۱۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است.

بابای من آدم بامزه ایه.
بابای من، همچنین آدمی به شدت رکه.
بابای من، یه موقع هایی جوری ضدحال می زنه که تا سه روز دیگه حرف نمی زنی.
بابای من، گاهی خیلی فلسفی می شه.
اون روز، با کلی احساس دارم یکی از شعرای قیصر رو می خونم.
حالا حرفای بابامو که داخل پرانتزن دنبال کنید:
دست عشق از دامن دل دور باد
می توان آیا به دل دستور داد؟
"معلومه که می توان! آدم که نباید بنده نفس خودش باشه!" 
می توان آیا به دریا حکم کرد،
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
"دریا رو نمی دونم، اما رود رو می شه با سد مهار کرد، شاید دریا هم بشه."

و خلاصه یه مدت طولانی باهاش بحث می کنم که پدر من مگه شعر منطق سرش نمی شه، ولی کو گوش شنوا؟

پ.ن. شعر دستور زبان عشق از قیصر امین پور.
می یاد یه روزی اون
موهاش مشکیه
هرکی بپرسه من
می گم بهش کیه
اون خاطراتمه
روزای رفتمه
اون معنی تموم این شعرای دفتره

روزای رفته
معین زد

پ.ن. دو روزه که این تیکه ی آهنگ، تو ذهنم پلی می شه.
یه روزی، دلیلشو بهتون می گم ولی الان نه. [لبخند برعکس]
اون روز آزمایشگاه داشتیم. ما هم که می خواستیم نمره مثبت بگیریم، زدیم تو فاز خودشیرینی، رفتیم یه آزمایش اجق وجق پیدا کردیم که بیاریم انجام بدیم.
یوروس دوستم، مامانش داروسازه بعد کلا از این مواد عصاره و پودر و این جور چیزا خیلی تو خونه شون پیدا می شه. خلاصه، قرار شد این عصاره پوست انار (!) بیاره تا ما با آزمایش نشون بدیم که توش تانن (!!) وجود داره. قرار بود اون آزمایشو انجام بده، من توضیح بدم، موانا هم بنویسه.
کوردیلیا هم گفت من وسایلو نگه می دارم. (واقعا چه کار سختی!) 
و از اون سخت تر، ایزابلا و ربکا هم همین جوری وایساده بودن اون ور نگاه می کردن هی هم می خندیدن. خلاصه، آزمایشو انجام دادیم تموم شد، زنگم خورد. ما هم وسایلمونو جمع کردیم اومدیم بالا کنار کمدامون که خوراکیامونو برداریم بریم. بعد دیدیم یوروس نیومده، ولی تعجب نکردیم چون اون و موانا همیشه دیرتر از ما میان بیرون. خلاصه، داشتیم می رفتیم تو حیاط که دیدیم یوروس بچه م با چشای گریون و دست خالی داره میاد بالا. ما هم رفتیم بهش گفتیم چی شده؟ فک می کنید چی گفت؟ گفت خانم "ه" (معلم آزمایشگاهمون) بشر و لوله آزمایشگاه و باقی مونده ی عصاره انارمو گرفته بهم نمی ده! ما رو می گی، همه  اینجوری شده بودیم. بعد یکی گفت خب شاید فکر کرده وسایلو از تو آزمایشگاه برداشتی! اونم گفت نه! بهش گفتم مال مامانمه، برگشته می گه یعنی مامان تو نمی خواد به اندازه یه بشر به مدرسه کمک کنه؟؟!!

پ.ن. بعد از این ماجرا، ما پا شدیم رفتیم بگیریم وسایلو، یه داد و بیدادی راه انداخت که نگو و نپرس!
آدمم این قدر پررو؟ هی می گفت رفته برا من لشکر جمع کرده، (آخه خود یوروس نبود) هر چی هم ما می گفتیم بابا اون نگفت ما بیایم که، تازه می خواست جلومونو بگیره! می گفت نه! یعنی چی که رفته لشکر جمع کرده مگه شما وکیل وصی شین؟
the water filled my lungs
I screamed so loud
but no one heard a thing

Taylor Swift
clean
اخبارو دیدین؟
در مورد اعتیاد و اینا بود یه بخشش. پسرای جوون، خیلی جوون توش بودن که می گفتن مثلا ما هفت ساله می کشیم.
مامانم برگشته می گه: یه وقت از دوستات و اینا، قرصی، آدامسی چه می دونم، چیزی قبول نکنیا، یهو دیدی توش مخدر داشت و بدبخت شدی.

پ.ن. ولی خدایی به کجا داریم کشیده می شیم؟ اون تصویرایی که نشون می داد، معتادایی که وسط خیابون، وسط محل عبور و مرور مردم داشتن مصرف می کردن. بالاخره بچه از اون جاها رد می شه، یهو می بینه کنجکاو می شه ببینه اونا دارن چی کار می کنن و همین طوری کشکی کشکی، کل عمرش باید افسوس بخوره.

پ.ن.دو. فقط خدا بهمون رحم کنه با این وضع کشور. اونم از خبری که در مورد اون مدرسه پسرونه هه شنیدیم. عین چی داریم تو باتلاق دست و پا می زنیم و هر روز بیشتر از دیروز فرو می ریم.

پ.ن.سه. یه نکته مشترکی که بین حرفای همه ی اون بچه ها دیده می شد، این بود که همه این اعتیادا و کوفت و زهرمارا، از سیگار شروع می شه. می دونم خیلیاا فکر می کنن اینا همه ش حرف و غیره، اما تو رو خدا مواظب باشید. باور کنید، به همین زمان قسم سیگار پرستیژ نمیاره. باکلاس نیست. نشونه روشن فکر و اپن مایندد بودنتون نیست، فقط باعث و بنی بدبختیه. و اینم می دونم که الان یه عالمه آدم هستن که ممکنه بعد از خوندن این متن، بگن نه، من فلانی رو می شناسم، دویست سال عمر کرد، همیشه هم می گفت عمر طولانی ش به خاطر سیگاره. بابا یه نگاهی به آمار بندازین، چه قدره درصد آدمایی که این طورین؟ که سیگاری ان و دارن یه زندگی خوب و کامل می کنن و عین خیالشون نیست؟ باور کنید سیگار، قلیون، مواد مخدر، فقط استارت تباهی ان.

پ.ن.چهار. حالا هی این همه آدم مثل الان من خودشونو جر بدن، مگه تو گوش بعضیا می ره؟

پ.ن.پنج. چه قدر پی نوشتا زیاد شدن!
اون روز توی مدرسه، کوردیلیا از من و اینژ و ایزابلا و ربکا و یکی دو تای دیگه از بچه ها (کلا اکیپ خودمون) پرسید: اگه می تونستید برگردید به گذشته و یه کاری رو انجام ندید، اون کار چی بود؟
من پرت شدم به تابستون نود و چهار، همون سال کذایی.
وقتی یادم می افته اون موقع چه حالی داشتم، دوس دارم خودزنی کنم.
اون تابستون، من هیچ کاری نکردم، به جز گریه. فیلم می دیدم، گریه می کردم. کتاب می خوندم، گریه می کردم. راه می رفتم گریه می کردم. می نشستم گریه می کردم، خلاصه هر کاری رو که بگین، من در حین انجامش داشتم گریه می کردم. چرا؟ چون من رو یاد همه اون کارایی می انداختن که وقتی تو خونه ی قبلیمون بودم با دوستام می کردم. خونه مون رو عوض کرده بودیم و از شهر آ به شهر بی نقل مکان کرده بودیم و من به خیال خودم، بهترین دوستای زندگی مو از دست داده بودم. حتی یه مدت لی لی می دیدم و گریه می کردیم، چون با اون بچه ها خیلییییی لی لی بازی می کردیم.
این قدر مامانم بهم گفت که خودمم باورم شد که وقتی تابستون تموم شه و برم مدرسه، حالم خوب می شه، اما خوب که نشد هیچ، بدترم شدم. تو راهروهای مدرسه جدید گم می شدم، جای خیلی کوچیکی بود، اما من بهش عادت نداشتم. بچه هایی که با هم دوست بودن رو می دیدم و غصه می خوردم، چون یاد خنده ها و خوش گرونی های خودمون می افتادم.
خلاصه، یه مدت طوووولانیییییی گذشت تا حال من اوکی شد. یه ذره با بچه های اونجا خو گرفته بودم که دوباره مدرسه م عوض شد، اما این بار زیاد غصه نخوردم، چون خب اون قدرا هم هنوز با اونا رفیق نشده بودم که بخوام برای از دست دادنشون عزاداری کنم.
پس جوابی که به کوردیلیا دادم چی بود؟ گفتم :حسرت یه سری چیزا رو نمی خوردم.
لابد چرا. چون همن ادمایی که من به خاطرشون افسردگی گرفته بودم، حتی سراغمم نگرفتن. آهان چرا وایسا، چند وقت بعد که یکی شون زنگ زده بود و من داشتم با شووق و ذوق باش حرف می زدم، خیلی شیک و مجلسی برگشت گفت: می دونی سولویگ، از وقتی که تو رفتی، با فلانی دوست شدم. اون هم حسابی جات رو برام پر کرده.  خب می دونی، شاید اون منظوری نداشت، اما من بد جوری به غرورم بر خورد.
حالا هم دوستایی دارم که می دونم اگه برای از دست دادن اون قبلیا یه تابستون ناراحت بودم، برای این یکیا دو سال تمام عزاداری می کنم. (شاید تو ظاهر نشون نده اما واقعا صد برابر دفعه پیش داغون می شم) می دونم که شاید این کارم اشتباه باشه و شاید، شاید، فقط شاید این یکی ها هم بخوان همون بلا رو سرم بیارن، اما من باز هم دست از دوست پیدا کردن بر نمی دارم، حتی اگه تو سرنوشتم مقدر شده باشه که مدام دوستامو از دست بدم.
پ.ن. دیروز که از پای سیستم پا شدم، بدو بدو همه کارامو کردم ولی تهشم نرسیدم دینی بخونم. نصفه شبی یه ساعت بیدار موندم و خوندم اما تهشم چیزی گیرم نیومد. آخه معلم خل، سوال داده نتایج اندیشیدن چیست؟ آخه درباره چی لامصب، درباره ی چی؟
پ.ن. دو. فانوسن نتایج اندیشیدن چیست؟
سلام.
اسم من، سولویگه. (هر جور خودتون دوس دارید تلفظش کنید، چون خودمم دقیق نمی دونم.)
خیلی وقته که می خوام یه جایی رو داشته باشم که توش بنویسم. بدون این که تکلیف مدرسه م باشه یا کسی مجبورم کرده باشه، این شد که این جا رو راه انداختم.
درضمن، می دونم وبلاگ نویسی کار ساده ای نیست، چون قبلا بارها توش شکست خوردم، اما این دفعه فرق می کنه، ون به طور جدی قصد دارم این جا رو سر پا نگه دارم.
به امید موفقیت،
فعلا.
پ.ن. می دونم قالب وبلاگم یه کم یه جوریه، اما بدجوری چشممو گرفت و خییلللییی دوسش دارم.