دیشب تصمیم گرفتم بیام اینو بگم. البته قبلا هم گفته بودمش، به یه شکل دیگه. و امروز اومدم و این پست لنی رو هم دیدم و دیدم که قشنگ همه اون حرفایی که می خواستم بگم رو گفته.
توی یه فیلمی می گفت شب یه نیرویی داره. که باعث می شه آدما، آدمای دیگه ای بشن. آدمایی که تو روز نیستن. و ممکنه تصمیماتی بگیرن که تو روز نمی گیرن. شب که می شه، انگار اون روی تاریک آدم خودش رو نشون می ده و تا می تونه خوب جولون می ده.
باید یه راهی باشه. که مغزت رو خاموش کنی و بخوابی. که سرت رو باز کنی، مغزت رو دربیاری بذاری تو آب نمک و صبح درش بیاری. باید یه راهی باشه.
پ.ن. مطالعات. دشمن دیرینه من. امروز راند آخره. زمینت می زنم.
(به روی خودش نمی آورد که اینها همه اش پهلوان پنبه بازی و رجزخوانی الکی ست و قرار است برود آخرین مطالعاتش را هم گند بزند و تمام!)