کارِ تو بود. نشستی توی ماشین. دستت را دراز کردی سمت ضبط و دکمهاش را زدی. سیدی هل خورد بیرون. نگاهی به عنوان نوشته شده با ماژیک آبی کردی و نگاهی به من. به رویم خودم نیاوردم، الکی مثلا که حواسم به رانندگیست. به روی خودم نیاوردم که نبودِ آن صداها، دارد مغزم را فشار میدهد. صدای کلیک برم گرداند به واقعیت. داشبورد را باز کردی و بقیه سیدیها و دیویدیها را کشیدی بیرون. تا به خودم بیایم و حرفی بزنم، همه را از پنجره ریختی بیرون. گفتم: چرا... اما حرفم را ادامه ندادم. نفسم داشت بند میآمد. ذهنم، انگار خالی شده بود. خوشحال شدم. خالی بودنش خوب بود. اما خالی نماند. یکی پشت دیگری، پر از فلشبک شد. پر از تصویر خودم در آینه. پر از گذشته.
نگاهی به ساعدم انداختم.
سر گردنه بود.
هیچکس آنجا نبود.
کسی نمیفهمید.
دستم را روی فرمان محکم کردم، اما...
همان لحظه دستت را روی دستم گذاشتی. نگاهت کردم.
لبخند زدی و گفتی: برای بیدار موندن، برای خوب موندن، به اون آشغالا نیازی نداشتی. من هستم، من اینجام.
لبخند زدم. ذهنم خالی نبود، اما تاریک هم نبود، چون تو آنجا بودی.
+ اقتباسی شخصی از آهنگ car radio by twenty one pilots.
پ. ن. و وی قادر بود در همهچیز، در آهنگهای غیررمانتیک، در زمین و زمان و در کوه و بیابان، داستانهای عاشقانه ببیند.