۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است.

دقیقا یه هفته بود که یه حس عجیبی داشتم. همه‌ش داشتم به کارلا فکر می‌کردم و یه چیزی درست نبود. یادم افتاد که دفعه آخر که بهش پیام دادم، گفت که نُه روز مریض بوده و یه هفته مدرسه نرفته بوده. و من بعد از نه روز فهمیدم. حالم خیلی بد شد. گفتم که آره، عجب دوست خفنی هستم من! چه‌قدر از حال دوستم خبردارم!

اون گذشت. چند بار توی تلگرام بهش پیام دادم و یه بارم پیامک. جواب نداد. چیز عجیبی نبود، خیلی کم آنلاین می‌شد. 

دیشب اصلا یه جوری شده بودم، گفتم این‌جوری نمی‌شه، فردا بهش زنگ می‌زنم. خیلی نگران شده بودم، می‌ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه، یا هرچی. 

همین چند دقیقه پیش مامانش زنگ زده بود. گفت کارلا یه هفته‌ست رفته زنجان. مسافرت نه، رفته اونجا پیش باباش که تنها نباشه. یه هفته‌ست که داره می‌ره مدرسه تو روستاشون. 

اصلا باورم نمی‌شه. 

هنوز تو شوکم. 

مگه کلا چند وقت یه بار می‌دیدمش؟ حالا همونم احتمالا نصف شده. شایدم کم‌تر...

و من چه دوست خوبی‌ام، دست مریزاد سولویگ. یه هفته گذشته لعنتی، یه هفته! اون اونجا نه نت داره نه چیزی، تو چی؟ 

دستت درد نکنه حسن آقا. ممنونم ازت که یه دو هفته‌ست زندگی مردم رو مختل کردی.

مامانش گفت این دختر من خله. گفتم اگه خل نبود که دوست من نمی‌شد. 

خدایا، یه نفر رو از دست دادن برای یه سال کافی نبود؟ حالا از دست دادن هم نه، ولی خودت که می‌دونی چی می‌گم. 

دقیقا اون دو نفری که بیشتر از همه برام مهم بودن، اونایی که فاصله‌مون بیشتر از همه آزارم می‌داد، در عرض یه ماه به اندازه چند صد کیلومتر ازم دورتر شدن. دوری‌ای که دیگه مثل قبل نمی‌شه پرش کرد، نمی‌شه بهش بی‌تفاوت بود.

+نخای وابستگی‌م به قم دارن دونه دونه قیچی می‌شن. 

+نوزده و هفتاد و شش، رتبه اول کلاس. منطق نوزده، جغرافیا هجده.

+منابع المپیاد ادبی اعلام نشدن. همه‌شون اعلام شدن به جز ادبیات. یعنی بشینم بخونم برای جغرافیا؟ نمی‌دونم.

+بالاخره تونستم وصل شم به اینترنت جهانی با مودم خاله‌اینا. بعد از چند روز رسیدم صفحه گودریدزم رو آپدیت کنم.

+احتمالا بعدا پاکش کنم، این پست رو. یا ادیتش کنم، نمی‌دونم. 

+لعنت بهش. شوخی‌شوخی جدی شد. به مسخره‌بازی می‌گفتیم "عزیزم" و "نمد" و این خزعبلات، حالا افتادن تو دهنم. اه. حالا باز جای شکرش باقیه که به این و اون نمی‌گم "سیسی"! :/

نزدیک بود به خاطر چهار تا ghost story مسخره سرمون رو به باد بدیم.

***

ساختمون مدرسه، مستطیلی شکله و از هر دو طرفش راه‌پله داره. یعنی شما می‌تونید از سمت راست از پله‌ها برید بالا، طول ساختمون رو طی کنید و از سمت چپ بیاید پایین و برگردید سر جای اولتون. 

چند روزه به جای حیاط، می‌ریم طبقه پایین. آزمایشگاه اونجاست و نمازخونه و کتابخونه و موتورخونه و چند تا در بسته که نمی‌دونیم چی پشتشونه. امروز هم نشسته بودیم اون وسط و لامپا رو خاموش کرده بودیم. داشتیم سناریوی فیلم ترسناک می‌چیدیم، که وای الان یه دستی از اونجا میاد و می‌گیرتمون و فلان و فلان. این وسط هم برای مسخره‌بازی یه چند تا جیغ و ویغ می‌کردیم و اینا. بعدشم رفتیم تو کتابخونه متروکه مدرسه که وسایل ورزشی هم توش هست و یه ذره بازی کردیم و اومدیم بیرون.

اینجا بود که طوطی لابد با خودش فکر کرد چرا یه ذره هیجان فضا رو بیشتر نکنه؟ این شد که جیغ زد و من و هانی لمون هم که منتظر اشاره بودیم، جیغ‌زنان به سمت راه‌پله‌ی سمت چپ فرار کردیم. ملی و دوری هم پشت سرمون. یهو صدای ناظم عزیز و خوش‌اخلاقمون رو شنیدم که داره داد می‌زنه: اون کیه داره جیغ می‌زنه؟ وایسا ببینم!

بعد ما راه‌پله رو دوباره اومدیم پایین و فرار کردیم به سمت راه‌پله‌ی اون طرف و اومدیم بالا. همین که اومدیم بالا و اومدیم خودمون رو پرت کنیم تو کلاس ده تجربی ب، دیدیم که ناظممون داره از اون طرف میاد بالا و از بخت بدمون، اون هم ما رو دیدیم که پریدیم تو کلاس. ما هم خیلی ریلکس نشستیم پشت میز و وانمود کردیم داریم شیمی می‌خونیم. درواقع بی‌عقلی کردیم. طوطی و هانی لمون سریع پریدن تو نمازخونه و وایسادن تا آبا از آسیاب بیفته، اما ما سه تا عین دیوانه‌ها خودمون رو تابلو کردیم.

هیچی دیگه، ناظم اومد تو کلاس و اصلا ما رو ندید، یهو به یکی از بچه‌ها گفت: پایین چه غلطی می‌کردید؟ اون بدبخت هم از همه‌جا بی‌خبر، گفت: من؟ خانم من کل زنگ تفریح تو کلاس بودم! آره، ناظممون هم یه عالمه سرشون داد زد و گفت من دیدم که اومدن تو این کلاس. یا میاید می‌گید کیا بودن، یا از انضباط همه‌تون کم می‌کنم!

دیگه زنگ هم خورده بود، من و دوری مجبور شدیم بریم تو کلاسای خودمون. ولی جدا همه زنگ از عذاب وجدان داشتم می‌مردم! داشتم می‌مردما رسما! زنگ تفریح که شد، گفتم بچه‌ها بریم بگیم ما بودیم! گناه دارن اون بدبختا، روحشون هم خبر نداره. ولی قبول نکردن. گفتن که هیچ‌وقت انضباط بیست‌وپنج نفر رو کم نمی‌کنه، اما پنج نفر رو چرا.

زنگ بعدش داشتیم با سیستم کلاس هوشمند سروکله می‌زدیم که دیدم ناظممون داره طوطی رو پیج(!) می‌کنه. یخ زدما قشنگ، گفتم گاومون زایید. فهمیدن. تموم شد. داشتم طوطی رو تصور می‌کردم که بسته شده به صندلی و دارن ناخناشو می‌کِشن. آره، ولی قضیه‌ش معلوم شد که حالا می‌گم چی بوده.

من بازم گفتم بریم خودمونو لو بدیم، قبول نکردن. هانی لمون به طور نامحسوس رفته بود یه سر و گوشی آب داده بود. به ناظممون گفته بود که خانم جریان چیه و اینا؟ معلوم شده که بازرس اومده بوده مدرسه، و دقیقا همون موقع صدای جیغ و داد ما هم بلند شده! بعد هانی لمون برگشته بوده گفته بوده که خانم ما هم پایین بودیم، اما کسی جیغ نزد. ناظم هم گفته بوده می‌خواستم بهشون بگم از این کارا نکنید دیگه. گرچه این حرفش مثل حرف اینایی بود که با کمربند تو دستشون می‌دوئن دنبالت و می‌گن: وایستا کاری‌ت ندارم!

خلاصه اینکه، هنوز نمی‌دونم قراره چی کار کنیم. فعلا که انگار مشکل رفع شده. 

+ببخشید اگر احیانا انتظار یه داستان جنایی‌تر و خفن‌تر داشتید و ناامید شدید. =)

+حالا قضیه پیج شدن طوطی چی بوده؟

این طوطی، سر کلاس لپ ملی رو بوسیده. بعد معلم دعواش کرده که اینجا کلاسه. اونم گفته من که کار بدی نکردم. معلم گفته یعنی چی، تو خجالت نمی‌کشی؟ اونم گفته که نه، برای چی باید خجالت بکشم؟ معلم هم گفته اگه خجالت نمی‌کشی، برو برای خانم ناظم تعریف کن. اونم گفته باشه خانم می‌رم تعریف می‌کنم. بعد معلمه اینو که شنیده جوش آورده، گفته اصلا از کلاس من برو بیرون و از این حرفا. اینم از کلاس اومده بیرون و برای خودش رفته مدرسه‌گردی. از این طبقه، به اون طبقه. اتاق مشاور، حیاط، خلاصه این‌ور اون‌ور حسابی. بعد معلمه دیده جلوی در نیست، بچه‌ها رو فرستاده دنبالش. اونا هم پیداش نکردن، رفتن به ناظم گفتن که پیجش کنه. بعد ناظم که جریانو فهمیده، گفته این کارا جاش تو مهمونیه(وات د هل حقیقتا؟ مهمونی؟) و مورد انضباطی برات ثبت می‌شه.

دارم تصور می‌کنم تو پرونده انضباطی نوشته: کسر یک نمره انضباط به دلیل بوسیدن لپ دوستش در کلاس.

شاید مسئله یادگیریه. یاد گرفتن چیزای جدید. اینکه می‌تونم دو ساعت بی‌وقفه علوم‌فنون یا ریاضی بخونم و تست بزنم و خسته نشم، اما اقتصاد بعد از یه ربع خسته‌م می‌کنه. سر کلاس خوبه، همون وقتی که معلم داره درس می‌ده. اما بعد که می‌خوام بشینم بخونمشون، عزا می‌گیرم!

+یه جا نوشته بود: طاقت بیار، پاییز داره تموم می‌شه.

اول با خودم گفتم چه فرقی می‌کنه؟ پاییز با زمستون و تابستون چه فرقی داره وقتی که من همونم و شرایط همونه و همه‌چی همونه؟

اما آره، شاید فقط همین بیست روز باقی‌مونده سخته. بعدش راحت‌تر می‌شه. 

می‌دونی، سال انگاری یه آدمه. پاییز که می‌شه، داره جون می‌ده. داره زجر می‌کشه. همین زجر رو هم می‌ندازه تو دل آدما. همه انگاری دارن تو پاییز می‌میرن. دوسش دارم، زیاد، به خاطر همین دردی که داره تو لحظه‌هاش. به خاطر همین ناراحتی‌ش. انگار که داره تک‌تک لحظه‌های عمرش رو برای آخرین بار جلوی چشمش می‌بینه. قبل از این‌که بگه: خداحافظ!

اما زمستون این‌جوری نیست. زمستون از قبل مُرده، تموم شده. بی‌خیال حیوونای بی‌خونه و درختای بی‌برگ. زندگی‌شو کرده. خوشحالیاشو دیده، درداشم کشیده و بعدش... هوف، یه نفس عمیق و تمام. سفیدی محض.

حالا که پاییز داره نفسای آخرشو می‌کشه، حالا که دیگه دست از تقلا برداشته و به سرنوشتش رضایت داده، شاید دردا هم کم بشن. شاید آدما هم بتونن راحت بشن. آروم بشن. تقلا رو بذارن کنار و یه نفس عمیق بکشن. 

+دلم تنگ شده برای تنهایی. برای تنهایی راه رفتن تو حیاط، برای کتاب خوندن تو زنگ تفریح. برای اینکه بشینم تو سرمایی که بقیه رو فراری داده و فقط فکر کنم و لبخند بزنم و لبخند بزنم و لبخند... برای اینکه توی تنهایی، آخرین قطره‌های جام رو سر بکشم، بدون اینکه از تهی شدنش بترسم. چون می‌دونم که این آخرین قطره‌ها، حالا حالاها هستن و هستن و هستن. 

تازه فهمیدم که درد دست و پام به خاطر خماری بوده. 

خمار بودم، ناجور. چند شب می‌شد که نمی‌تونستم تبلت رو ببرم تو تخت چون مامان باهاش کار داشت و خدا، داشتم دیوانه می‌شدم. 

دیشب بالاخره موفق شدم، و خودمو خفه کردم.

الان حس می‌کنم های‌َم. جدی می‌گم. وقتی دارم راه می‌رم انگار پام رو زمین نیست. سرم یه جای دیگه‌ست انگار. بعد از هر جمله‌ای که یه نفر می‌گه باید بپرسم: چی؟ یه حال مزخرف و بیخودیه.

دیروز معلم دفاعی‌مون گفت احتمالا ببرنتون راهیان نور. امروز رفتم از معاونمون پرسیدم و صحت خبر رو اعلام کرد. از اونجایی که تعداد محدوده، چند بار بهش سفارش کردم که من رو یادش باشه، چون می‌خوام حتما برم. _گفت اگه می‌خوای بیای احتمال نود درصد اسمتو می‌ذارم تو لیست. آخه می‌خوایم بچه‌های خوبمون رو ببریم. تف تو ریا_البته هنوز شیوه‌نامه‌ای برای ثبت‌نامش، هزینه‌ش و غیره نیومده، اما گفتن که تا آخر هفته، یا اوایل هفته بعد میاد. 

معاونمون گفت احتمالا می‌برن جنوب. پشت‌سریِ خانوم الف گفت: کاش می‌بردن غرب. خانوم الف گفت: نه همون جنوب خوبه، همه‌جای جنوب بوی محسنمو می‌ده. بندرعباس، کیش، قشم... گفتم: عقل کل، راهیان نور که نمی‌بره کیش و قشم! مگه تور سیاحتیه؟ (حالا نمی‌بره دیگه، یا ضایع شدم...؟)

آره، بعد به دختر پشتیه گفتم: مگه غرب کجاها می‌شه؟ گفت: ایلام، کرند کرمانشاه و اونجاها. گفتم: کاش می‌بردن غرب... خانوم الف گفت: چرا غرب؟ گفتم: چی؟ گفت: می‌گم چرا غرب؟ گفتم: آهان، هیچی همین‌جوری. حالا اصلا ببرن جنوب، تصمیمش که با ما نیست.

+دو تا از بچه‌های کلاسمون هستن، اینا خیلی برای من جالبن! اصلا اهمیتی نداره براشون قانون و مانون و این حرفا. نصف اوقات سر کلاس نیستن. اون روز دیر اومدن، معلم گفت برید نامه بگیرید. رفتن. ده دقیقه گذشت، یه ربع گذشت، نیم ساعت گذشت، نیومدن. معلم یکی از بچه‌ها رو فرستاد دنبالشون. کاشف به عمل اومد که داشتن خوشحال برای خودشون تو حیاط قدم می‌زدن.

+دچار وسواس "اینو نگفته بودی؟" شدم. هرچی می‌خوام بگم حس می‌کنم تکراریه، حس می‌کنم قبلا گفتمش. وراج بودن هم دردسرای خودشو داره... اه. حس می‌کنم همه پستام همه تکراری‌ان. شما به بزرگی خودتون ببخشید.