نیاز دارم بنویسم، طولانی و بیپرده. که از تکتک آدمهایی که ازشون حرف میزنم، با ذکر فامیلی و نام پدر اسم ببرم و هرچی دلم میخواد درباره همهشون بگم. بعد یک دکمهی انتشار رو بزنم و خودم برم زیر اون پست هی کامنت بذارم که آره لعنت به تو و تمام این آدمهایی که ازشون حرف میزنی. ایکاش بمیری.
اما نمیتونم. هرجا بنویسم، هزار نفر هستن که خودم و تکتک این آدمها رو بشناسن و من این رو نمیخوام. گفتم که، یه ذره غرور دارم هنوز و یک ذره شرم. و راستش اونقدری عشق تو وجودم هست که نخوام کسی بخونه و ناراحت شه، حتی اگر در واقعیت اون آدم کوچکترین اهمیتی به من نده و اصلا نخونه که چی نوشتهم. همهش این صداههی لعنتی میگه اگر یک درصد خوند چی؟ اگر جایی شنید چی؟ اگر کسی بهش گفت چی؟
حرف زدم. همهچیز رو براش تعریف کردم، تقریبا همهچیز رو. خوب گوش میده. خوب حرف میزنه. اون سری وسط حرفهاش گفت «حالا همه حرفهاتون رو که نمیتونی به من بگی، ولی این رو بگو» و من از اون روز به این جمله فکر میکنم، به اینکه چهقدر به حریم خصوصیم احترام گذاشت و شاید اگر من بودم، نمیکردم این کار رو. این دفعه هم همهش میخواست بپرسه که آخه این چه غلطی بود که کردی، ولی میگفت «به تصمیمت احترام میذارمها، ولی آخه...». آخرش خندیدم و گفتم که «بابا چرا تعارف میکنی؟ بهم بگو یه احمقم، بهم بگو گند زدهم. همون اول باید میزدی تو دهنم.» و گفت «آره راستش، احمقی. همون موقع هم تلاش کردم غیرمستقیم بهت بگم، ولی به خرجت نرفت.».
ولی حرف زدن جواب نیست، چون مثل اون شاخ جادویی نمیدونم کی میمونم که همین که خالی میشد، دوباره درجا پر میشد. لازمه بنویسم تا هی از روش بخونم و از اول دلم خون شه. هرچند این روزها نوشتهها رو هم مدام پاک میکنم.
شاید باید روی کاغذ بنویسم و آتیش بزنم و بعد هم خاکسترهاش رو بسپرم به رودخونه. ولی حتی اون هم آرومم نمیکنه.
دوستم گفت توی شهرشون رودخونه دارن که روش پله. عکسش رو نشونم داد، خیلی خوشگل بود. وقتی گفتم من رو ببر با خودت این بار، قبول نکرد.
چه کار کنم؟ نمیشه استعفا بدم؟