صداهه برگشته. 

با همون هلوی لعنتی توی دستش که نمی‌دونم این موقع سال از کجا گیرش آورده. 

یه گاز بزرگ به هلوش می‌زنه. می‌گه سولویگ، تا کی؟ بس کن! فکر می‌کردم دفعه پیش که باهات حرف زدم آدم شدی، اما معلومه که این طور نبوده. آروم می‌گم مگه چی کار ک... داد می‌زنه که چی کار کردی؟ خودت هم می‌دونی سولویگ! بهت گفته بودم خودتو دست بالا نگیر، گفته بودم این قدر تلاش نکن، گفته بودم فکر نکن خیلی خفنی و از پس هر کاری بر میای! نگفته بودم؟ بیا، اینم نتیجه گوش ندادن به من! یه گاز دیگه به هلوش می‌زنه.

می‌گم مگه چی شده حالا؟ می‌گه چی شده؟ بگو چی نشده! سولویگ راستش رو بگو، واقعا این قدر احمقی یا خودت رو زدی به حماقت؟ بگو ببینم، کی بود که داشت سر اون قضیه رویاپردازی می‌کرد، هوم؟

می‌گم من بودم ولی... حرفم رو قطع می‌کنه و می‌گه ولی نداره، دقیقا همین، منظورم همینه. حالا بگو ببینم، کی سرخورده شده؟ کی هروقت نگاش به امین و مهدی می‌افته یا می‌بینه خاله زنگ زده دلش به هم می‌خوره؟

می‌گم ولی من که گفتم دیگه برام مهم نیست! یه پوزخند مسخره می‌زنه و با دهن پر می‌گه آره، می‌دونم مثل دفعه پیش.چیزی نبود که، مهم نبود که! لابد واسه همین هروقت هرکی کوچیکترین اشاره‌ای بهش می‌کرد بغض می‌کردی؟

حس می‌کنم دارم کوچیک می‌شم و صداهه داره گنده می‌شه. بغضم رو قورت می‌دم و می‌گم خب تقصیر من نبود که، تقصیر امین بود، تقصیر مهدی بود، تقصیر خاله بود! 

یه خلال دندون از تو جیبش درمیاره و شروع می‌کنه به تمیز کردن هسته هلوش. می‌گه آره، می‌دونم تقصیر همه بود، الا تو. دقیقا چیش تقصیر اونا بود؟ وقت که تموم نشده بود!

می‌گم باشه خب این قبول. ارزشش رو نداشت که دوباره منور کنی ما رو با حضورت!

هسته هلوی تمیز شده رو شوت می‌کنه تو کشوی پر از هسته و دندوناشو تمیز می‌کنه. آروم می‌گه یه نگاهی به پشت سرت بکن سولویگ. داری چی کار می‌کنی؟ دیدی چند تا جنازه پشت سرتن؟ تو چشماشون نگاه کردی؟

پشت سرم رو نگاه می‌کنم. روی زمین پر از جنازه‌ست. پیر و جوون. زمین پر خون شده.

با دستمال ابریشمی‌ش دهنش رو پاک می‌کنه. می‌گه با خودت صادق باش سولویگم.

می‌خوام داد بزنم من سولویگ تو نیستم، اما نمی‌تونم. 

ادامه می‌ده که یه چیزو یادت باشه سولی. اون قسمت اون فیلمه رو یادته؟ می‌گفت you'll never have a nightmare if you never dream. رویاپردازی رو بذار کنار. خواب دیدن رو بذار کنار. امتحان کردن راهای جدیدو بذار کنار. مسابقه‌ها و مصاحبه‌ها و امتحانا رو بذار کنار. خودتم می‌دونی که تهش از هیچ کدوم هیچی در نمیاد. خسته نکن خودتو لعنتی. اگرم کسی بهت برعکس اینا رو گفت... چی دارم می‌گم. تو که به خرجت نمی‌ره. می‌دونم چندوقت دیگه برمی‌گردی سر همین نقطه. من که می‌دونم.

کیف سامسونتی که معلوم نیست از کجا پیداش شده رو برمی‌داره و می‌گه دفعه بعد برام نارگیل بذار. از هلو خسته شدم.

من می‌مونم و جنازه‌ها، با چشمای بازشون. 

۴ ۰