دارم به این فکر میکنم که وقتی داشتم پلیلیستام رو میساختم، چهقدر حالم بد بوده که antisocial رو گذاشتم تو آهنگای غمگین؟
دارم به این فکر میکنم که چهقدر همهشون احمقن، یه عده احمق واقعی. دوری کتاب "جنایتهای میهنپرستانه"ی آگاتا کریستی رو نشونم داد و گفت: "برو بدهش به معلم اقتصادت." و دارم اون صحنهای رو تصور میکنم که کتاب رو با یه لبخند بهش میدم و میگم: "خانم، این یه تهدید نیست، ابدا. این یه اخطاره، همین. میتونید فکر کنید من یه دختر سبکمغز کورم که نمیخواد واقعیات رو ببینه، میخواد به قول شما توی سواحل آروم فکرش بمونه و فکر کنه دنیا پر از گل و بلبله، اما همین دختر ممکنه بتونه مرتکب قتل بشه!" و اون لحظهای رو میبینم که توی جایگاه دفاع دادگاه وایسادم و میگم: "من دلیل داشتم برای کارم! کاری که کردم از روی یه حس آنی نبود، به هیچوجه!"
دارم به این فکر میکنم که چهقدر صبور شدم. چهقدر صبورم که تا الان دستم به خون هیچکدومشون آلوده نشده که به ولای علی قسم اگه عذاب وجدان، اسلام و انسانیت دستم رو نبسته بودن تا الان تکتکشون رو تیکهتیکه کرده بودم و از پنجره انداخته بودم بیرون و یه سری سگ وحشی رو ول کرده بودم بالا سر جنازهشون و باقیموندههاشون رو آتیش زده بودم و خاکسترشون رو قاطی غذای گاوا کرده بودم.
دارم به این فکر میکنم که زندگی با خونوادهت، دقیقا همونقدر که خوبه افتضاح هم هست.
دارم به این فکر میکنم که چرا حرفام با حالم اینقدر تضاد داره؟ حالم واقعا بد نیست، حتی تا حدی خوبه! کلی کتاب جدید دارم، کلی آهنگ جدید و چند تا فیلم جدید. درس ندارم فعلا، المپیاد رو از سر گذروندم و به درک که استرس نتیجهش رو دارم. واقعا وضعیت مساعدیه.
دارم به این فکر میکنم که من چرا اینقدر فکر میکنم؟
مثل یه پرده نمایش که یهو شخصیت اول میاد وسط یه صحنه بهم ریخته و شروع میکنه دیوانه وار تمام شخصیت ها رو میکشه و خون و قطعات بدن آدما روی در و دیوار و زمین ریخته، بعد میره کنار پنجره یه سیگار روشن میکنه و به جنایتی که مرتکب شده فکر میکنه!
پ ن: همینقدر خشن طور بود این پست!!!
سلام :)