سرش را از در برد بیرون و آهسته، طوری که همسایهها اذیت نشوند گفت: "خداحافظ!"
مادر با لبخند دستی تکان داد و از پلهها پایین رفت. گوش داد تا صدای بسته شدن در ورودی ساختمان را شنید. در را سریع بست و به سمت اتاق مادر و پدرش دوید. کامپیوتر را روشن کرد و دوید به سمت اتاق خودش. چادر نماز گلآبی و روسری نارنجی زشت و سارا را برداشت. چه کسی اسم یک خرس عروسکی را سارا میگذارد؟ او. برگشت جلوی کامپیوتر. دستش روی موس میلرزید. هنوز هم، بعد از اینهمه وقت، هر بار که میخواست این کار را بکند دست و پایش میلرزیدند. کسی در خانه نبود اما او حس میکرد دارند تماشایش میکنند. بیخیال این حس عجیب شد و فولدر مادر را باز کرد. مادر اهل موسیقی نبود، فقط دو ترک موسیقی در فولدرش پیدا میشد. اولی را پلی کرد.
اولش موسیقی بود، فقط موسیقی.
کش چادرش را انداخت دور گردنش و روسری را دور سرش پیچید. دست سارا را گرفت.
ای ساربان، ای کاروان،
لیلای من کجا میبری؟
آن یکی دست سارا را هم گرفت و شروع کرد به چرخیدن. چرخید و چرخید و چرخید.
به یاد یاری، خوشا قطره اشکی
به سوز عشقی، خوشا زندگانی
چرخید، چرخید، چرخید.
که هستم من آن تکدرختی
که در پای طوفان نشسته
سرش گیج رفته بود. میدانست سر سارا هم گیج رفته. افتاد روی زمین و تکیه داد به پشتی. دنیا دور سرش میچرخید و حالت تهوع گرفته بود. چشمانش را بست تا حالش بهتر شود. آهنگ بعدی پخش شد. فقط یک نفر را میشناخت از تمام کسانی که همه اسمشان را میدانستند، میدانست کسی که دارد میخواند از "شهزاده رویا"، آقای شهاب است، آقای شهاب حسینی.
در سکوت کنار سارا گوش داد.
میرفت و آتش به دلم میزد نگاهش
یک قطره اشک از چشمش چکید. رو به سارا کرد. "میبینی سارا؟ لیلای این آقاهه رو هم یکی برده. چرا ساربان لیلا رو برد؟ آقاهه لیلا رو دوست داشت! لیلا باید پیش آقاهه میبود. اینجوری خوبه الان؟ من مطمئنم لیلا هم داره غصه میخوره، چون دلش میخواد برگرده پیش آقاهه. چرا ساربان اینقدر بدجنسه؟ آقاهه لیلا رو خیلی زیاد دوست داشت، اونقدر که میگه تا آخر دنیا هم دوسش داره. چرا باید وقتی اینهمه دوسش داره، لیلا رو ازش بگیرن؟ میبینی، دل آقای شهاب هم آتیش گرفته. چرا آدما دل آدما رو آتیش میزنن سارا؟ ببین، داره میگه جونش به لبش رسیده. خیلی بده وقتی جون آدما به لبشون میرسه، این دیگه تهشه. خیلی سخته خب، میدونی؟"
به خودش آمد.
خبری از موسیقی نبود. سالها بود که چادر نماز غیب شده بود و سالها بود که سارا در سبد اسباببازیها دراز کشیده بود؛ تنها.
او شانزده سال داشت و دستش زیر چانهاش بود.
+راستی، چه بلایی سر دستهگل عروسی مامان اومد؟ بود، قبلا تو خونه بود. الان کجاست؟