گفت: "اگر امکان داره، سهره چند لحظه از کلاس بیاد بیرون. کارش دارم." معلم با سر به سهره اشاره کرد که بلند شو و گفت: "حتما."

سهره از جا بلند شد. درست قدم برنمی‌داشت، پاهایش می‌لرزیدند. لرزش پاهایش را که دیدم، لرزه به کل جانم افتاد. دستی روی پیشانی‌ام کشیدم. مطمئن شدم که اتفاق بدی افتاده. صداها را واضح نمی‌شنیدم. صدای سهره بریده‌بریده بود، داشت گریه می‌کرد: "خانوم به خدا من بهش گفتم که نکنه... گوش نکرد... گفت نمی‌تونه... بلیت اتوبوس... قسمم داد به کسی چیزی..."

زمین دور سرم می‌چرخید. 

قبل از سیاهی، صدای دینگ پیامک را شنیدم و بعدش: تق. سردی سرامیک کف راهرو آرامم نکرد.

ملیج؟ 

گُلای حیاط

 

این یکی هی قرمزتر شد، اون‌ یکی سیاه‌تر.

این یکی شاداب‌تر شد، اون یکی پوسید. 

این یکی عاشق شد، اون یکی لرزید. 

اشکای این یکی ریختن، گلبرگای اون یکی دونه دونه دونه افتادن. 

این یکی تا آخرش موند، جنازه اون یکی رو باد برد.

این یکی سیاه پوشید، این یکی تیره شد. 

این یکی تنها، اون یکی رفته.

تار شدن.