۹ مطلب با موضوع «تلویزیون تماشاگر» ثبت شده است.

چند وقت پیش free bird توی این پست انیمیشن Klaus رو معرفی کرد.

اون روز که فائزه گفت براش فیلم و انیمیشن دانلود کنم و یه لیست ردیف کرد از فیلمایی که تا الان هزار بار دیده بود، بهش کلاوس رو نشون دادم و گفتم می‌خوای اینو بگیرم؟ با کلی تردید قبول کرد.

از اون روز دوباره بازی کثیف "من هر روز و به مدت دو سال این فیلم رو می‌بینم تا وقتی که همه شما تمام دیالوگ‌هاش رو حفظ بشید و حال همه ازش بهم بخوره" رو شروع کرده.

ولی بهتون پیشنهاد می‌کنم که ببینیدش، یه انیمیشن خیلی قشنگ و بامزه، پر از امید و قشنگی... 

تاکید می‌کنم که حتما دوبله‌ش رو ببینید چون بامزگی رو چندین برابر کرده بود. دوبله‌ش هم به‌روز بود، مثلا یه‌ جاش جسپر می‌گفت: "حتی با بنزین سه تومنی مردم دست از مسافرت برنمی‌دارن. از اون طرف انگار تو این گرونیا همه بیشتر می‌رن مهمونی، مردم خل شدن زده به سرشون!"

داستان تبدیل شدن بابانوئل، به بابانوئله. این‌قدر موقع دیدنش خندیدیم و ذوق کردیم از قشنگی‌ش که نگو. 

جسپر که شخصیت اصلیه، یه پستچیه. در واقع یه پسر لوس و پولدار، که پدرش به عنوان پستچی فرستاده‌تش به یه جزیره دورافتاده و سرد و وحشتناک تا یه ذره آدم بشه و بهش می‌گه یه سال وقت داره تا شش‌هزار تا نامه رو به اسم خودش مهر کنه و از اون جزیره ارسال کنه تا بتونه به زندگی ساده‌ش برگرده. وقتی جسپر به اون جزیره_اسمیرنزبرگ_می‌رسه، می‌بینه که جزیره از دو تا قبیله تشکلی شده که از همون اول اول دنیا، باهم دشمن بودن. هیچ‌کس هم نامه‌ای برای ارسال کردن نداره. 

شخصیتای دوست‌داشتنی و نازی داره. مخصوصا بچه‌ها خیلی کوچولو و خوردنی‌ان! 

جدا از داستان جالبش، مدل گرافیک و انیمیشنش هم خیلی جذابه. من این طرح و این نوع رو ترجیح می‌دم به مدلی که پیکسار و دیزنی استفاده می‌کنن. (اسم هیچ‌کدوم رو بلد نیستم و حتی نمی‌دونم که اصلا بهشون می‌گن "مدل" یا نه.)

موسیقی متنش هم جالب بود. یه‌جاش جسپر می‌ره با یه بچه‌هه حرف می‌زنه و تهدیدش می‌کنه_بیشتر توضیح نمی‌دم که اسپویل نشه_و وقتی داره برمی‌گرده، آهنگ پس‌زمینه داره می‌گه: "that's what you get when you mess with the postman!" 

خلاصه پیشنهاد می‌کنم از دستش ندید.

دانلود. (مطمئن نیستم دوبله‌ش همونی باشه که من دیدم) 


این دومی، اسمش هست twelve suecidal teens.

توی سایت‌های فارسی، ترجمه کردن "خودکشی دوازده نوجوان"، البته این ترجمه غلطه. سوئسایدال، یعنی فردی که تمایل به خودکشی داره. یعنی دوازده نوجوان که تمایل به خودکشی دارن. جالب اینه که من یه خرده گشتم و معادلی برای این کلمه توی فارسی پیدا نکردم. یعنی معادلای جالب و خوش‌آهنگی نبودن، مثلا خودکشی‌گرا! 

داستان فیلم از جایی شروع می‌شه که می‌فهمیم یه وبسایت ساخته شده و دوازده تا نوجوون در اون ثبت‌نام کردن. یه سری اطلاعات سری درمورد یه بیمارستان متروک به اونها داده شده تا در یه روز و ساعت خاص، خودشون رو به اون بیمارستان برسونن و دست‌جمعی خودشون رو بکشن. کسایی که از زندگی‌شون خسته شدن.

اولش برام خسته‌کننده بود. ریتم آروم و کندی که حوصله‌م رو سر برد و چند جا زدمش جلو، اما به شما پیشنهاد می‌کنم که این کار رو نکنید، چون نکته‌های مهمی از همون اول فیلم و لابلای جزئیات حوصله‌سربر نشون داده می‌شن.

این‌طوری نیست که من بخوام خودم رو بکشم یا چیزی، اما فکر می‌کنم اگر اگر اگررررر یه روزی به فکر این کار بیفتم، دلیلم مشابه دلیل آنری خواهد بود، شماره هفت. 

درکل شخصیت‌هاش برام جالب بودن. از رفتاراشون، قیافه‌شون، دلیلشون برای تصمیم به ادامه ندادن زندگی... خوشم اومد. 

شماره سه، اون دختر موصورتی، به نظرم از آدماییه که هر روز دور و برمون می‌بینیم. دلم واسه‌شون می‌سوزه. من دست برداشتم از فکر کردن به این که من بهترم از بقیه، چون به موسیقی پاپ ایرانی گوش نمی‌کنم. تازه چند روزه به این نتیجه رسیدم، و دیگه این‌طوری بهش فکر نمی‌کنم.اما خب هنوز دلم برای آدمایی مثل شماره سه می‌سوزه. آدمایی این‌قدر... این‌قدر سطحی. تا این حد غرق شدن تو عشق کسی که نمی‌دونه تو وجود داری، اونم این مدلی... هیچ‌وقت درکش نکردم. همیشه برام غریبه و خب، احمقانه بوده.

ولی دیدن این فیلم هم پیشنهاد می‌شه. 

دانلود


پ. ن. اگر بخواید، جفت این فیلم‌ها توی فیلیمو موجود هستن و می‌تونید از اونجا ببینیدشون. 

این پست حاوی چند تا از ایده هاییه که بعد از دیدن فیلم مذکور در عنوان به ذهنم رسید و با بخش هایی از کتاب جزء از کل هم کمی مخلوط شد.

اول باید بگم که، خیلی وقت بود که می خواستم این فیلم رو ببینم و کتابش رو بخونم، شاید چهار پنج سال. فیلم رو هر بار به دلیلی از دست می دادم، از یه جایی به بعد هم تصمیم گرفتم تا وقتی کتاب رو نخوندم سراغ فیلمش نرم. کتاب رو هم هر بار از یاد می بردم. تا چند وقت پیش که نسخه الکترونیکش رو از کتابراه دانلود کردم، اما نتونستم با مدل صفحه آرایی ش ارتباط برقرار کنم و اذیتم کرد. بیشتر از پنج صفحه نتونستم بخونم. تا اینکه دل رو زدم به دریا و فیلم رو دانلود کردم و نشستم دیدم. واقعا فیلم خیلی قشنگی بود، و منتظرم ببینم کتابش چه طوره.

خب، ایده ها.

یک: It is both a curse, and a blessing

دیدن فیلم، رویای دور و دراز زندگی و درس خوندن تو مدرسه شبانه روزی رو زنده کرد. و باعث شد به این فکر کنم، که درسته کتاب خوندن و فیلم دیدن همشه بخش بزرگی از زندگی من بوده و فواید خیلی زیادی برام داشته، اما خیلی اوقات هم درد و رنجش رو زیاد کرده. حالا منظورم از درد و رنج، این نیست که من هیچ وقت نمی تونم تو یه مدرسه شبانه روزی درس بخونم، اما واقعا اگه من شیش سال با بچه های سنت کلر بزرگ نشده بودم_هرچند که ماجراها و رفتاراشون مسخره بود گاهی_اگه پام رو تو مدرسه مالوری نذاشته بودم، اگر با سارا کورو زندگی نکرده بودم، باز هم این حس رو داشتم؟ وقتی از چیزی خبر نداشته باشی، دلت هم نمی خواد که داشته باشی ش، اینو قبول ندارید؟ از این بزرگتر، دردیه که فقط آدمی مثل من درکش می کنه. منی که نمی تونم از کنار شخصیتای کتاب ها رد بشم. نمی تونم نگاهشون کنم. من فرو می رم تو وجود تک تکشون، و با درداشون واقعا درد می کشم و با شادیاشون خوشحال می شم. درست همون طور که اگر برای خودم اتفاق می افتادن. حالا اگر شما آدمی باشید که این حس رو درک کنید و کتابای دردناک هم خونده باشید، خوب می فهمید چی می گم.

کتاب برای من دوستیا و زندگیا و چیزای بزرگی به ارمغان آورده، اما حس می کنم بهاش رو با تلخی ای که چشیدم پرداختم. برای همینه که فکر می کنم مناسبه که بهش بگیم یه نعمت، و یه نفرین. هر دو در آن واحد و موازی هم دیگه.

دو: سیستم آموزشی

اول تصور داشتن معلمی مثل آقای کیتینگ، خیلی برام جالب بود. معلمی که وایسه روی میز و تو رو هم تشویق به این کار بکنه. معملی که بدون ترس و واهمه، بهت بگه که کتاب داره زر می زنه و تو بهتره پاره ش کنی. معلمی که بتونی صداش کنی اوه کپتن، مای کپتن!

اما بعد یه کم فکر کردم و متوجه شدم که دقیقا چه قدر غیرممکن این ایده ممکنه باشه.

شوخی ت گرفته؟ چنین معلمی به طرز وحشتناکی سرکوب خواهد شد.

نه فقط از طرف بالادستی های سیستم، حتی نه فقط از طرف مدیر و مربیان دیگه و اولیا، بلکه خود بچه ها هم وجودش رو تاب نمی آرن.

من دارم بین قشر دانش آموز این جامعه زندگی می کنم، خودم هم یکی از اعضای همین قشر هستم و می دونم که بچه های ما الان از معلم چی می خوان. می دونم که ایده آلشون از معلم، درواقع یه ماشین سوال دهیه. زیر فلان خط رو خط بکشید، سوالش می شه این. وقتی ازشون می پرسی فلانی به نظرت معلم خوبیه یا نه، می گن آره، خیلی خوبه. نمره می ده. سوال می ده. یا اینکه نه، اصلا معلم خوبی نیست. سوال نمی ده، فقط توضیح می ده و بحث راه می ندازه.

بله، تصویر بچه ها از معلم خوب همچین آدمیه. و کی می تونه باور کنه که بچه ها خلاقیت معلمی مثل آقای کیتینگ رو بپذیرن؟ درسته که من با بعضی بخش های شیوه تدریسش موافق نبودم، اما حداقل داشت تلاشش رو می کرد. داشت سعی می کرد یه تفاوت ایجاد کنه. تفاوتی که می دونم حداقل این نسل چشم دیدنش رو ندارن.

سه: Carpe Diem!

دیالوگی که مدام در طول فیلم تکرار می شد. Seize the day! دم را غنیمت شمار!

من با کلیت این شعار مخالفتی ندارم. شاید مشکل من از نوع برخورد بچه ها باهاش به وجود اومده. که برای غنیمت شمردن این لحظه، می تونیم هر کاری بکنیم. داشتم به این فکر می کردم، اگه بزرگترین آرزوی من کشتن یه نفر باشه و یک دقیقه از زندگی م باقی مونده باشه، اجازه دارم لحظه رو غنیمت بشمرم و بالاخره یه نفر رو به قتل برسونم؟

شاید هم نظر من در این بخش چندان معتبر نباشه. من به هیچ وجه آدم در لحظه زندگی کردن نیستم. من از اونایی ام که نصف زمانشون رو خاطرات و بعضا حسرت های گذشته، و بقیه زمانشون رو صرف رویاپردازی یا ترس از آینده می کنن. نمی تونم بگم که این بهترین شیوه برای زندگی کردنه، اما نمی تونم هم بگم که ازش پشیمونم. در لحظه زندگی کردن از نظر من، در صورتی خوبه که یه چشمت هم به آینده باشه. گرچه نمی دونم که آیا همچین چیزی اصلا ممکنه یا نه؟ آره، من می تونم برم و همه پولم رو خرج چیزی بکنم که همیشه می خواستم، و در اون لحظه هم بی نهایت احساس خوشحالی کنم، اما بعدش چی؟ قراره بقیه زندگی م رو چه طور بگذرونم؟ با چه پولی؟ 

نمی دونم، در کل خیلی درکش نکردم.

چهار: فرزندآوری

پایان فیلم باعث شد به این فکر کنم که واقعا تداوم نسل چه فایده ای برای ما داره؟ چرا این قدر اصرار داریم که بچه داشته باشیم؟ چه لطفی وجود داره تو آوردن یه عده آدم دیگه توی این دنیا، وقتی که خودمون توش موندیم و فقط داریم هر روز بیشتر و بیشتر گند می زنیم به همه چیز؟ اصلا چه ایرادی داره اگه نسلمون منقرض بشه؟ تنها کاری که ما داریم می کنیم، روز به روز خرابتر کردن اوضاعه، برای خودمون، برای دیگران و برای بقیه موجودات. پس شاید بهتر باشه که کلا گورمون رو گم کنیم و بریم. ما که دیگه چه بخوایم و چه نخوایم به این دنیا آورده شدیم. بعضیامون داریم ازش لذت می بریم و بعضیامون هم روزی ده بار آرزوی مرگ می کنیم. حالا این ریسک نیست واقعا، که آدم هایی رو در آینده به چیزی دچار کنیم که خودمون ازش بیزاریم، فقط به امید اینکه شاید یه روزی اوضاع بهتر بشه؟ آیا این امید واهی نیست؟

ما همه بیماریم، تعارف که نداریم. زمینا رو نابود می کنیم، سرمونو تو سوراخایی می کنیم که بهمون مربوط نیستن، انرژی هایی رو آزاد می کنیم که احتمالا از اول هم صلاحیت استفاده ازشون رو نداشتیم، حیوونا رو می کشیم و افراد به اصطلاح حیوان دوست و طرفدار محیط زیست هم گیاها رو می خورن، انگار که اونا جون ندارن. حالا هم که دنبال حیات روی سیارات دیگه ایم، چون زمین خودمون کم بوده، ما باید در سطح کهکشانی و فراکهکشانی عمل کنیم و کل جهان رو به نابودی بکشونیم. و دقیقا توی همین وضعیت، توی همین بلبشوی بی سر و ته با کمال خودخواهی داریم زور می زنیم که روز به روز جمعیتمون رو بیشتر کنیم. کی اهمیت می ده که آیا اون بچه دوست داره به دنیا بیاد؟ اصلا دوست داره تو پدر یا مادرش باشی؟ لعنت، اصلا تو صلاحیت والد بودن رو داری؟

و جالب اینه که این طرز تفکر مختص یه زمان، یه مکان، یا بخشی از مردم نیست. یه باور همگانیه. و  مسخره تر اینه که برای یکی از مهم ترین مسئولیتای جهان داشتن هیچ گونه صلاحیتی لازم نیست و هرکسی می تونه انجامش بده.

مامانم دوستی داشت که روان شناس بود. یه بار یکی دیگه از دوستای مامانم به همین خانم روان شناس گفت که تا بچه ت کوچیکه، یکی دیگه هم بیار چون فاصله سنی هرچه کمتر باشه بهتره. و خانم روان شناس چی گفت؟ گفت: برای چی؟ من فقط می خواستم حس مادر شدن رو تجربه کردم که کردم.

و لطفا بهم بگید که فکر می کنید این نهایت خودخواهی نیست.

مرحله بعد چیه؟ ما بچه ها رو به دنیا میاریم، اگر اون بچه خوش شانس باشه، همه زورمون رو می زنیم که به جایی برسه که خودمون نتونستیم. خیلیا بچه هاشون رو با چیزی که فکر می کنن عشقه، غرق می کنن و وقتی جسد بچه اومد روی آب دنبال کسی می گردن که انگشت اتهام رو به سمتش دراز کنن. تازه این درمورد بچه هاییه که خوش شانس بودن، نه اونایی که به هر دلیلی رها شدن، بهشون ظلم شده و یا غیره. بله، همچین موجوداتی هستیم.

البته که آدم های خوشبخت هم وجود دارن، اما مگه درصدشون چه قدره؟

خلاصه اینکه، من راه حل رو نمی دونم، اما به نظرم این ره که ما داریم می ریم، به ترکستان است.

+یه سری از این حرفا، همونایی هستن که پیرزنه جلوشون رو می گرفت.

فیلمی بود بسی جذاب و جالب. 

داستان دختر فقیریه که خیلی باهوشه و بورسیه می‌گیره و وارد یه مدرسه به اصطلاح غیرانتفاعی می‌شه، پر از بچه‌های پولدار لوس و خنگ. و چی کار می‌کنه؟ در ازای رسوندن تقلب سر جلسه امتحان ازشون پولای هنگفت می‌گیره.

روشایی که برای تقلب ابداع و استفاده می‌کنن فوق‌العاده هوشمندانه و جذابن.

فکر می‌کنم اولین فیلم تایلندی‌ای بود که می‌دیدم، مگر اینکه تو تلویزیون چیزی دیده باشم و یادم رفته باشه. 

جالبی‌ش اینه که شما تا اواسط فیلم، می‌دونید که ته‌ش قراره چی بشه، اما یهو می‌بینید که عه، هیچ هم نمی‌دونید قراره چی بشه. 

خلاصه اینکه، بهتون پیشنهاد می‌کنم حتما ببینیدش، خیلی جالب بود. 

Five feet apart

بالاخره دیدمش. 

ماه‌ها بود که می‌خواستم این فیلم رو ببینم، اما فرصتش پیش نمی‌اومد. اول که هنوز اکران نشده بود، بعدش کیفیت پرده بود و بعد هم من اینترنت نداشتم. اما خب، بالاخره شد دیگه.

از اونجایی که من آدمِ فیلما و کتابای رمانتیک هستم، خیلی دوستش داشتم. خیلی زیاد. اصلا یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوید. شاید "فقط" یه عاشقانه ساده بود برای خیلیا، اما من رو بدجوری تحت‌تاثیر قرار داد.

داستان درمورد دختریه به اسم استلا، که یه بیماری ریوی داره که تشکیل خلط و اینا رو توی بدن افزایش می‌ده و باعث می‌شه که نیاز به پیوند ریه داشته باشن که البته ریه‌های پیوندی هم حداکثر پنج سال عمر می‌کنن. به جز همین مشکلات، یه سری محدودیت هم دارن. پرهیزای غذایی خاص، و داروهای فراوان. علاوه بر اون، نباید نزدیک هیچ کدوم از کسایی که مبتلا به همین بیماری هستن برن، چون ممکنه باکتری‌ها رو از هم دیگه بگیرن و به همین سادگی، بمیرن. باید در مواجهه با کسای مبتلا به این بیماری، شیش فوت ازشون فاصله بگیرن، احتمالا به این خاطر که یه سرفه تا حداکثر شیش فوت رو می‌تونه آلوده کنه. 

داستان از جایی شروع می‌شه که ویل وارد داستان می‌شه. ویل هم به این بیماری مبتلاست و یه باکتری‌ای داره که باعث می‌شه حتی نتونن بهش ریه پیوند بزنن، برای همین فقط باید منتظر بمونه که یا داروها جواب بدن و یا بمیره. 

فیلم فوق‌العاده غم‌انگیزی بود. درسته که با کمال تعجب، من فقط تو چند صحنه آخر گریه کردم، اما تو تمام فیلم غصه خوردم و لرزیدم و اگه تو تخت نبودم و نصفه شب نبود، صد درصد پا می‌شدم و سجده شکر به جا می‌آوردم. 

یکی از خوشحالیام موقع دیدنش این بود که مجبور نبودم هی فیلم رو بزنم جلو، یا سرمو اون وری کنم. با خیال راحت ببینیدش. 

می‌خواستم بگم که صحنه موردعلاقه‌م چی بوده، اما نتونستم انتخاب کنم. همه‌ش عالی بود و به‌هم‌پیوسته، درنتیجه حتی اگه بتونم انتخاب کنم داستان اسپویل می‌شه. 

خلاصه اینکه فیلم خیلی خوبی بود، پیشنهاد می‌کنم دو ساعت از وقتتونو بذارید براش. من که پشیمون نشدم، امیدوارم شما هم پشیمون نشید. 


پ. ن. استلا اول فیلم یه حرفایی می‌زنه. فیلم با حرفاش شروع می‌شه و با همون حرف‌ها هم تموم می‌شه. حرفاش تکان‌دهنده بودن، جدی می‌گم. باعث شدن که تا بیست دقیقه بعد از دیدن فیلم بیدار بمونم و فکر کنم و آخرش هم با سردرد و سردرگمی ناشی از به نتیجه نرسیدن بخوابم.

بعدا نوشت: سر جلسه امتحان هی یادش می افتادم و سرمو می کوبیدم تو دیوار :/

نمی دونم چرا چند وقته این قدر به معرفی فیلم علاقه پیدا کردم، شاید چون همه ش دارم فیلم می بینم :دی

فیلم خیلی جالبی بود، گریماش که به نظر من خیلی واقعی بودن، بازیگراشم خیلی عالی بودن و فیلمنامه و اینا هم به نظرم جذاب بود.

داستان یه نویسنده س، به اسم گیل پندر که عاشق فرانسه و قرن بیستمه و عاشق اینه که اون زمان رو ببینه و یا حداقل بتونه تو پاریس زندگی کنه، اما نامزدش موافق نیست. کلا نامزدش آدم چندش آوری بود از نظر من، یکی از عقاید بیخودشم این بود که: ایییی، تو بارون راه رفتن؟ چه کار چندش آوری!

بعله، خلاصه، این آقای گیل یه شب کنار خیابون تنها وایساده بود که یه ماشین قدیمی نگه داشت و سوارش کرد و بردش به یه مهمونی. توی اون مهمونی، متوجه شد که در زمان به عقب برگشته و درواقع وارد قرن بیستم، یعنی عصر مورد علاقه ش شده. و از جایی این موضوع رو فهمید که دید داره با آدمایی مثل اسکات فیتزجرالد(نویسنده کتاب گتسبی بزرگ) و ارنست همینگوی حرف می زنه!

دیگه بیشتر از این اسپویل نمی کنم داستان رو، خودتون برید ببینید.

و وای خدا، من بعد از دیدن این فیلم به معنب واقعی کلمه عاشق ارنست همینگوی شدم! البته شاید بازیگری که نقشش رو بازی می کرد هم بی تاثیر نبود😬، اما خب کلا خیلی ازش خوشم اومد، از عقایدش و اینا. درسته که تنها کتابی که ازش خوندم پیرمرد و دریا بوده که اون هم اون قدرا به دلم ننشست، اما بعد از دیدن این فیلم تصمیم گرفتم برم چند تا چیز دیگه ازش بخونم، شاید بیشتر خوشم اومد.

ولی جدا، جدای از همه چیز، فیلم خیلی خوبی بود برای آشنایی با آدمایی که اون موقع زندگی می کردن. کی فکرشو می کرد پیکاسو اون قدر آدم منفوری باشه؟ دیگه حتی از دست زدن به مدادرنگی های مارک پیکاسو هم چندشم می شه!

بعد از دیدن فیلمف با خودم فکر کردم که اگه من بودم، دوست داشتم به کدوم دوره زمانی کشورم برگردم، و هرچی فکر کردم، دیدم اصلا و ابدا دوست ندارم برگردم عقب، به هیچ وجه. شاید ایراد از کتابای تاریخه، اما هرچی فکر کردم دیدم همیشه ایران تو جنگ و خون و خونریزی بوده. آره، دوره هایی هم بودن که کمتر جنگ و خونریزی داشتن (تنها دوره ای که با این ویژگی به ذهنم رسید، اواسط دوره زندیه بود:/) اما خب به هر حال، به بدبختیاش نمی ارزه که برگردیم عقب، موافق نیستید؟


دیشب برای بار سوم این فیلم رو دیدم، و برای بار سوم به این نتیجه رسیدم که دوست دارم باز هم ببینمش.
این قدر قشنگ و خوب بود که نگو. برید بشینید ببینینش، چون یه کوچولو بیشتر توضیح نمی دم که اسپویل نشه.
داستان یه دختر بچه ست که خیلی مخ ریاضیه و یه جورایی نابغه ست. خب از اینجا به بعد هرچی بگم هیجان فیلم رو کم می کنه، اوممم... آهان، اینم بگم که این بچه و خونواده ش به یه دلایلی وارد دادگاه و دادگاه کشی می شن، سر مسئله حضانت و اینا.
سکانس مورد علاقه من؟ همونجایی که تو بیمارستان بودن. همزمان هم داشتم می خندیدم و هم داشتم گریه می کردم. :)
خلاصه این که، از پنج بهش چهار ممیز هفتاد و سه می دم.

دیروز، نشستیم یه فیلم خفن دیدیم. فارست گامپ. داستان یه مرد خنگه که یه جورایی تصادفی، به موفقیت های خیلی بزرگی دست پیدا می کنه. راستش دارم به این نتیجه می رسم که امکان نداره تام هنکس تو فیلمی بازی کنه و اون فیلم خوب از آب در نیاد.
کلا همه چی به کنار، این فارست درسته که خنگ بود، اما کارایی که کرد واقعا آدم رو شگفت زده می کردن. مثلا توی جنگ ویتنام، یه عالمه آدم رو نجات داد و بهش مدال شجاعت دادن. سه سال و نیم، بدون وقفه کل آمریکا رو دوید، توی تیم ملی پینگ پونگ، حسابی افتخار آفرید و سه چهار تا از رئیس جمهورهای آمریکا رو از نزدیک ملاقات کرد. اما از همه أین کارها سخت تر، عجیب تر و جالب تر، این بود که با این که اتفاقات بد زیادی براش افتاد، تیر خورد و عشقش بارها ترکش کرد، توی هر شرایطی که قرار گرفت، به بهترین نحو ممکن باهاش کنار اومد.
فیلم خیلی خوب و تاثیرگذاری بود، الان یکی از فانتزی های من آینه که بتونم چند تا از کارایی که فارست انجام داد رو انجام بدم.
خلاصه این که به شدت توصیه می کنم ببینیدش، ضرر نمی کنید.

?Wanda: And what do you want
.Vision: for people to see you, as I do

captain America: The civil war

.If they stare, let them stare-
.You can't blend in, when you were born to stand out

via
wonder