۱۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است.

یه اتفاق بزرگ بیفته. مرگ نه. مرگ خودم رو چرا، ولی مرگ اطرافیانم رو فکر نکنم دووم بیارم. نه، چیز به اون بزرگی نه. کوچیک‌تر.

مثلا یه شکست عشقی بزرگ بخورم. دقیقا همون لحظه‌ای که فکر می‌کنم همه چیز خوب و عالیه، دنیا بزنه تو دهنم و بگه اشتباه می‌کردی. 

همه موهامو تا اونجایی که می‌شه قیچی کنم و بقیه‌شو بتراشم. بریزمشون لای یه پارچه. پارچه‌هه رو عین بقچه بپیچم. بذارمش اون پشت کمد. زیر جعبه‌ها، پشت لباسا.

همین. 

احتمالا یه همچین شکستی برای آدمی مثل من لازمه. شاید این حس دردخواهی رو خنثی کنه. شاید برای همیشه از درد سیرم کنه. شایدم فقط عطشم رو بیشتر کنه. انگار که طعم یه درد واقعی بره زیر زبونم و بعدش بیام بنویسم الان تنها چیزی که راضی‌م می‌کنه، مرگ یکی از عزیزامه. آدمیزاد که قابل پیش‌بینی نیست.

They say we’re losers but we’re alright with that

We are the leaders of the not coming backs

But we’re alright though

Yeah we’re alright though

We are the kings and the queens of the new broken scene

Yeah we’re alright though

 

She's kinda hot

5 seconds of summer

 

 

 She's kinda hot
 

پ. ن. هروقت حس بیهودگی کردی، حس اینکه به درد نمی‌خوری و بیخودی و غیره، به نظرم این آهنگ می‌تونه یه انرژی مضاعف بهت تزریق کنه. 

دیشب تصمیم گرفتم بیام اینو بگم. البته قبلا هم گفته بودمش، به یه شکل دیگه. و امروز اومدم و این پست لنی رو هم دیدم و دیدم که قشنگ همه اون حرفایی که می خواستم بگم رو گفته.

توی یه فیلمی می گفت شب یه نیرویی داره. که باعث می شه آدما، آدمای دیگه ای بشن. آدمایی که تو روز نیستن. و ممکنه تصمیماتی بگیرن که تو روز نمی گیرن. شب که می شه، انگار اون روی تاریک آدم خودش رو نشون می ده و تا می تونه خوب جولون می ده.

باید یه راهی باشه. که مغزت رو خاموش کنی و بخوابی. که سرت رو باز کنی، مغزت رو دربیاری بذاری تو آب نمک و صبح درش بیاری. باید یه راهی باشه.

پ.ن. مطالعات. دشمن دیرینه من. امروز راند آخره. زمینت می زنم.

(به روی خودش نمی آورد که اینها همه اش پهلوان پنبه بازی و رجزخوانی الکی ست و قرار است برود آخرین مطالعاتش را هم گند بزند و تمام!)

اصولا تو یادآوری تولدا خوب نیستم. یعنی می‌دونم که فلان تاریخ تولد فلانیه، اما یادم می‌ره که امروز همون تاریخه. این مشکل فقط مختص آدما نیست و کانالم، وبلاگم و غیره و غیره رو هم دربر می‌گیره. متن زیر رو با فرض بر این که امروز شیشمه بخونید:

پارسال این موقع، طبق معمول به جای درس خوندن نشسته بودم پشت کامپیوتر. آخرین روزای خونه قبلی بود. کوردیلیا زنگ زده بود و داشتیم حرف می‌زدیم. گفت داری چی کار می‌کنی؟ گفتم دارم دنبال قالب وبلاگ می‌گردم. گفت قالب وبلاگ؟ برای چی؟ گفتم می‌خوام یه وبلاگ بزنم.

اصلا یه حس یهویی بود. یه لحظه به طرز عجیب و شدیدی هوس کردم که یه وبلاگ داشته باشم. این قدر حسم یهویی بود که با خودم گفتم اگه قالب قشنگی پیدا نکردم اصلا نمی‌زنمش. اما پیدا کردم. 

تا چند روز اول، شاید یکی دو هفته، حتی به مامان هم نگفتم. فقط کوردیلیا می‌دونست، اون هم چون پرسید. مامان بعد چند روز روی پیش‌فرضای کروم دیده بودش و اومد گفت تو وبلاگ داری؟ گفتم آره. گفت چرا به من نگفتی پس؟ گفتم یادم رفت. و واقعا هم یادم رفته بود. اولا خیلی غصه می‌خوردم که مامان نمی‌خوند وبلاگمو، اما الان خوشحالم. چیزایی که اینجا نوشتم رو دوست ندارم مامان بخونه، دلیل خاصی هم براش ندارم.

از همون روز اول شروع شد. یه ولع پست گذاشتن. که بدو بدو از مدرسه بیام خونه و یه چیزی بنویسم. اولا روزی سه چهار تا پست می‌ذاشتم. 

تو اون روزا که حالم خیلی بد بود، تو تابستون و روزای کذایی شروع سال تحصیلی، بودن همین جا بود که سرپا نگهم داشت. همین که دلم خوش بود که میام دردم رو می‌نویسم و چند نفر می‌خوننش و راهنمایی‌م می‌کنن، خوشحالم می‌کرد. 

اینجا شده جزء لاینفک زندگی‌م. حتی به مامان گفتم که هر وقت مُردم، بیاد اینجا یه پست بذاره و بگه که من مردم. 

خلاصه این که "تماشاگر" برای من یه اتفاق بزرگ و قشنگ بود، و خیلی ممنونم ازتون که توی این اتفاق باهام شریک بودید و بخشی ازش رو رقم زدید.


اینم شیرینی تولد، پساپس. بفرمایید خواهش می‌کنم، پذیرایی کنید از خودتون. تازه خامه هم نداره. :)

پ. ن. خوشحال می‌شم بدونم مطلب یا بخشی بوده که شما بیشتر دوستش داشته باشید؟ چیزی شده بخونید احیانا که بگید وای، این خیلی عالی بود؟ کلا هر نظری چیزی درمورد وبلاگ دارید و اینا، خوشحال می‌شم بشنومش. :) 

انگار منه، تو بدن یه آدم دیگه. 

کارِ تو بود. نشستی توی ماشین. دستت را دراز کردی سمت ضبط و دکمه‌اش را زدی. سی‌دی هل خورد بیرون. نگاهی به عنوان نوشته شده با ماژیک آبی کردی و نگاهی به من. به رویم خودم نیاوردم، الکی مثلا که حواسم به رانندگی‌ست. به روی خودم نیاوردم که نبودِ آن صداها، دارد مغزم را فشار می‌دهد. صدای کلیک برم گرداند به واقعیت. داشبورد را باز کردی و بقیه سی‌دی‌ها و دی‌وی‌دی‌ها را کشیدی بیرون. تا به خودم بیایم و حرفی بزنم، همه را از پنجره ریختی بیرون. گفتم: چرا... اما حرفم را ادامه ندادم. نفسم داشت بند می‌آمد. ذهنم، انگار خالی شده بود. خوشحال شدم. خالی بودنش خوب بود. اما خالی نماند. یکی‌ پشت دیگری، پر از فلش‌بک شد. پر از تصویر خودم در آینه. پر از گذشته. 

نگاهی به ساعدم انداختم. 

سر گردنه بود. 

هیچ‌کس آنجا نبود. 

کسی نمی‌فهمید. 

دستم را روی فرمان محکم کردم، اما... 

همان لحظه دستت را روی دستم گذاشتی. نگاهت کردم. 

لبخند زدی و گفتی: برای بیدار موندن، برای خوب موندن، به اون آشغالا نیازی نداشتی. من هستم، من اینجام.

لبخند زدم. ذهنم خالی نبود، اما تاریک هم نبود، چون تو آنجا بودی. 

 

+ اقتباسی شخصی از آهنگ car radio by twenty one pilots.

 


پ. ن. و وی قادر بود در همه‌چیز، در آهنگ‌های غیررمانتیک، در زمین و زمان و در کوه و بیابان، داستان‌های عاشقانه ببیند.

می‌گم: دلم یه جوریه.

می‌گه: درد می‌کنه؟

می‌گم: نه، اون دلم نه. اون یکی دلم یه جوریه.

می‌گه: یعنی مغزت؟ روحت؟ احساست؟

می‌گم: نه، خود دلم. یه حس عجیبی اینجام دارم.

و به شکمم اشاره می‌کنم. 

شونه‌ بالا می‌ندازه و می‌گه: من که از حرفای تو سر در نمیارم!

چند دقیقه بعد، می‌گم: شاید...

می‌گه: شاید چی؟

می‌گم: شاید دلم براش تنگ شده.

می‌گه: برای کی؟ کارلا؟ عین؟

دهنمو باز می‌کنم که بگم نه، اما نمی‌گم. می‌گم: آره.

می‌گه: دیگه چیزی نمونده، تعطیلی عید فطر می‌ریم هر دوشونو می‌بینی.

سرمو تکون می‌دم. 

به روی خودم نمیارم که فقط عین و کارلا نیستن که دلم تنگشونه. 

ولی دلم یه جوریه.