آقا این چند وقت هی حرف از تولد شد، می خوام یه خاطره ای براتون تعریف کنم.
تولد من، شونزده مرداده، (مدیونید فکر کنید هی دارم تکرارش می کنم تا اون موقع بهم تبریک بگید!) کارلا هم دقیقا چهار روز از من بزرگ تره.
یادتونه ابتدایی بودیم، بچه ها می اومدن تو مدرسه تولد می گرفتن و اینا؟
ما دو تا هم آرزومون بود که یه بار تولدمونو تو مدرسه بگیریم، اما نمی شد دیگه.
خلاصه، یه روز که کلاس دوم بودیم، و اون سال تنها سالی بود که ما تو مدرسه باهم هم کلاسی بودیم، زنگ اول تموم شد. رفتیم زنگ تفریح و برگشتیم سر کلاس. هرچی صبر کردیم، نشستیم، در و دیوارو نگاه کردیم، سر و صدا کردیم و همه چی، دیدیم معلممون نمی آد. یه چند دقیقه ای همین جوری لنگ در هوا بودیم کل کلاس، که معلممون اومد تو. ما هم پا شدیم و اون موقع هنوز ندیده بودیم که مامان من و مامان کارلا پشت سر معلممونن!
خلاصه ما اون قدر شوکه شده بودیم که اون سبدای پیک نیک گنده توی دستشونو ندیدیم! نگو دیده بودن که ما چه قدر دوس داریم یه بار این اتفاق برامون بیفته، که اومدن تولد قمری مونو برامون جشن بگیرن تو کلاس.
نمی دونین، جفتمون داشتیم از شدت ذوق جان به جان آفرین تسلیم می کردیم.خیلی خوش گذشت، کیک و ژله و همه چی.
بعدش که باهم حرف می زدیم، یادمون افتاد که اون روز صبح چه اتفاقایی برامون افتاده بود.
مثلا مامان من بهم گفت که بیا امروز این لباس خوشگله تو زیر مانتو بپوش، منم گفتم حالا زیر مانتوئه دیگه، معلوم نیس که! مامان جان گفتن که نه حالا بیا بپوش خیلی قشنگه.
یا مثلا مامان کارلا بهش گفته بود که بیا موهاتو این مدلی ببندم.
جالب این که هیچ کدوممون مشکوک نشده بودیم! به هیچی.
خیلی روز خوبی بود که با هدیه هایی که بچه ها دیروز بهم دادن، یاد اون روز افتادم.
ولی عجب دورانی بودا!
فکر کن، یکی از بزرگ ترین دغدغه هامون این بود که یه تولد تو مدرسه برامون بگیرن!

پ.ن. البته من هنوزم دغدغه کادو و تبریک رو دارم، گفته باشم!
۴ ۰