من فکر کردم بلدم. بلدم که وانمود کنم.
اما انگار اون شب، یه چیزی شکست. یه چیزی که احتمالا درست نمیشه، حداقل نه به این زودی. دلم نشکسته، نه، نمیدونم چیه که خرد شده و وجودم رو خردهشیشه پر کرده. اما هرچهقدر هم که بگم و بخندم و تشکر کنم و تعریف کنم، اون چیزی که خرد شده انگار قرار نیست برگرده. من خوبم. من خوبم. من خوبم.
+تو هم همینطور، میشه محض رضای خدا دست از وانمود به شناختن من برداری؟ تو هیچی راجع به من نمیدونی، هیچی. علاقهای هم ندارم که چیزی راجع بهم بدونی، چون همینجوریش هم کم با حرفات آزارم نمیدی. فقط لطفا دست بردار، اوکی؟ خانواده خودم هنوز من رو نمیشناسن بعد از اینهمه سال، میشه لطفا تو دهنت رو ببندی و هرجا اظهار نظر نکنی وقتی که هیچچیز کوچکترین ربطی به تو نداره؟ میشه؟ میشه؟
شاید اسن حرف هم کمی احمقاته باشه، اما در مجموع احساس میکنم میفهمم چی میگی.