۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است.

یه وقتایی هم، آدما این قدر تو خودشون فرو می‌رن، این قدر با دردای خودشون و با مشکلاتشون مشغول می‌شن،که یادشون می‌ره به دور و برشون نگاه کنن. یادشون می‌ره که ببینن کسی اطرافشون هست که مشکلی داشته باشه. یادشون می‌ره فقط خودشون نیستن که مشکل دارن. که شاید با بهتر نگاه کردن، بتونن به یکی دیگه کمک کنن. باید پاشن، اشکاشونو پاک کنن، دست اطرافیانشونو بگیرن، بهشون لبخند بزنن و بگن من همه جوره پاتم. همه جوره برات هستم، جوری که محتاج کس دیگه‌ای نباشی. 

 پ. ن. شایدم کارما واقعیه. شاید این که دوستام برام نمی‌مونن، تاوان دوست خوبی نبودنه. شاید خدا می‌بینه که من لیاقت این دوستیا رو ندارم، همون بهتر که زودتر از دستشون بدم. 

 پ. ن. دو. صداهه داره می‌گه دختره‌ی خل، نسیه رو ول کن، پاشو نقدو بچسب. پاشو یه کاری کن. 

 پ. ن. سه. صداهه داره راست می‌گه:)
یادمه پارسال همین موقع‌ها، یه زلزله خفیف اومد اینجا. ما خونه زن‌دایی‌اینا بودیم و احساسش نکردیم، اما اومدیم خونه و بابا و عمو و امین و مهدی بهمون گفتن. اون شب همه آماده‌باش خوابیدیم. آقایون با شلوار جین و کمربند، خانوما با چادر و روسری. حتی یادمه که خاله‌م طلق روسری‌شم در نیاورده بود. همه منتظر بودیم یه صدای کوچولو بیاد تا بدو بدو از خونه بپریم بیرون. بچه‌های کوچولو کنار باباهاشون خوابیده بودن که باباها در صورت لزوم بچه‌ها رو بزنن زیر بغلشون و بدوان. هرکی یه کیف برداشته بود و وسیله‌هاشو ریخته بود توش و گذاشته بود کنار دستش. یادمه اون شب‌، گیره سرم اذیتم می‌کرد و اصلا راحت نخوابیدم. برای نماز صبح که بیدار شدیم، همه یه نفس راحت کشیدیم که دیدیم همه‌مون هنوز هستیم. خدایا‌، شکرت. ممنون که حداقل همین الان‌، لازم نیست نگران همچین چیزایی باشیم. 

 پ. ن. یادمه بابام می‌خواست زیر بوفه بخوابه. همه هی بهش گفتن نخواب، خطرناکه. بابا هم برای این که ثابت کنه اتفاقی نمی‌افته و اینا همه‌ش انرژی منفیه، صاف همونجا خوابید. صبح، هرکی که بیدار می‌شد، بدو بدو میومد و چک می‌کرد ببینه بابام سالمه یا نه. 

 پ. ن. دو.یلداتون پیشاپیش مبارک :)

...

یه وقتی هم به خودت میای و می بینی که عجب تصویر عجیبی از خودت تو ذهن بقیه ساختی.
به خودت میای و می بینی که هم کلاسیت، رو به اون یکی هم کلاسیت می گه: این اگه بخنده تعجب داره!
و باورت نمی شه که منظورش از "این" سولویگ الکی خوشی باشه که خنده هاش یه روزی گوش فلک رو کر کرده بود.
همون سولویگی که الان وقتی می خنده، انگار یه چیزی تو دلش تیر می کشه که خودشم نمی دونه چه کوفتیه.
سولویگی که این قدر رقت انگیزه، که از شنیدن این جمله ته دلش خوشحال می شه.
_سلام به همه خواننده ها و بیننده های عزیز برنامه عصر به خیر با سولی.
امروز یه بار دیگه خانم دکتر رو دعوت کردیم، چون مثل این که برنامه پیش برای خیلی از مخاطبا جالب بوده و مدام به ما پیامک می رسید و همه تون درخواست داشتید ایشون رو دوباره دعوت کنیم.
خب، خانوم دکتر، اگه صحبتی با بیننده ها و خواننده ها دارید، بفرمایید.
+بله، من هم سلام می کنم به همه شما عزیزان، خوشحالم که باز هم این فرصت رو دارم که در کنارتون باشم.
_خب خانم دکتر، موضوع این برنامه ما شادیه.
+بعله، شادی موضوع خیلی خاص و حساسیه.
_خب می خواستیم بدونیم که آیا شما توصیه ای چیزی برای مخاطبان ما دارید؟
+خب قطعا، هرچی نباشه من سالهاست که درمورد موضوعات مختلف تحقیق و پژوهش می کنم. به طور مثال همین موضوع شادی، خیلی مهمه و آدمای تازه کار و بی تجربه اغلب خودشون رو به دردسر می ندازن.
_خب، موضوع داره جالب می شه. بیشتر توضیح بدید لطفا.
+بله حتما. ببینید، اولین قانونی که درمورد شادی وجود داره، اینه که نباید ابرازش کنید.
_راستش من درست متوجه نشدم. مگه شادی برای ابراز کردن نیست؟
+(با خنده) نه عزیزم، اشتباه نکن. ما که درباره کارتونای والت دیزنی صحبت نمی کنیم، توی زندگی واقعی، ابراز شادی خطرهای بسیاری رو برای شما درپی داره.
_مثلا چه خطراتی؟
+خب من از خفیف ترین خطرها شروع می کنم. موضوعی که هست اینه که هرکس راه مخصوص خودش رو برای ابراز شادی داره. یکی می خنده، یکی دست می زنه، یکی می رقصه و غیره. اگه راه شما، همون خندیدنه، این خطر شاملتون نمی شه، البته به شرطی که خیلی بلند یا وحشیانه نخندید، همون عادی ش کفایت می کنه. اما اگه راه دیگه ای برای نشون دادن شادیتون دارید، کمترین خطری که می تونید گرفتارش بشید، اتهام جنونه. کافیه شما یک بار در مقابل انظار عمومی، به شیوه خاص خودتون شادی کنید تا همه فکر کنن که شما مشاعرتون رو از دست دادید.
_خب بله، من هم با شما موافقم، اما اگر راه ابراز شادیمون معمول باشه در امانیم دیگه، درسته؟
+از این اتهام در امانید، اما متاسفانه باید بگم که خطرات بزرگتری روبروتونه. بارزترین نمونه اون، اینه که تمام کائنات دست به دست هم می دن تا خنده هاتون رو زهرمار کنن. البته من در مجله اختصاصیم قبلا به این موضوع اشاره کرده بودم.
_خب خانوم دکتر، زمان برنامه ما کم کم داره تموم می شه، به عنوان سوال آخر، یعنی شما دارید می گید که ما کلا نباید شاد باشیم؟
+ببین عزیزم، اگه توی این دنیا موضوعی برای شادی پیدا کردی، فقط به یه راه می تونی خودت و اون موضوع رو از انواع و اقسام خطرات دور کنی. و اون یه راه هم ابراز شادی به یه راه فوق غیرمعموله، که هیچ کس هم متوجه نشه این حرکت در واقع ابراز شادیه.
_متوجه نشدم، شیوه ی خاصی مدنظرتونه؟
+صد درصد، من چندین راه پیشنهادی دارم. به طور مثال، می تونید راه برید، یا بدویید. اون قدر بدویید و بدویید، تا دیگه پاهاتون رو حس نکنید. یا مثلا در اتاقتون رو قفل کنید، همه رو از خونه بیرون کنید و یه آهنگ خیلی شاد بذارید و باهاش خوشحالی کنید. اما موثرترین راه، متروسواری یا کتاب خوندنه. البته گاهی پیش میاد که این راه ها روی برخی جواب نده و در اون صورت،...
_خانم دکتر، من واقعا از قطع کردن حرفتون عذر می خوام، اما وقت برنامه تموم شده. خوانندگان و بینندگان عزیز، تا برنامه بعد، همه تون رو به خدای بزرگ می سپریم. بدرود.

پ.ن. قسمت اول رو می تونید از اینجا بخونید.
یه وقتایی، یکی که تو سرمه و نمی دونم کیه، بهم می گه ننویس. می گه با خودت چی فکر کردی که باد می ندازی تو گلوت و می گی من نویسنده م؟ آخه بلف زدنم حدی داره! ببین عزیزم، تو آدم این کار نیستی، فقط داری اداشو در میاری. مثل همون دختره تو اون کتابه که چون ننه باباش بازیگر بودن فکر می کرد خیلی این کاره س، اما آخرش با لگد از آکادمی بازیگری پرتش کردن بیرون و گفتن تو استعدادش رو نداری.
بعد من به این صداهه می گم: پس چرا هیشکی بهم نمی گه؟
اون هلویی که تو دستشه رو گاز می زنه و می گه: اولا که من دارم بهت می گم. دوما که من اولین نفری نیستم که دارم بهت می گم.
و عاقل اندر سفیه نگاهم می کنه.
و من ترس برم می داره، که نکنه داره راست می گه؟

پ.ن. مثلا همین چند وقت پیش، یه بنده خدایی رو هل دادم اون پشت مشتای سرم. یه جای دور که تا مدتها چشمم بهش نیفته و غصه نخورم که یه ایده مصمم دیگه هم خاکستر شد. همین صداهه هم داشت واسم دست می زد. می گفت کار درستی کردی، باید سر بقیه شونم همین بلا رو بیاری، آفرین!

دیشب برای بار سوم این فیلم رو دیدم، و برای بار سوم به این نتیجه رسیدم که دوست دارم باز هم ببینمش.
این قدر قشنگ و خوب بود که نگو. برید بشینید ببینینش، چون یه کوچولو بیشتر توضیح نمی دم که اسپویل نشه.
داستان یه دختر بچه ست که خیلی مخ ریاضیه و یه جورایی نابغه ست. خب از اینجا به بعد هرچی بگم هیجان فیلم رو کم می کنه، اوممم... آهان، اینم بگم که این بچه و خونواده ش به یه دلایلی وارد دادگاه و دادگاه کشی می شن، سر مسئله حضانت و اینا.
سکانس مورد علاقه من؟ همونجایی که تو بیمارستان بودن. همزمان هم داشتم می خندیدم و هم داشتم گریه می کردم. :)
خلاصه این که، از پنج بهش چهار ممیز هفتاد و سه می دم.
گفتم که رفتیم قضیه تقلبو لو دادیم؟
گندش در اومده.
معلم می خواد از همههه دو نمره کم کنه.
یعنی به فنا رفتیم.
وری دارن دنبال مقصر می گردن.
عوض این که از تقلبشون ناراحت باشن، هی دارن می گن: باید حق این جاسوس رو بذاریم سر جاش که دفعه بعد از این شکر خوریا نکنه. (واضحه که من جمله رو سانسور کردم یا نه؟)
بعله، نمی دونم بترسم که لو بریم، یا به کارم افتخار کنم.
خب خدایی خیلی دلم واسه خودم سوخت، ححق داشتم، نه؟

پ.ن. کم نکرد. مشقی بود:/
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
دلم نمی خواست اینو بهتون بگم، چون می ترسیدم بعدش پشیمون شم، اما هرچی باداباد، دلو می زنیم به دریا، فوقش آخر سر تو غمم شریک می شین دیگه!!
اون کس یا کسانی که قرار بود زنگ بزنن، جشنواره شعر و داستان جوان سوره بود.
براشون یه داستان فرستادم و صادقانه بگم که تا به حال برای هییچ داستانی این همه زحمت نکشیده بودم و خب این داستانم رو خیلی زیاد دوست دارم.
قرار بود اختتامیه بیست و هفت و بیست و هشت آبان باشه. بعد انداختنش عقب، دوازده و سیزده آذر. و خب طبعا من انتظار داشتم اگه جزو راه یافتگان باشم، تا چهارشنبه بهم زنگ بزنن. اما نزدن. هیچ جایی هم نه اسم راه یافتگان رو زده بودن، نه خبری از عقب افتادن دوباره اختتامیه و غیره. منم دیگه اعصابم خورد شد و همین الان بهشون زنگ زدم. گفتم مگه اختتامیه فردا نیست؟ خانومه هم خیلی شیک، برگشت گفت نه افتاده بیست و یکم!
من هیچی
من جیغ!
آخه خب چرا خبر نمی دین؟؟
به همین برکت قسم که من این چند روز خواب و خوراک نداشتم از دست شما!! (حالا چرا یه ذره دروغ گفتم، خواب و خوراکم سر جاش بود) 
واقعا همه ش دل پیچه داشتم، چون من وقتی استرس دارم، حس می کنم دلم قشششنگ داره می پیچه. همون دارن تو دلم رخت می شورن خودمون.
و برای این نمی خواستم قضیه رو بهتون بگم چون می ترسیدم برنده نشم و ضایع شم، اما خب الان دیگه آبیه که ریخته دیگه، ولی حق ندارین بهم بخندین اگه برنده نشدما!!

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیش کی نبود. زیر گنبد کبود، یه کره خاکی کوچولو بود. روی کره خاکی کوچولو، یه عالمه شهر کوچولو بود. توی یکی از این شهرای کوچولو، یه دخترعمو زندگی می کرد. دخترعمو، دو تا دخترعمو داشت و یه دخترعمه. دخترعمو، یه پسرعمو هم داشت که تو یه شهر کوچولوی دیگه زندگی می کرد. دخترعمو، از پسرعمو متنفر بود. پسرعمو هم سایه دخترعمو رو با تیر می زد. دخترعموها و دخترعمه ی دخترعمو، همیشه دستش می نداختن که آره، ما که می دونیم شما دو تا بزرگ که شدید عاشق هم می شید! اما دخترعمو، به حرفای اونا اهمیتی نمی داد. پیش خودش می گفت مگه مغز خر خوردم که عاشق اون قزمیت بشم؟ نه، امکان نداره! یه عالمه سال گذشت. دخترعمو و دخترعموهاش و دخترعمه ش و پسرعموش بزرگ شدن. دخترعمو یه روز به خودش اومد و دید که ای وای! همون چیزی که ازش می ترسید به سرش اومده! یهو دید که داره تو رویاهاش، خودش رو با پسرعمو می بینه! دید که دلش واسه ش تنگ می شه. دید که ناراحته. آخه می دونی؟ پسرعمو هم بزرگ شده بود. دیگه با دخترا دزد و پلیس بازی نمی کرد. می شست کنار باباش. فقط سلام و احوال پرسی می کرد و حرف دیگه ای نمی زد. همه ش هم سرش پایین بود و به صورت دخترعمو نگاه نمی کرد. دخترعمو هیچی به کسی نگفت. نگفت که هروقت اسم پسرعمو میاد دلش یه جوری می شه. از چیزایی که تو دفتر خاطراتش می نوشت هم چیزی به کسی نگفت. گذشت و گذشت. پسرعمو دبیرستانی شد. پسرعمو کنکور داد. دخترعمو ناراحت بود. فکر می کرد که اگه پسرعمو بره دانشگاه، دیگه خیلییی دیر به دیر می بیندش. شایدم رفت و عاشق یکی دیگه شد. اما خب، چه می شد کرد؟ دعاهای دخترعمو جواب ندادن. پسرعمو دانشگاه قبول شد. رفت به یه شهرکوچولوی دیگه. به یه شهر کوچولوی دووور. پسرعمو بعد چند وقت، یه روز رفت خونه دخترعموشینا. بهتره بگم که رفت خونه عموشینا. داشت برای عموش تعریف می کرد. از زندگی تو یه شهر کوچولوی دیگه. از درس، از امتحان، وسط حرفاش، گفت که اون روز با دوستام رفته بودم کافی شاپ. گوشیش رو در آورد. یه عکسی رو به عمو و دخترعمو نشون داد. دخترعمو می خواست بزنه عکس قبلی و بعدی رو ببینه، پسرعمو نذاشت. دخترعمو به روی خودش نیاورد که روی میز توی عکس، فقط دو تا لیوان شیرموز بستنی بود. صدای توی سرش رو خفه کرد. همونی که می گفت: مگه نگفت با دوست "هاش"؟ پس چرا دو تا لیوانه فقط؟ به روی خودش نیاورد که گوشی پسرعمو برای اولین بار تو زندگیش، رمز داره، اونم یه رمز خیلی سخت که حتی وقتی پسرعمو جلوی خودش رمز رو زد، نتونست بفهمه چیه. بازم گذشت. همه رفته بودن خونه مادربزرگشون. دخترعمو بود و یکی از دخترعموهاش و دختر عمه ش. دختر عمه گفت که یه خبر داغ داره. دخترعمه گفت که حدس می زنه یه عروس جدید داره به خونواده اضافه می شه. دخترعمو اول نفهمید منظورش رو، اما بعد فهمید و سرش گیج رفت. تا آخر به حرفای دخترعمه گوش داد. دید حرفاش منطقیه. چت کردنای طولانی پسرعمو، رمزدار شدن گوشی ش، کافی شاپ، پروفایلاش که همه رنگ و بوی عاشق شدن داشتن. قلب دخترعمو خورد شد. گفت من می خوام برم دستشویی، اما وقتی برگشت، همه چشمای قرمزش رو دیدن. به روی خودش نیاورد که می بینه. نگاهای غمناک دخترعموش رو و نگاه پر از عذاب وجدان دخترعمه رو. خندید، خندید و انکار کرد.

انکار کرد و خندید.